مجبور
شدم دنبال یک تاریخ، دفترچه را بجورم. واژهها مثل تصویر همه زنده بودند. آب و
هوا، رنگ روز و شب، صداها، بوها و حتی گرمی و سردی هوا. ضربان قلبم بالا میرفت.
دستهایم سرد میشد. میخندیدم. هرم گرما میزد روی پوست صورتم. صورتی پررنگ میشدم.
حتی پلانهایی که در دفترچه نبود، از حافظه بازیابی میشدند و خاطره را کامل میکرد.
شوکه شده بودم. فکر نمیکردم بعد از ۱۲-۱۳ سال اینطور زنده، همه حسها برگردند.
چقدر دنیایم کوچک بود. چقدر سخت گذشته بود. چه حال بدی داشتم. روند به دیوانگی
رسیدن سیستم ایمنی و خرابی غلافهای میلین بیچاره
(myelin)چه تلخ بود. در عین حال جانسختی کرده بودم. همه جوره ایستاده بودم. چه حقیر
بود آن روزگار. باید این پرونده را هم میبستم. بیچاره ذهن و جانم این همه سال با
خودش حمل کرده است.
دو سه
روزی کلنجار رفتم و که چطور و از کجا و از چه مسیر بازگردم. بالاخره سادهتر از
همه چیز برای من، باز هم نوشتم. عذرخواهی کردم که دهانش را بسته بودم و حذفش کرده
بودم. نوشتم که خشم داشتم و عمدی فراموش کرده بودم. نوشتم که روزهای خوبی هم بود.
کلید، کار کرد. پر شور و گرم خواند و نوشت. از کوچکی خودش و ناپختگی گفت و این که
شاید اگر اینطور نبود، وضعیت هر دو متفاوت میبود. صدا همان صدا بود، اولویت ها و
ترجیحات نیز همان که بود، به همان اندازه خودمحور و ناامن. بعد از آن دیگر مهم
نیست. چون من دیگر هستم و او دیگری.
این فصل کتاب بسته شد.