یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۷

کمپین بر بام

آفتاب زمستان بیش از روزهای دیگر خوش خوشان است.
آسمان آبی تهران از روی بام بیش از جاهای دیگر دلچسب به نظر می آید.
فعالان کمپینی در گفتگوی چهره به چهره با مردم بیش از فضاهای خشک و متشنج مجازی و واقعی اما با فاصله، آرام و مصمم دیده می شوند.
سه چهار ساعتی می گذشت و ما قدم به قدم و متر به متر که ارتفاع کم می کردیم، سرحال تر میوه های کمپین دو ساله و اندیمان را می چیدیم.
مردمی که در سر بالایی و یا سراشیبی با لبخند و احساس اعتماد می ایستادند و با وجود نفس نفس حرفهای ما را گوش می کردند،بدون برداشت منفی، بدون اینکه فکر کنند میخواهیم خودمان را ثابت کنیم، بدون اینکه ته چشمهایشان این حس باشد که سهمی می خواهیم از چیزی که آنها را به شراکت درش می خوانیم.
کسانی که با لبخند می گفتند ما قبلن امضا کرده ایم و آرزوی موفقیت می کردند، کسانی که می گفتند کار خیلی خوبی است، دستتان درد نکند و تو می ماندی و همه تاریخی که مردم را ضعیف و بدون کنش و انتخاب و جبر استبدادی را ناچار نشان داده است.
کسانی که آشنا با جمله ها و واژه های تو، خبرها را یادآوری می کردند و منتظر رود کمپین بودن را در چشمهایشان می دیدی، کسانی که با تو بحث می کردند؛ از تو سوال می کردند اما نه به سبک سوالهایی که فقط برای سرکوب کردن تو در بحثی باشد و نه بحثی که فقط برای نمایش آگاهیشان باشد، سوال واقعی بحث محترمانه اقناعی که بعد از 15- 20 دقیقه به امضای آخر می رسید، دلنشین ترین امضاهای عمرم هستند چنانی ها و نیز همراهانم که چه صادقانه و چه واقعی و بی فخر فروشی (فعال اجتماعی بودن) از کمپین می گفتند.
در کنار صحبت هایمان، کسانی که با شنیدن صداها و موضوع می ایستادند در کناری و تمام توضیحات تو و سوالها و جوابهای مخاطبت را می شنیدند و منتظر فرصت که برگه را جلویشان بگیری و تمام جمله هایش را دقیق بخوانند و بی سخنی اضافه امضا کنند.
پویان 11-12 سالهء آیدا که به جا جمله ای اضافه می کرد و مطمئن بودی درک برابری از لابلای دقایق زندگیش به این جمله رسیده، با لبخندی کاتالیزور امضا کردن می شد.
کسانی که امضا کرده بودند و تا ما به افراد دیگر برسیم، برایشان از کمپین گفته بودند و فقط جمع هفت تایی ما را با انگشت نشانشان میدادند برای لحظه آخر امضا.
کسانی که دسته دسته که می گذشتی، بحث بالا رفتن یا پایین رفتنشان حقوق زنان شده بود و چقدر خوش آیند بود که می دیدی موج را با یک فوت کوچک راه انداختی و حالا کوهپایه های تهران را درمی نوردد.
کسانی که مهربانانه با دانستن خبر فشارها و دستگیری ها می خواستند که مراقب خودمان باشیم و آرزوی سلامتی می کردند.
دیگر دیر می شد، باید از روی بام به پایین می آمدیم، باید به ادامه زندگی می رسیدیم. تک تک و چند تایی چند تایی بودیم. پلیس کوهستان قدم می زد همراه با ما جا به جا و با فاصله. پلیس پایین می رفت و ما همه جمع نشده بودیم، ماندیم تا تک به تک اضافه بشویم. آیدا مانده و نگار و شاید نازلی که برای همراهی رفت.
موهای کوتاه، ریشهای مرتب و تیپیک آشنا، شلوار پارچه ای کرم و کت طوسی که دکمهایش بسته بود و دو دستی که روی هم قرار گرفته جلوی شکم بسته بودن دکمه های کت را نمایان تر می کرد و نگاههای ایستا و عمیق به ما که گویی دنبال چیزی می گردد و یا منتظر چیزی است. چند جمله رد و بدل کردیم با کاوه و علی و نیکزاد که پلیس کوهستان، مامور امنیتی هم اضافه کرده است و یا... با فاصله و معمول جابجا شدیم. خانمی همراهش بود و شاید 2-3 تا بچه 6 تا 12 ساله.
علی یک چرخی زد و بی گفتگو رفت و برگشت. نیکزاد همراه بود اما درست نمی دانم با چه فاصله ای، جدا شدم و رفتم طرفشان که حالا آقا و همسرشان بی گفتگو ایستاده بودند. سلام و اجازه برای صحبت، خانم پرسید در چه مورد؟ برگه را جلویش نگه داشتم و داشتم شروع می کردم که آقا به محض دیدن برگه گفت، شما همان کمپینگ یک میلیون امضا هستید؟ و حس خوبی در چشمش نبود، کمی مردد و البته نگران گفتم بله و دلم می خواست نیکزاد با بیشترین فاصله از من باشد، جوری که هیچ دیده نشود.
ادامه دادم که حقوق فلان و بهمان و تعدادی از فعالان حقوق زنان هستیم و یک میلیون امضا برای نمایندگان مجلس که اصلاح و ... ، خانم با لبخندی گفتند که خوب بله اما ایشان که نمی توانند امضا کنند. پرسیدم چرا؟ با تردید به مردش نگاه کرد و گفت خودشان قاضی هستند.
به مرد نگاه کردم، گفتم این که اشکالی ندارد، ما می خواهیم خواست تغییر این ده مورد قانونی را به نمایندگان و قانون گذاران اعلام کنیم. مرد برگه دو دستی در دستش، گفت من قاضی پرونده های شما هستم، خیلی هاتون که بازداشت شدید. این در صلاحیت شما نیست، چون قانون ما شرعی است و کار متخصصان خودش است. آرزو می کردم بچه ها هیچ کدام در این نزدیکی نباشند و هیچ مشکل اضافه ای برای کسی پیش نیاید. گفتم ما هم قبول داریم، کار وکلای حقوق دان و مراجعی است که باید از منظر شرع و حقوق نظر بدهند که چگونه تغییر کند و چه جایگزین بشود، اما ما که می توانیم چنین چیزی را بخواهیم که نمایندهای مجلس بدانند خواست مردمی که آنها نماینده شان هستند چی است؟
بیش از اینکه متن برگه را نگاه کند به اسم ها و امضاها نگاه می کرد و هر لحظه تو دلم می گفتم کاش آیدا از ما دور باشد، خیلی دور. چند دقیقه ای سوال و جوابها ادامه پیدا کرد که از جنس بازجویی ها بودند اما این بار با این تفاوت که من رفتم سراغ او. برگه را با اصرار جلوی خانم نگه داشتم. او هم با وسواس خواند و البته مثل معلم هایی که دنبال غلط املایی می گردند چند سوال پرسید که منظور از ازدواج چی است؟ یعنی چی می خواهید؟ یا سوالهایی از این دست... به تعدد زوجات که رسید گفت البته آن لایحه ای که چند وقت پیش در این مورد مطرح شد که این موضوع را تایید می کرد، خیلی حاج آقا را خوشحال کرده بود. که خوب بعدش با اعتراضات پس گرفته شد و باز حاج آقا نا امید شدند. احساس می کردم کمپین یعنی همین من و تویی که هر دو زنیم و هر دو دنیای دیگری می خواهیم بتوانیم در مورد خواست مشترکمان با هم حرف بزنیم و با هم تلاش کنیم، حتی اگر تو همسر قاضی پرونده های ما باشی. سعی می کردم هیچ قضاوتی ندهم و فقط روند قبلی صحبت ها را ادامه بدهم. در مورد قوانینی گفت که به نظرش اشکالی ندارد و گفتم می تواند آنهایی را که می گوید جدا کند. فکر می کردم بدون امضا می روم تازه اگر بروم. اما خودکار را که جلویش گرفتم، گفت دارم و از تو کیفش یکی درآورد و در بهت و حیرت من اسم و فامیلش را نوشت و امضا کرد و در الویت قانونی چند مورد خاص را نوشت. رو به حاج آقا گفتم شما امضا نمی کنید؟ حاج آقا گفت که نمی تواند چون خیلی از قوانینی را که ما ذکر کردیم به نظرش درست است. زیاد پاپی نشدم. و رها که کردم نفس عمیقی کشیدم و دلم می خواست همه بچه ها را ببینم و همه با هم برگردیم. نیکزاد که نزدیک شد، چیزهای کلی و سریع گفتم و داشتیم فاصله می گرفتیم که آقایی نزدیک شد و پرسید شما امضا جمع می کنید و با جواب ما برگه را گرفت و در بهت و حیرت حاج آقا که نزدیک شده بود مکالمه را بشنود، بی گفت و گو امضا کرد.
یاد بازجویی و دستگیری تمام بچه ها افتادم، یاد روزهای سخت زندانی تک تک شان و کلنجارهای تک تکمان با بازجوها و قاضی ها و امید همیشگی مان که با دختران و همسران و خواهران و مادرانشان چه خواهند کرد و چه خواهند گفت وقتی گفتمان کمپین عمومی بشود؟ و حس قوی و پررنگ این روزهایم که کمپین از بیرون و از درون سر می زند و دیگر حتی حاج آقا هم نمی تواند جلویش را بگیرد.
و باز همه را دیدم آیدا و پویانش، نیکزاد، نازلی، علی، کاوه، نگار
روزهای خوب درست یک لحظه بعد از تاریکیهای عمیق ظاهر می شوند.

