‏نمایش پست‌ها با برچسب حقوق زنان. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب حقوق زنان. نمایش همه پست‌ها

پنجشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۷

رویای برابری


شیوه‌ای متفاوت بود. درِِ محافل زنان بازشده بود. نیاز نبود از خانواده‌های معروف و قربانی سیاسی، ترجیحاً با گرایش چپ، قبل یا اوایل انقلاب بوده باشی. نیاز به تعیین اعتبار توسط چند فرد دیگر، کاری که گوگل هم تا همین چند وقت پیش انجام می‌داد، نبود. پشت ایمیل‌ها،‌ کاربری بود که به‌جز خواندن، نوشتن هم بلد بود. کارزار شفاف بود،‌ هرچند تا حدی. اسم گروهی به‌عنوان حامی، تاریخ شروع و هدف نسبتاً مشخص در آن تعریف‌شده بود. آدم‌ها واقعی بودند. آن‌ها را از نزدیک می‌دیدی و حرف می‌زدی و حرف‌هایت شنیده می‌شد. درخواست‌ها جزئی شده بود و قابل‌دسترس، یا حداقل این‌طور به نظر می‌آمد. از شعارهای کلی و فراگیر با اهداف بلندمدت خبری نبود،‌ گرچه زیرپوست همان چند خواسته اندک هم می‌شد جوی‌های روان آزادی­خواهی را دید.  

پس از دوازده سال از شروع رسمی کمپین «یک میلیون امضا برای تغییر قوانین تبعیض‌آمیز»،‌ نوشته‌ها و تحقیقات فراوانی، منتشرشده و نشده در ایران انجام‌شده که تا حدودی سعی در بررسی تأثیرات و پیامدهای آن از چندین جنبه داشته است. در خیلی از آن منابع، به فشارهای امنیتی اشاره‌شده است ولی اغلب جنس و شکل فشارها ملموس نبوده­است. سال ۸۷، دو سال بعد از شروع به کار کمپین، تعداد داوطلبان عضو و دغدغه مندانی که برای همکاری ابراز تمایل می‌کردند، بسیار گسترده شده بود. البته دفعات دستگیری افراد در حین امضا گرفتن از مردم هم بیشتر شده بود. احکام صادرشده در دادگاه‌ها بیشتر امنیتی و بازدارنده بود. جلسه‌های بزرگ‌تر و همگانی اغلب توسط پلیس امنیت یا وزارت اطلاعات تهدید و تعطیل می‌شدند و بنابراین زمینه اختلافات داخلی بیشتر می‌شد،‌ چون فضا و فرصت گفتگو گرفته می‌شد‍؛ درعین‌حال همچنان درهای کمپین باز بود. هر کسی که ابراز تمایل می‌کرد، از هر قوم و شهر و قشر و طبقه‌ای می‌توانست به خانواده کمپین اضافه بشود. کم‌کم جمع‌های کوچک‌تر هم تهدید شدند. تا اواخر سال ۸۷، بعد از یک دستگیری، لابه‌لای گزارش‌های مأموران حکومت به دادگاه،‌ توانستیم یک مأمور- عضو را بین یک گروه کوچک تشخیص بدهیم و دقیقاً فرد موردنظر را شناسایی کنیم.

ده سال بعد در سالن بزرگ پلیس امنیت اخلاقی، وزرا، همه دستگیرشدگان روز ۸ مارس ۹۶ نشسته بودیم منتظر دور دوم بازجویی‌ها. پچپچه‌ها حاکی از «آمدن بازجو از بالا» بود. یک زن چادری قدبلند چند باری از لابه‌لای جمعیت رد شد و به سمت مقر مأموران که بازجویی ابتدایی و استعلام و ... می‌کردند رفت و به سمت در بیرونی که ما اجازه خارج شدن از آن را نداشتیم، برگشت. صورت مربعی شکل پهن، پوست‌ سبزه با لنزهای سبز تیره در چشم و البته آرایش نسبتاً کامل صورت. سریع و سنگین رد می‌شد ولی چون چند بار تکرار شد،‌ رد آشنایی قدیمی مشخص شد. با ‌یکی از همراهانِ مانده از سال های قبل چک کردیم،‌ حدسمان مشابه همدیگر بود. چند نفری را تک‌به‌تک و به‌نوبت از بین آن جمعیت به اسم و فامیل صدا کردند و به اتاقی که ما نمی‌دیدم برای بازجویی فرستادند. هر نفر بین ۱۵ تا ۳۰ دقیقه طول کشید.

 

نوبت من رسید. رویا... پشت صندلی بازجو روبروی در نشسته بود. دخترکی چادری هم روی صندلی کنار میز نشسته بود و یادداشت برمی‌داشت. رویا با لحن جدیدش گفت که روی صندلی مقابلش بنشینم. تلخند روی چهره‌ام را نمی‌توانستم پاک‌کنم. جاسوس به بازجوی ارشد ارتقا پیداکرده بود. دم کمپین گرم! دوباره اسم و فامیلم را پرسید و سؤال‌های تکراری و کلیشه‌ای برگه‌های قبلاً پرشده را تکرار کرد و جواب‌های من نیز دوباره تکرار شد. با تردید توی صورتم نگاه کرد و گفت چهره‌ات خیلی آشناست. فقط گفتم «رویا ...(نام فامیل مستعارش)». تردید بیشتر شد ولی گویا اسمی را که ده سال قبل روی خودش گذاشته بود، به خاطر نیاورد. دوباره گفت خیلی آشنا، انگار طولانی‌مدت از نزدیک با هم آشنا بودیم. صحنه‌های مختلف از ذهنم رد شدند.

...بعد از مراسم ختم پدر ستاره با ماشینِِ من تا جایی آمده بود که می‌گفت خانه پدری نامزدش است. نمی‌دانم چرا هر بار، این خاطره و صحبت‌های آن عصر بهاری این اندازه شفاف برایم اکران می‌شوند...

فقط لبخند می‌زدم و خیره نگاهش می‌کردم تا حافظه‌اش را مرور کند. دراین‌بین، روی برگه بازجویی سؤال می‌نوشت و می‌گذاشت جلوی من تا جواب بدهم. بالاخره به حافظه گوگل رجوع کرد، با موبایل دستش، کلافه چند بار یک چیزهایی را تایپ می‌کرد و انگار به جواب موردنظر نمی‌رسید. تا یک اسمی از من تو لینک‌های معرفی­شده حضرت گوگل پیدا کرد. با افتخار گفت «پرستو اله‌یاری». منتظر نگاهش کردم که می‌خواهد به کجا برسد. جواب سؤال دوم را تک‌جمله‌ای دادم و انتهای جمله را خط کشیدم. بالاخره یک جوابی از گوگل گرفت. یادمان باشد نحوه جستجوی صحیح و سریع گوگل را هم در یک کارگاهی مرور کنیم و بگوییم. یک‌دفعه گفت «آهان مجرم امنیتی به اتهام اقدام علیه امنیت کشور». از میزان تعللش سرخورده شدم و ناامید از ذکاوتش، دمغ گفتم «که تبرئه شدم». سؤال بعدی را نیز مرتبط به کشف جدیدش نوشت. خیلی دلم می­خواست کمی هوشمندانه برخورد می‌کرد و دست­کم جوری سؤال‌های کتبی را می‌نوشت که جواب‌های تیز و محکم من برایش تو پرونده به‌عنوان بازجویی از یک متهم بایگانی نشود. خب! بالاخره یک خبر تاریخ گذشته را پیداکرده بود و داشت از رویش می‌خواند. عجیب است که دولت الکترونیک از مزایایش به‌جز گوگل ابزار دیگری به کارمندانش نمی‌دهد. منتظر بودم تو گوشیش به شبکه‌ای وصل باشد که ریز اطلاعات من را برایش با تاریخ و تحلیل درست نشان بدهد. از روی صفحه گوشی می‌خواند: «عضو کمپین یک میلیون امضا». گفتم «شما هم عضو کمپین بودی».

...پارک لاله-مهر 87، هفت هشت نفر در یکی از آلاچیق‌ها نشسته بودیم. جلسه هماهنگی کارها بود. رویا سراسیمه رسید و گفت یک نفر از نگهبانی پارک، دخترک تازه عضو شده را به اتهام واهی برد به اتاقک پلیس امنیت مستقر در ضلع جنوبی پارک، کنار ایستگاه آتش‌نشانی. کسی باید همراهش می­رفت. قرار شد من بروم. صبح اولین روز کاری بعد، مأموران با حکم تفتیش منزل و دستگیری من به خانه‌ام آمدند...

در اتاق بازجویی وزرا، دخترک کارآموز کنارش را نگاه کردم. چیزی نمی‌نوشت و با دهان باز ما را نگاه می‌کرد. رویا دستپاچه گفت «بالاخره ما شماها را رصد می‌کردیم». گفتم «اره و شما هم عضو کمپین بودی». طبق معمول دو تا اسم از ته خبر تاریخ گذشته درآورد و ارتباطم با آن‌ها را پرسید. نوشتم ارتباطی ندارم و نمی­شناسم. حافظه‌اش بازیابی می­شد. گفت «شما که با هم رفت‌وآمد داشتید».

...نور زرد مایل صبحگاهی از پاسیو، رویا و شاید یکی دو نفر دیگر در اتاق من نشسته بودیم و کار کردن با اکسل را یادش می­دادم. قرار بود گزارش­های هفتگی­مان را کمی مرتب کنیم که راحت‌تر قابل ارجاع باشد...

گفتم «شما هم خانه ما آمده بودید و من شما را نمی‌شناختم». چند دقیقه دیگر هم بازجویی را به همین شکل ادامه داد بدون این‌که به موضوع دستگیری ما، بیانیه تجمع، ۸ مارس و گروه نویسندگان فراخوان اشاره کند. به نظرم او هم شبیه من خاطرات ده سال قبل را مرور می­کرد. حالا با همان شکل و چادر و لنزهای سبز تیره در چشم­ها، این بار با جنینی در شکم، روبروی من جای بازجو نشسته و ... فکر می­کنم حافظه جنین از بازجویی­های­ ما پر می­شود، بعد از تولد، کدام قسمت­ها را به خاطر می آورد ...

یکشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۷

کوچک‌ترین شاهد دادگاه

ده سال قبل.  تشکیل دادگاه به ماهی در زمستان رسیده بود. فضای کشور طبق روال تاریخ این سرزمین، به بن بست خودساخته سیاسی-اجتماعی دیگری رسیده‌بود.
من وخانم وکیل در راهرو، جلوی در دادگاه نشسته بودیم. دختر جوانی را با چادر زندان و دستبند آوردند. مرد وکیل دخترک، همراهش میآمد و آرام و سریع چیزهایی را با موکلش هماهنگ می‌کرد. مانند زندانیان خطرناک سریع به اتاق دادگاه بردندش و در بسته شد. خانم وکیل گفت که «رکسانا صابری» بود. خیلی پر سر و صدا دستگیر شده‌بود. نسبتا شبیه بقیه. حدود نیم ساعت بعد ما را به دادگاه فراخواندند. دخترک و وکیلش از اتاق دادگاه بیرون آمده‌بودند و در اتاق انتظار با منشی شعبه صحبت می‌کردند. به نظر می‌رسید چندین دقیقه بود که دادگاهش تمام شده‌بود. شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب اسلامی،‌ خیابان معلم.
بالاخره نوبت ما شد. اتهام‌های واهی و استدلال‌های قاضی در نقش دادستان. خطر برای امنیت کشور. براندازی. لرزه بر اندام نظام... بین حرف‌های بی‌ربط، قاضی از نگرانی خودش به خاطر سابقه قبلیش گفت. بعد فهمیدم که قاضی جزٔ تیم‌های قضایی اوایل انقلاب بوده و نگرانی هم گویا ناشی از ترس ترورشدن در سال ۱۳۸۷، سی سال بعد از انقلاب و در امنیتی‌ترین دستگاه قضایی کشور بود. ترسی که بر حکم‌های آن شعبه سایه می‌انداخت: جاسوسی، ارتباط با منافقین،‌ اقدام علیه امنیت کشور و و و

رکسانا صابری هشت سال حبس تعزیری گرفت و من یک سال. ظرف کمتر از یک ساعت.
گرچه در هر دو پرونده، دادگاه‌های تجدیدنظر حکم‌ها را شکستند. ولی خاطره عجیبی بود از اولین مواجهه مستقیم با عدالتخانه کشور.

این بار دادگاه عمومی، مجتمع قضایی قدس تهران. من و خانم وکیل و زنان و مردان دیگر همه در یک پرونده و دخترک کوچک بدون پرونده درون من. اینجا و این ‌بار برخلاف قبل،‌ منشی و نماینده دادستان هر دو زن هستند گرچه قاضی همچنان مرد. ولی این بار از شایستگی مادرش می‌گوید و زیبایی گیسوان بافته دختران روستایی را می‌سراید. با این حال بسیار تلخ شده‌ام و بی‌اعتماد. چندین ده سال حکم برای دختران و پسران این سرزمین که حالا قاضی می‌گوید از ترس یک روز زندانی بی دلیل آن‌ها واهمه دارد. چند صد نفر کشته؟ چقدر کوچ اجباری؟ چقدر استعداد هدررفته؟
بی‌سخن، حرف‌ها را می‌شنویم. من و دخترک درونم. قاضی از معصومیت و بی‌گناهی متهمان می‌گوید. دخترک می‌جنبد، شدید. تحمل‌ناپذیر است، نمی دانم حرف‌های قاضی یا حرکت دخترک. 
اولین مواجهه دخترک به دنیا نامده با عدالتخانه کشور.

چهارشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۷

وزرا، ۸ مارس ۹۶

زنان جوان زیر ۴۰ سال.
هیچ وقت در بازداشتگاه‌ وزرا نبودم. یک دو باری هم که گشت به اصطلاح ارشاد دستگیرم کرده بود ماجرا به بازداشتگاه نرسیده بود.
زنان نیروهای پلیس از ۱۰-۱۵ سال پیش خیلی خیلی شبیه‌تر به ما شده اند. حتی دو سه چهره از آنها به قدری آشنا به نظر می‌رسیدند که با آنها تاریخ دیپلم و اسم مدرسه را چک کردم. وقتی بی‌خیال فضا، در حالی که در اختیار آنها بودم، تا بازرسی بدنی بشوم و عکس و اثر انگشت، رد آشنایی را با آنها چک می‌‌کردم،‌ ذهن آنها در اختیار من،‌ به لبخند من لبخند می‌زدند
کلافه بودند از شلوغی فضا و اضطرابی که مردان همکار و شرایط ۸۵ زن دستگیر شده به آنها وارد می‌کردند. چادرهایی که خیلی واضح از اجبار فرم اداری شبیه شیء اضافی رو سرشان و زمین می‌کشیدند. در عین حال ابروهای تتو شده، بینی‌های عمل کرده،‌ آویزهای ساعت‌های مچی. آنهایی که موقعیت بالاتری داشتند و اجازه حمل تلفن همراه، با گوشی‌هایی از آخرین مدل‌های بازار می‌چرخیدند و مشخص بود که هر از گاهی فضاهای مجازی را چک می‌کنند و حتی به همدیگر نشان می‌دهند و می‌خندند. کارشان نیز همین طور. کم‌کاری مشابه بقیه شرکت‌ها و سازمان‌های اداری، شلختگی سازمانی و خسته از کارهای موازی و بیهوده. برای نمونه چندین بار و چند نیروی مختلف، فهرست بازداشت‌شده‌ها را جمع کردند. با یک برگه آ۴ سفید و خودکار و بدون زیردستی، وسط ۸۵ نفر که تو سالن آمفی تیاتر نامنظم نشسته یا ایستاده بودند. هر کدام از نیروها به ابتکار شخصی،‌ یک شاخص دیگر هم به اسم و فامیل اضافه می‌کردند. مثلا نام پدر، یکی دیگر شغل متهم، دیگری شماره شناسنامه، آن یکی شماره و نسبت همراه متهم که احتمالا بیرون بازداشتگاه منتظر بود. بعد به سیاق مدرسه‌های شلوغ دهه ۶۰ پلیس می‌پرسید کسی دیگری هست که اسمش را ننوشته باشم؟ و هر بار چند نفری از لیست‌ها جا می‌ماندند یا چند باره در هر برگه اضافه می‌شدند.
یکی از زنان پلیس که سن دارتر از بقیه بود و در اتاق بازدید و بازجویی اولیه نشسته بود خیلی ذهنم را درگیر کرد. بیش از وضع خودمان از تبعیض‌های کاری او رنج می‌بردم. از رفتار تحقیرآمیز مردان بالادستی و از فضای کوچکی که به او داده بودند. آرام و در خود بود. اخمی وسط پیشانیش نشسته بود گرچه نه از سر قدرت یا خشم. به نظر به چیزی درون خود اخم کرده بود. شبیه مادران نگران بود. با کسی جر و بحث نمی‌کرد. کارش را منظم و سریع انجام می‌داد. تنها زنی بود که پشت کامپیوتر نشسته بود و اطلاعات اولیه را وارد می‌کرد. چند باری از جلوی من رد شد. وقتی راه می‌رفت چادرش را با یک دست مشت شده زیر چانه نگه می‌داشت و آرام و بی باد می‌گذشت، برخلاف دیگران که یا شبیه پیراهن بلند، چادر را رها کرده بودند که موقع راه رفتن، بازی باد و رقص چادر را نمایش بدهد یا جمع کرده از دو طرف، زیر دو بازو،‌ پنجره باز جلوی سینه ساخته بودند یا جمع شده به یک طرف زیر یک بازو و پنجره یک طرفه باز یا ترکیبی از سه شکل آخر. نوبت رسید. رفتم رو به رویش پشت مانیتور قلمبه‌اش ایستادم. تک نگاهی کرد و اسم و فامیل و باقی مشخصات را می‌پرسید و تایپ می‌کرد . وقتی سوال‌هایش تمام شد، آرام جوری که همکاران مردش  که با دو تا میز فاصله پشت سرش بودند، متوجه نشوند گفتم اخم نکنید. چشم‌هایش را بالا آورد و نگاهم کرد و پرسید که چی ‌گفتم. با سبابه بین دو ابرو را نشانش دادم و با خنده گفتم اخم نکنید. اخمش باز شد. یک نما خندید. من هم. با رد نگاه دنبالش کردم تا رسیدم به خوان بعد.

مگر می‌شود زنان را در برابر زنان گذاشت؟ چطور می‌خواهند همدلی زنان را حذف کنند؟

دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۶

توقف یا سقط

در مورد قوانین «توقف بارداری»، زبان و اصطلاحات پزشکی و حقوقی ایران متفاوت است. مثلا به زبان پزشکی محصول بارداری را در ۸ هفته اول رویان می‌نامند و تقریبا به جز تشکیل شدن/ نشدن قلب که باید در هفته ششم اتفاق بیفتد و لانه‌گزینی در محل مناسب داخل رحم، موردی دیگر از سلامت آن قابل تشخیص نیست. جالب است که فقط یکی از پزشکان پریناتولوژیستی که من رفتم سراغ‌شان، زودتر از ۱۲ هفته بعد از بارداری وقت معاینه به زنان باردار نمی‌دهد چون تا قبل از آن اختلال قابل تشخیصی وجود ندارد. اما در قوانین حقوقی که استخراج شده از فقه شیعه است محصول بارداری به محض تشکیل را جنین می‌نامند و در هر مرحله توقف رشد آن به هر علت را «سقط جنین» می‌گویند. حتی تبصره قانونی که از سال ۱۳۸۴ با تصویب مجلس، مجوز برای خاتمه بارداری در موارد خاصی صادر می‌کند و  تصویب شده‌است به نام قانون «سقط درمانی» شناخته می‌شود. معنی مردن حتی در موارد همراه با مجوز نیز نگه داشته شده‌است. در صورتی که محصول بارداری حداقل تا ۱۹ هفتگی به تفسیر فقه شیعه، یا قوانین کشورهای دیگر ۲۰ هفته و حتی ۲۴ هفته حیات انسانی ندارد.

