شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۶

بازنگري

اين ترم تمام شد، يك سري از شاهكارهايم را اينجا جمع مي‌كنم شايد يك روزي به درد خورد.
از نظر درسي: كلاسها تصادفي تقسيم‌بندي شده بود، تمام بچه‌هاي من، جز 30 درصد اول كل مجموعه شدند. اين 30 درصد، در بدترين حالت است و نه حتي ميانگين.

اما دسته گلهايي كه آب دادم:
- يك بار كه داشتيم راجع به مبحث نور حرف مي‌زديم،‌حرف را كشاندم به هالهءنوري كه دور عكس امامها و ... مي‌كشند(بچه‌ها بين 10 تا 13 ساله‌اند.) سوال، سوال، سوال... تا رسيد به روح و جن و ... . قول دادم يك بار سر فرصت راجع به اين موضوع صحبت كنيم. بچه‌ها يادشان رفته‌بود اما وقتي دوباره خودم بحث را شروع كردم و هر چه موهومات را نفي كردم، بچه‌ها به هيجان آمده بودند. دو هفته بعد يكي از دخترها گفت كه حرفهاي من را امتحان كرده است، ديگر از چيزي نمي‌ترسد.
- نزديك تعطيلات به بچه‌ها گفتم،‌ به جاي درس خواندن تا مي‌توانيد در تعطيلات تفريح كنيد تا روزهاي درسي قبراق باشيد.
- روزي كه حرف از كتاب‌خواندن بود و بچه‌ها شاكي بودن از نداشتن مجوز خواندن خيلي كتابها توسط پدرها ومادرهايشان، گفتم هيچ كتابي براي شما ممنوع نيست، اگر كتابي را باز كرديد خوانديد و فهميديد من بهتان توصيه مي‌كنم تا آخر آن كتاب را بخوانيد.
- به بچه‌ها ياد دادم كه اگر چيزي به نظرشان اشكال دارد بايد ياد بگيرند كه انتقاد كنند. مثلن راجع به سيستمي كه تويش بوديم شروع كرديم.

واكنشهايي كه از بچه‌ها ديدم:
- بچه‌ها مي‌گفتند خوب توضيح مي‌دهيد. موقع رياضي هميشه بچه‌ها اصرار داشتند كه مرتب تمرين بهشان بدهم تا سر كلاس حل كنند، ساعت‌هاي تفريح هميشه با اصرار بايد مي‌فرستادمشان بيرون.
- سيستم يك برگ نظر‌خواهي به بچه ها داده بود. همهء بچه‌ها راجع به من نوشته بودند خيلي خوش‌اخلاق و شوخ و بامزه است. يكي از بچه ها نوشته بود هيچ روزي يادم نمي آيد كه لبخند روي صورتش نبوده باشد. (حس خيلي خوبي داشتم، ‌ياد روزي افتادم كه ساعت 6:30 صبح در حالي كه مي‌لرزيدم از عصبانيت و ناراحتي آن شوك را خواندم و بعد رفتم سر كلاس. ياد روزي كه تا صبح از فشار ترديد تصميم‌گيري نخوابيده بودم و صبح رفتم سر كلاس و ... . خوشحال بودم كه اينها هيچ‌كدام به كلاس و بچه‌ها منعكس نشده است.)
- يكي از بچه‌ها روزهاي آخر موقع صدا كردنم، به اشتباه مرتب مي‌گفت مامان ( از احساس نزديكي بچه‌ها خوشحال بودم.)
- يكي از بچه‌ها برايم نوشته بود آرزو مي كند به هر جا كه مي‌خواهم برسم.(حس خوبي بود كه بچه‌ها برداشتشان از من بودن در انتهاي مسيرم نبوده است.)

اينها باشد تا اين ترم چطور بگذرد... . چنان ولعي دارم براي درس دادن به دختر‌بچه‌هاي كوچك و تغيير تابوهايي در ذهنشان و كاشتن خلاقيت در وجود پر تخيلشان كه شايد براي هيچ كاري چنين شوق نداشته باشم.
پي‌نوشت:اولين بازجويي از ناهيد و محبوبه و همچنان حبس

هیچ نظری موجود نیست: