چراغ کوچه مثل بقیه جاهای شهر، سیم کشی درست و حسابی ندارد،
یا اگر هم داشته، فرسوده شده و از آنجایی که اصولا تو مرام ایرانی ها نیست که به
چیزهایی که جلو چشم نیست دستی بکشند؛ بنابراین با هر بارندگی قطع می شود.
خانه ما (جایی که فعلن ساکنیم) فکر کنم 40- 42 سال پیش، نیم
رخ ساخته شده است. یعنی فکر کن، تو یک سالن بزرگ که صندلی ها به ردیف یا حتی پشت
به پشت چیده شده باشند، یک سری تک صندلی، عمود به بقیه چیده شده باشند، که در آن
صورت هر کی روی آنها می نشیند، به نظر بیاید، نیم رخ نسبت به بقیه نشسته است. حالا
خانه ما هم آن زمان جوری نیم رخ ساخته شده است که جا باشد برای نهرهای کوچک آن
زمان تهران، که الان یا خشک شده اند یا خیابان رویشان ساخته شده، و در طبیعت آنها خللی
وارد نکند. حالا ما پشتمان به یک خانه نیم رخی دیگر است و روی مان به نهری لابد که
الان، فقط باغچه ای ازش مانده است. با چراغ های پر نور خیابان که همه فضای خانه و
سال ها را روشن می کند و البته نور خورشیدی که از سمت غرب همه تابستان و زمستان،
شاید کم رنگ و پر رنگ ولی همیشه هست.
البته منهای شب های بارندگی و یک هفته ده روزی بعد از آن که
چراغ ها اتصالی کرده اند و خاموش می شوند.
این همه توصیف، برای اینکه این خانه نیم رخی کثیف و شلخته و
پر مشکل را دوست دارم.
***
همه چراغ های خانه خاموش شده است، آماده برای خواب مثل اکثر شب ها،
رو به همدیگر، اتاق تاریک تر از هر شب است، چون هم چراغ های کوچه قطع است و هم هوا
ابر کلفتی دارد. هنوز چشمم به تاریکی عادت نکرده است. نفسش به صورتم می خورد و
دستش پشت شانه ام حلقه می شود. بالشش کاملن چسبیده به بالشم، بر خلاف معمول (چون
هر دو به شدت بدخوابیم و فاصله جزء ملزومات زندگی مان بوده است از ازل). شوکه می
شوم. یک باره شوقی من را می گیرد که فکر نمی کردم دیگر روزمرگی زندگی چیزی از آن
را نگه داشته باشد. زیبا و خاطره انگیز.
یادم می افتد که هنوز هم دوست ندارم، خیلی چیزها عادی و همیشگی
بشوند.