نمی‌خواهم به موارد خاص قانونی یا مقایسه با دیگر کشورها و جزئیات مربوط به آن بپردازم، چون خیلی گسترده‌است و خارج بحث وبلاگی و اطلاعات حقوقی و پزشکی بیشتری نیاز دارد که من درحال حاضر ندارم. از طرف دیگر و نکته مهم مثل بقیه موارد ممنوع در کشور،  به سادگی در دسترس و به همان نسبت پرخطر است. قانون در حال حاضر فقط چهارچوبی است که دست پزشکان را از لحاظ حقوقی بسته و در مقابل موجب انواع ریسک‌ اجرای این عمل شده است؛ طبق معمول هیچ آمار قابل استنادی هم از تعداد واقعی انواع عمل «توقف بارداری» در کشور موجود نیست. حتی آمار واقعی از بارداری‌های با برنامه یا بدون آن هم در ایران وجود ندارد.

نقص قانونی با وجود تبصره ناهنجاری‌های خاص گرچه با فتوا و موارد خاص بررسی شده است ولی آن چه در عمل اجرایی نمی‌شود صدور مجوز برای این شرایط است. برای نمونه یکی از موارد سقط درمانی در صورتی است که مادر MS داشته باشد. البته جمله کامل قانون این است:   M.S «هايي كه بيمار DISABLE شده باشد.» یعنی امکان هیچ نوع حرکتی نداشته باشد و فقط دستگاه تولید مثلش کار کند.

پنجشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۶

«کار مال مرد است»؟

یا مواجهه بیرونی با موقعیت شغلی یک زن نوعی که من باشم
بعدازظهر آخرین روزهای کاری هفته زنگ زده است و طبق معمول همه این سال‌ها، با دو سه تا کلمه یا سؤال، تعجبش [در خوش‌بینانه‌ترین حالت] را از بودن من در آن موقعیت ابراز می‌کند. سیزده سال شد، مردم کی همراه می‌شوند؟ سؤال دارد و می‌پرسد، می‌گویم. می‌پرسد، توضیح می‌دهم. یک‌چیزی را نمی‌گوید، حدس می‌زنم... به نظر مرحله اول آزمون را با موفقیت رد کردم؛ از اینجا به بعد جمله تغزل «از خجالتتان درمی‌آییم» به بقیه سؤال‌ها اضافه می‌شود و در پذیرش دستورات کاری که برای کاربردشان می‌گویم، واژه «چشم» نامأنوس به فضای صحبت به همه جمله‌ها اضافه می‌شود؛ گاهی بیش‌ازاندازه. کارها زیاد است. لازم است گوشی تلفن را قطع کند، ده-پانزده دقیقه کارهایی را انجام بدهد و برای ادامه دوباره زنگ بزند. خودم خواستم مرحله‌به‌مرحله پیش برویم که چیزی جا نیفتد یا قاتى نکند و من در جریان تمام مراحل باشم تا اشکال کارش مشخص بشود و بتوانیم رفع کنیم. رفت‌وبرگشت‌ها سه-چهار بار طی دو ساعت ادامه پیدا می‌کند. به مرحله آخری می‌رسد که من به اش گفتم، اگر کار لام و میم را انجام بدهی، باید یک حرکتی ببینی. خوشحال که هنوز هم من سربلند نشدم زنگ می‌زند و خبر خوش عدم موفقت من را می‌دهد. بین حدود صد و پنجاه پارامتری که با اعداد 0 و 1 تنظیم می‌شوند، یکی را می‌گویم که یک دیجیتش باید منطق برعکس داشته باشد و او بی‌جهت عدد را تغییر داده؛ منطق را عوض می‌کند و یک مرحله کار جلو می‌رود. می‌خندد و می‌گوید این را جابه‌جا کرده بودم، درصورتی‌که قبلش خلاف این را گفته بود. پارامتر دوم هم شبیه این و موتور حرکت می‌کند. قهقهه می‌زند و می‌گوید «خانم فلانی خیلی کارت درست است». با خنده می‌پرسم چرا آزمون می‌گیرد؟ می‌گوید «فکر نمی‌کردم این همه وارد باشید. خانم فنی این‌قدر مسلط ندیده بودم.»
اصرار می‌کند که می‌خواهد برای من هدیه بخرد. می‌گوید خیلی لطف کردم که فقط از پشت تلفن کارش را راه انداختم. البته این را بی‌راه نمی‌گوید؛ در بازار کار ما، قبل‌تر شنیده بودم که آقای مهندس فلان برای راهنمای از پشت تلفن، اول دو میلیون تومان حق مشاوره می‌گیرد، بعد جواب می‌دهد. با تعجب از اصرارش، رد می‌کنم و توضیح می‌دهم که این شغل من است. بعد اصرار می‌کند که شماره کارت‌بانکی‌ام را بدهم. بلند می‌خندم. برایم هیچ معنی‌ای ندارد. تو ذهنم می‌چرخد مردها در موقعیت مشابه، وقتی از اطلاعات یک نفر دیگر بهره می‌برند و لذت می‌برند، به هم پیشنهاد هدیه می‌دهند؟ یا شماره کارت‌بانکی می‌خواهند؟ البته که نه. بیشتر خنده‌ام می‌گیرد. هر بار در جواب اصرارش می‌گویم دفعه‌های بعد حضوری می‌آیند دفتر و پروژه بعدی و ... ولی اصرارش آن‌قدر شدید است که به اش شک می‌کنم.
سؤال‌ها در دو-سه روز بعد هم ادامه پیدا می‌کند بنابراین پیشنهاد می‌دهم برای سادگی دستیابی به جواب، به گروه تلگرامی شرکت اضافه بشود و برای پیگیری جواب‌ها از تاریخچه بحث‌ها استفاده کند. باکمال میل و خیلی زود می‌پذیرد. امان از فضای مجازی! در حاشیه، (عکس‌هایی که آدم‌ها برای پروفایل‌های خودشان می‌گذارند از آن موضوعات پر تحلیل است و کلی کلید و رمز و راز در خودش دارد). روزهای اول علاوه بر اصرار به شماره کارت‌بانکی و هدیه و جبران، رزومه‌ای هم از خودش می‌دهد که چه‌کارهایی بلد است و چه‌کارهایی انجام داده و این بار تأکید می‌کند که در آن موارد ازش کمک بگیرم، درحالی‌که تخصصش ربط مستقیمی به کار من ندارد و من هم کمکی نخواسته‌ام. به‌تناسب عکس پروفایلش از چندسازه مکانیکی و چند طرح اولیه به‌عکس دونفره که معلوم نیست کدام‌یکی از آن‌ها صاحب این هویت تلگرامی است تغییر می‌کند و در آخر هم هفت-هشت تا شیر ماده که همراه دو تا شیر نر دارند به سمت دوربین می‌آیند. روی عکس هم یک جمله نوشته «برای موفقیت باکسانی همراه شوید که مأموریتی مشابه شما دارند». روز جمعه پیام می‌دهد که دارم می‌روم نمایشگاه فلان، اگر فرصت داری بیام دنبالت... باز هم غیرمعمول. چون نمایشگاه کذا در حوزه کار ما نیست و صحبتی هم راجع به اش نبود. به هر حال محترمانه، تقاضا را رد می‌کنم. باز هم در روابط کاری بین مردها دنبال مورد مشابه می‌گردم (بیام دنبالت) و پیدا نمی‌کنم.

