دارم پوست می اندازم. می دانم. می فهمم. حس می کنم. ساده نیست.
پشت در اتاق نشسته بودم، ذهنم را آرام می کردم. به خودم می گفتم چی را می خواهی نبخشی؟ چقدرش عمدی بود؟ چرا ذهن خودت و او را رها نمی کنی؟...
دستش را گرفتم. سرد بود و مهربان و آشنای کودکی. لای چشمش را باز کرد.
نوشته بودم که بهم گفته است رکود در رابطه و من این همه سال از کنارش گذشته ام بی آن که یک بار دیگر بهش نگاه کنم و چقدر جنگیدم و چقدر سخت گذشت همه این سال ها.
دارم پوست می اندازم.