۸ نظر:

ناشناس گفت...

اینجا آبیه
یه کم تیره تر از آسمون همون روز خوب و این نوشته ی تو به نظر من پرتقالیه که بهترین حس دنیارو بهم منتقل می کنه
برای پویان هم می خونمش
شاید برات جالب باشه که دیگه پاپی ایمیلا می شد بعد از برگشتن
و من هنوز پرم از انرژی به خاطر اون روز
مرسی که نوشتی پرستو جان

ناشناس گفت...

خوشحالم پرستو
و امیدوارم تو و همه دوستان کمپینی پایدار باشید و تلاش ها حتی پس از یک میلیون امضا همچنان مصمم بماند.

ناشناس گفت...

باور كنيم كه دست‌هاي ما 10انگشت دارد.
باور كنيم كه لبان ما در سرماي زمستان هم توان خواندن ترانه‌اي هر چند كوچك را دارد. باور كنيم كه باد مهربان تر از آن است كه مي‌گويند. باور كنيم كه باد ترانه‌ي ما را به دشت‌ها و دامنه‌ها و درياها و قله ها نيز مي برد. باور كنيم آنان كه خود در قله گمان مي كنند نشسته‌اند به زمزمه‌ي ترانه‌اي از لبان "انسان" محتاج‌اند و مي شنوند.باور كنيم روزي ترانه‌ي خويش را از هر لبي خواهيم شنيد
لبان ما به عشق آموخته شده .حتا لازم نيست به آغاز فصل سرد ايمان بياوريم.آنقدر روي برف‌هاي فصل سرد راه مي رويم كه هم برف‌ها اب شوند و هم براي خودمان اگر نشد راه براي آنان كه بعد از ما مي‌آيند فراخ تر و آسوده تر باد.باور كن ترانه‌ي كوچك لبان ما را ديري است مردمان زمزمه مي كنند

ناشناس گفت...

Parastu jan vaghean ziba bood neveshtee ke intor ghashang hamechiz ro be tasvir keshide bood...merciii:)

Parastoo گفت...

آیدا جانم! باور کن من هنوز مبهوتم از پویانی که تربیت کردی، ببوسش و سلامت باشید و شاد.
بهارا جانم! نمی دانی چقدر دوست دارم یک بار دیگر در فضایی آرام ببینمت.
شهاب الدین عزیز، با هم همه را ترانه خوان خواهیم کرد.
نگار عزیزم! تصویر ها خود به خود زیبا بودند که توصیفشان زیبا به نظر می آید.

ناشناس گفت...

این مدت فعال بودید
فکر نمیکردم این تعداد پست جدید ببینم
هر وقت کسی میتونه بگه پس حالش خوبه
تبریک میگم لیاقت بردن جایزه را داشتید
فرصت نداشتم کامل این پست را بخوانم جدیدا سریع تایم اوت میدم
امیدوارم همیشه میوه ی زحماتتان را دریافت کنید

ناشناس گفت...

پرستو اون شب تو ماشين رو يادته؟
همدلي...!
يادته؟ حتما يادته.
همه ي اتفاقات ريز، كوچيك، نرم، ملايم و قشنگ اغاز خوبيه.
نه؟
همه ي اين چيزهايي رو مي گم كه اينجاو اونا پيش روي ماست.

مرسي كه نوشتي اونم اينقدر خوب.

Parastoo گفت...

نازلی جانم! مرسی که هستی و مرسی که همدلی می کنی و مرسی برای کوچک هایی که درست به موقع یادت می ماند، حرفهای آن شب تو ماشین برای من خیلی خوب بود.
اصلن همین که می شود با کسی حرف زد یعنی همدلی به نظر من.
منتظر نوشته ات هستم هنوزااااااااااااا
بهمن جان مرسی برای تبریک و مرسی که سر می زنی