عکس‌العمل سه‌گانه را در ذهنم مرور می‌کنم:
- اول انکار توانمندی و حتی سعی در به چالش کشیدن آن، وقتی هفت‌خوان رستم را چید تا مشکل کاری خودش را طرح کند.
- دوم تقلیل توانمندی و مهارت کاری به ارزش‌های کلیشه‌ای زنان، آن همه اصرار که هدیه یا شماره کارت بگیرد؛ در حالی در روابط کاری معمول پیشنهاد یک پروژه مشترک یا حتی غیرمشترک در چنین مواردی رایج است.
- سوم از آن خود کردن موفقیت و شایستگی و حل کردن هویت دیگری [زن] در خود، ابتدا با تغییر عکس پروفایل و توصیه که با مردان مشابه، منظور خودش، همراه بشوم تا به موفقیت برسم. بعد اصرار بر کمک خواستن در موارد تخصص شخصی غیر لازم. در نهایت پیشنهاد رابطه صمیمی‌تر و غیرمعمول که بشود راحت هر انگی روی من زد جز توانمندی و شایستگی.
عکس‌العمل‌های مشابه هر کدام از این سه حالت را در این چندین سال خیلی زیاد دیده‌ام، ولی جمع همه آن‌ها در یک مورد خیلی جلب‌توجه کرد. اسم همه این‌ها را می‌گذارم فشار بازار کار مردانه. هیچ جور تو را نمی‌پذیرند. به‌شدت احساس رقابت می‌کنند و تا حذف تو به شیوه‌های مختلف، همه کاری انجام می‌دهند.
این‌ها فقط نمونه‌های کوچکی از وضعیت جنسیتی بازار کار و عدم پذیرش زنان است. هر چه این هرم قدرتی و مدیریتی بالاتر می‌رود فشارها و مقاومت‌های مردانه بازار کار- جامعه بیشتر و خشن‌تر می‌شود. نمونه عینی آن وزارتخانه‌هایی که به دست زنان سپرده نمی‌شود. ادارات و بانک‌ها و بیمارستان‌ها و سازمان‌هایی که از مدیران زن خالی‌اند. دانشکده و دانشگاه‌هایی که از ریاست زنان بی‌بهره‌اند. وزارت زنان- مدیریت زنان- صدارت زنان- ریاست زنان- حضور زنان- هویت زنان ... با این تفاوت از بقیه تبعیض‌ها که این بار مقاومت از پایین سلب و سخت است. سد عدم پذیرش زنان از همکار، همراه، همسایه، دوست، برادر، پدر، همسر، روشنفکر حتی مادر، معلم و خواهر شروع می‌شود. به نظرم وقتش است دیگر «کار مردها بهتر است» را تمام کنیم.
بیشتر راجع به مقاومت مردانه جامعه با همدستی سیاست و مذهب می‌نویسم که پای جامعه را در منجلاب عقب‌ماندگی نگه می‌دارد.

