یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۵

آفتاب اسفند

آفتاب اسفند، گرم است و لمس شدني. احساس نفوذ كردن آهسته آهسته‌اش درونت و شايد چيزي شبيه آب كردن تمام سرديها و يخ زدگيها. فكر مي‌كني شايد سختي و سردي ذهنت باز بشود، شايد بتواني راهي پيدا كني. شايد زندگي ديگري ممكن باشد، شايد شايد شايد آرامش برگردد.
خيلي خسته‌ام. كاش آفتاب مي‌توانست خستگيها را آب كند.
بايد جور ديگري امتحان كرد. تنهاي تنها اما با غرور. هر حرفي كه شبيه به درخواستي باشد، حتي اگر درخواستي به جا و منطقي ممنوع! مي‌خواهم تنها باشم. تنهاي تنها!
اين كه چي من را به اينجا رساند مهم نيست. مهم اين است كه حالا اينجايم و نمي‌خواهم ذره‌اي، ذره‌اي حتي به عقب برگردم.
آفتاب اسفند! تو بلدي آزردگيها را پاك كني؟ آفتاب اسفند! تو مي‌تواني غرور دستخورده را كامل كني؟ آفتاب! چيزي از مهرباني هنوز هم داري؟ بايد چيزهايي را دوباره بياموزم. آفتاب! تو بگو روزي اين تنهاييها و سختيها را فراموش خواهم كرد؟ بايد تحمل يادم بدهي. بايد... بايد... بايد... .

۲ نظر:

ناشناس گفت...

گاه باید حرف های تازه زد
روی دنیا آشیانی تازه زد
گاه باید طعم یک فریاد را
بی بهانه روی هر کاشانه زد

تقدیم به قلم زیبایت...

Parastoo گفت...

حق با تو است آزاد جان!
متشكرم