همین طوری نگاهم می کند می گوید آخر دو سال برای یک تحقیق؟ مگه چی دارد؟ طفره
می روم و به روی خودم نمی آورم که بهم برخورده است. فقط یک سری تعریف کلی و قلمبه
سلمبه، الکی ردیف می کنم و آنقدر کش می دهم که از ادامه سوال کردنش خسته می شود.
تمام راه فکر می کنم و این رکودر لعنتی که صدایش کم و زیاد می شود را تو گوشم
فرو می کنم. متروی تهران- کرج آنقدر کند می رود که اگر پیاده می رفتم، خیلی فرق
نمی کرد. ساعت را چک می کنم، فقط دو ساعت از ساعت کاری مانده است و من 6 ساعت
مرخصی ام را تلف کردم. به وضوح این فکرها عصبانی ام می کند. من به جای آنها نبودم.
زندگی من خیلی با آنها فرق داشت. مرگ یک نفر چقدر می تواند تاثیر داشته باشد. همه
زندگی اش عوض شده است. آن یکی چی؟ می گوید یک مساله ای که نمی خواهم به کسی بگویم.
عشق. بعد خودخواسته و ناچار همه زندگی را با بهترین خانه دار بودن، مادر بودن و
همسر بودن با اکراه عوض کرده است و هیچ وقت راجع به عشقی که معلوم نیست کی و چطور
بوده، حرف نزده است....
نه . نه. نه. چرا آنقدر اعصابم را به هم ریختند. من 20 سال بعد داستانی به
همین وضع می خواهم تعریف کنم؟ نگفتم من سرمایه زیادی گذاشتم؟ نگفتم من دیگر در
ساعت هایی که نیازی نیست نمی آیم؟ نگفتم به جای من در مورد همه چیز نباید تصمیم
بگیرید؟ نگفتم من به جای سه نفر هستم؟
نوشته بودم من درگیر موضوع هر آدم می شوم و همین باعث می شود که کار طولانی
بشوم. ننوشتم که موضوع خود من هستم که در آدمها و زندگی هاشون دنبال راه حل می گردم.
حتی ننوشتم که بعدش دو هفته بیمارستان خوابیده بودم. و ننوشتم که کتابها و آدم ها و
من های زندگی های قبلی توی یک خط ولی نامشابه ایم. صورتش رو به من بود و چشمش زل
نزده بود و انگار کامل می فهمید. انگار نگفته را بداند و من هم دیگر جمله را رها
کرده، تمام کردم و نقطه. دو سوال و ادامه و بله مرسی خیلی متشکرم. خداحافظ.
حالا شد 4 هفته کاری. یک دختر همکار. پر انگیزه و بی ادعا. با اصرار من
پذیرفته شد و به اتاق من آمد. در عوض من با ساعت های آزاد. بهش یاد می دهم. همه
چیز را. حتی مدل رفتاری هر کسی را در وضعیت های مختلف برایش می کشم. سهم همه چیز
را برایش می گیرم. صد بار حضورش را به بقیه واضح و بلند اعلام می کنم. نکته های
کوچک و ریز را با جزئیات و به ترتیب بی سوال و با سوال، می گویم و جمله های اول داستان
را با گرفتن دستش می نویسیم. کم کم با تعجب می شناسد که از خازن و سلف و دیود و گلدان
و سوئیچ و برد و پی سی و سایت و فایل، همه جان می گیرند. دستش را گرفتم همه این 4
هفته تا امروز وارد سرزمین عجایب تنهایی و انزوای خودم کردم. پیشنهاد تصمیم اشتباه
داد. با دلقک بازی به تصمیمش تن دادم و غر زدم. بلند بلند خندیدم. آقایان 2-3 بار
آمدند تو اتاق و با تعجب نگاه کردند و با مکث چند ثانیه ماندند و رفتند. این خنده
من را مدتهاست کسی اینجا نشنیده بود. می فهمیدم دارد انرژی تو بدنم سُر می خورد و
همان برق گرفتگی هایی که نباید، با بالا رفتن از نردبان می آمد، آمد. ولی خندیدم و
تن دادم. به من پیام می فرستد و سوال می کند. تا برسم، می بینم که جواب را مو به
مو اجرا کرده است. آخر روز نتیجه تصمیم اشتباه را می بیند، تشکر می کند و عذرخواهی
و خنده شاد هر دومان. مطمئنم دفعه بعد، چند بار قبل از پیشنهاد فکر می کند و می
پرسد و باز با احتیاط... دارد کار را خوب یاد می گیرد.
انگار راه حل را پیدا کرده باشم. می رسم خانه باز همه جمله ها و مفاهیم را می
شمرم. حتی آن داستان مرگ برادر یا آن عشق مبهم را.
احتمالا تا فردا شب یک نقشه جدید راه، با احترام برایش ایمیل می کنم.