سه‌شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۳

وکالتنامه ضمن عقد

خیلی وقت پیش گفته بودم که اینجا متن وکالتی را که بعد از ثبت ازدواج، از همسرم گرفتم و در دفتر اسناد رسمی ثبت کردیم، می‌نویسم که تا حالا نشده بود. بالاخره فرصتی شد و بهانه‌هایی؛ متن سخت و حقوقی وکالتنامه را همسر دیکته کرد و من تایپ کردم. چون از اسکن و تصویر وکالتنامه شاید نشود خیلی سریع به متن رسید.
به جز سر برگ وکالتنامه رسمی با مهر و تمبر و شماره های مختلف دفترخانه و سردفتر و تاریخ و مشخصات کامل وکیل یعنی من و موکل یعنی همسر و آدرس محل سکونت... و باقی جزئیات اداری این متن زیر شد.
جمله ها طولانی و حقوقی و سخت است و شاید هم روان نباشد و مفهوم خیلی واضحی را نشود سریع درش دید ولی در هر حال توی جمله های طولانی مشخص است که چی به چی شده است.


مورد وکالت: مراجعه و حضور در هر یک از شعب و محاکم دادگستری و مراجع قضایی و ارائه هر نوع دادخواست جهت مطلقه نمودن خانم ..... (شخص وکیل) از قید زوجیت موکل و هر قسم از طلاق اعم از بائن و رجعی و خلع و مبارات و توافقی و غیره با هر قید و شرط و تعهد که وکیل صلاح بداند از جمله مراقبت و نگهداری و مواظبت و اداره امور فرزندان صغیر مشترک توسط وکیل و سپردن تعهدات و قبول بذل نفقه و بذل عین مهریه یا معادل آن یا کمتر یا بیشتر از مهریه و با هر شرط ضمن العقد موضوع عقدنامه شماره ..... مورخ ..... دفتر رسمی ازدواج شماره .... و ارائه مدارک و مستندات و حضور در جلسات دادرسی و پیگیری کلیه امور مربوطه و تعیین تکلیف و اتخاذ تصمیم در هر مورد و ارجاع امر به داوری و تعیین حکم و داور و صلح و سازش و امضا اموراق و اسناد و دفاتر و فرم ها و اخذ حکم و رای دادگاه و گواهی عدم امکان سازش با اسقاط حق تجدید نظرخواهی و در صورت بذل مهریه از طرف زوجه، اعلام قبولی زوج در این خصوص و مراجعه به هر یک از دفاتر رسمی طلاق و امضای اوراق و اسناد و طلاق نامه  و اخذ آن و تهیه و تسلیم و یا دریافت و اخذ هر نوع مدرک و مستند و حکم و رونوشت و مصداقی که جهت انجام مورد وکالت نیاز شود از هر یک از نهادهای ذیربط و انجام کلیه امور و تشریفات قانونی و مقدمات لازمه عقد ضمن العقد بدون محدودیت تا رسیدن به نتایج مطلوب و عندالزوم عزل و نسب وکلای رسمی دادگستری و وکلای انتخابی و نیز در صورت لزوم اعلام رضایت و موافقت موکل با اخذ گذرنامه برای وکیل و فرزندان صغیر موکل و وکیل و خروج مکرر همگی از کشور به دفعات و به هر مقصد و حضور در دفاتر اسناد رسمی و سایر مراجع ذی ربط و امضا و تایید فرم های مربوطه و اخذ گذرنامه و روادید و تهیه بلیط و غیره و نیز نگهداری و مراقبت و اداره امور فرزندان صغیر مشترک موکل و وکیل در کلیه امور اعم از بهداشتی و تربیتی و معیشتی و تحصیلی و غیره و اتخاذ تصمیمات با رعایت صرفه و صلاح ایشان و دخالت در امور مالی و انجام معاملات و خرید و فروش و اجاره اموال و املاک برای فرزند صغیر مشترک (به استثنای فروش وسایط نقلیه موتوری) و تحویل و تحول و اسقاط خیارات به ضمانت کشف فساد و همچنین اضافه نمودن اختیار زوجه مبنی بر حق سکنی و حضانت فرزندان و حق ادامه تحصیل و تعیین میزان نفقه مشترک و غیره. ضمنا موکل (زوج) زوجه را وکیل قرار داد که هنگام طلاق به هر قسم و ترتیب اعم از بائن و رجعی و خلع و مبارات و توافقی و غیره نسبت به انتقال نیمی از دارایی حین طلاق متعلق به زوج اعم از منقول و غیر منقول (غیر از وسایط نقلیه موتوری) که در مدت زندگی زناشویی به دست آمده است، به نام شخص وکیل یا هر شخص که وکیل صلاح بداند، اقدام نماید و در دفاتر اسناد رسمی حاضر شده و اسناد و اوراق مربوط را امضا نموده و مدارک مربوط اعم از اصل و رونوشت و غیره را جهت انجام مورد وکالت ارائه داده و استعلامات لازم از ادارات مختلف دولتی اعم از دارائی و شهرداری و ثبت اسناد و املاک جهت انجام مورد وکالت به عمل آورد.
حدود اختیارات:وکیل مرقوم در انجام مورد وکالت از جانب موکل با حق توکیل غیر جزئا و کلا و لو کرارا و مع الواسطه تام الاختیار می باشد و عمل و اقدام ایشان به منزله عمل و اقدام موکل نافذ و معتبر و داری اثرات قانونی است به نحوی که در هیچ مرحله نیازی به حضور و امضای مجدد موکل نباشد این وکالت به اقراره ضمن عقد خارج لازمی از جانب موکل از تاریخ ذیل تا سی سال کامل خورشیدی بلاعزل شرط شد و ایشان حق عزل وکیل و ضمن امین و وکیل دیگر را در مدت مرقوم از خود سلب و ساقط نمودند.

