دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۷

20+1

وقتي صداي آدم تو كوه منعكس مي شود، يا حرفهاي ضبط شده شنيده مي‌شود، انگار كه آن موقع است كه مي‌شود راجع به لحن و يا حتي جمله‌ها فكر كرد.

فكرهاي آدم هم هر از گاهي به يك طنين بيروني نياز دارد كه ببيني چي دارد تو ذهنت مي‌گذرد و شايد باز بهشان فكر كني.

يك جمله گفتم شبيه به اين كه: "الزامن هر داستاني نياز به تمام شدن ندارد، ‌مي‌شود تمام نشده تصميم گرفت و گذاشت كنار بدون اينكه ذهن و احساس هر بار و هر جا دنبالش بگردد."

بعد تازه به اين فكر كردم كه تصميم يك بار را تا چند بار ديگر مي‌شود انجام داد؟
و آيا در اين تصميم و عمل هر باره، احساس سركوب مي‌شود و يا بخش پررنگ تري وجود دارد كه بر اين ترجيح داده مي‌شود؟

دفعه اول، احساسي پررنگ تر از دوست داشتن وجود داشت كه توانستم مديريتش كنم. دفعه بعد چه خواهم كرد؟

هیچ نظری موجود نیست: