«رویای انقلاب! بهتر است به واقعیت نزدیک نشویم، ته چیزها را نبینیم. در بچگی برایم عروسکی خریدند، موهای بود لوله لوله داشت، چشمهای فیروزه یی، به قشنگی رویا بود، با فشردن پهلوها می خندید و گریه می کرد، می گذاشتمش روی طاقچه، از دور نگاهش می کردم، تا روزی شیطان به جلدم رفت، با کارد شکم عروسکم را جر دادم. می خواستم راز گریه و خنده او را بدانم، آن وسط یک مشت پوشال و جعبه یی کوکی چیزی ندیدم، خیالبافیها همه دود شد و هوا رفت، عروسک آش و لاش را با سرخوردگی دور انداختم. سرچشمه شادی ام را با دست خودم نابود کردم. افسوس! از این تجربه چیزی نیاموختم؛ در سراسر زندگی، کنجکاوی ابتدایی، مثل بویی ناخوشایند دنبالم می کرد. با دیدن هر چیز زیبا، شکوهمند و حتی مقدس، آرام نمی گرفتم، آنقدر جلو می رفتم تا جعبهء زنگ خورده را پیدا کنم، یا در خیالم بسازم. نگاه کردن و ستودن برای غرورم کم بود، از فرزانگی فاصله داشتم، به توحش و خودخواهی نزدیک. شکستهای پی در پی و پریشانیها حاصل همین ولع بود. بعدها به زحمت یادگرفتم فقط نگاه کنم، زرنگیهای عامیانه ر به حساب هوش نگذارم؛ حیف که دیگر دیر شده بود. با هر تجربه پاره ای از ایمانم را جایی گذاشته بودم. حال یک چیز را می خواهم: روی قله های دوردست ایستادن و نگاه کردن؛ تنها این نوع دوست داشتن نجان دهنده است.»
از «خانه ادریسی ها»، غزاله علیزاده، دی ماه 1371
کتاب برگزیده بیست سال داستان نویسی