این هم آدرس دفتر اسناد رسمی: دفتر اسناد رسمی ۱۳۹۱ تهران/ میدان هفت تیر، خیابان کریمخان زند، خیابان حسینی، نبش دوم غربی پلاک ۳، واحد ۱ تلفن:  ۸۸۳۴۹۹۱۴
سردفتر: گیلدا کی‌سان‌دخت

چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۲

نقش های سنتی در پلیس +10

برای تجدید پاسپورت رفته بودم. بعد از ازدواج پیش نیامده بود که از آن برگه وکالت معروف همسر به بنده برای حقوق خودم استفاده کنم. مطمئن نبودم باید چه جوری ازش استفاده کنم. دفعه قبل که فرم درخواست پاسپورت را کامل کرده بودم، بی‌نیاز به اجازه کسی آزاد نوشته بودم و تحویل مدارک و تمام. این بار مانده بودم که در بند مربوط به زنان متاهل باید اسم همسرم را بنویسم یا نه؟ او هم امضا کند یا نه؟ خودش هم بیاید یا نه؟...
وکالت نامه را یک روز جلو‌تر بردم کپی بگیرم و دقیق خواندم. دم دوستان وکیل گرم! خیلی متن خوب و کاملی دارد.
 «در صورت لزوم اعلام رضایت و موافقت موکل برای صدور گذرنامه وکیل و فرزندان صغیر موکل و وکیل و خروج همگی از کشور به دفعات و به هر مقصد و حضور در دفا‌تر اسناد رسمی و سایر مراجع ذیربط و امضا و تایید فرمهای مربوطه و اخذ گذرنامه و روادید و تهیه بلیط و غیره»
شروع وکالت نامه با حق طلاق است و بعد کار و تحصیل تا به گذرنامه و خروج از کشور می‌رسد.
بعد از آن حضانت و اجازه‌های درمانی بهداشتی فرزندان و در آخر هم تقسیم اموال خانواده است.
روی کپی وکالت نامه دو خط مربوط به گذرنامه را با شبرنگ سبز،‌هایت لایت کردم و با اصل وکالت نامه و بقیه مدارک با هم بردم پلیس +۱۰.
افسر نگهبان که مدارک را باید می‌دید و تایید می‌کرد خانمی بود حدود ۴۵- ۴۰. درشت و بلند قد و تپل. برخلاف هیکل درشتش صدای زیبایی داشت و البته فوق العاده خوش اخلاق و آرام بود.
کله صبح قبل از شروع کاری خودم بود و خلوت. دو نفر جلوی من کارشان انجام شد و به من رسید. موقع چک کردن مدارک خانم افسر (آخرین مرحله گرفتن گذرنامه) سوال‌های منطقی می‌پرسید و به چیزی گیر نمی‌داد. البته بقیه کارمندان که همه خانم بودند هم همین طور آرام و مرتب و خوش برخورد کار می‌کردند.
با تعجب پرسید: «متاهلی؟» با کوله بزرگ و آن مدل لباس پوشیدن، شلوار لی و مانتوی شبیه بچه مدرسه‌ای‌ها با رژ قرمز پررنگ، شاید جای تعجب هم داشت. گفتم: «بله».
وکالت نامه را باز کرد و چند خط اولش را خواند، آهسته که منشی دفترش نشنود پرسید: «طلاق گرفتی؟»
با لبخند گفتم: «نه». ادامه دادم که «روی کپی قسمت‌های مربوط به گذرنامه را‌هایت لایت کردم که راحت پیدا بشود.» نمی‌دانم چرا یک دفعه گارد گرفت... گفت کپی که نه اصلا نمی‌شود باید اصل باشد...
ساکت شدم تا تمرکزش برای خواندن متن حقوقی را نگیرم. باز با اخم و گیجی گفت: «اینکه فقط گذرنامه است خروج از کشور ندارد.» داشتم می‌گفتم «دارد...‌هایت لایت...» که دیدم دارد عصبانی می‌شود. از روی صندلی بلند شدم و اجازه گرفتم روی متن وکالت نامه بهش نشان بدهم. با دست به خط‌های مربوط اشاره کردم. گفت: «کو؟» دوباره اجازه گرفتم که انگشتم را زیر خط بگذارم و بلند بخوانم که. «.. در صورت لزوم اعلام رضایت و...» از‌‌ همان جا که انگشتم بود، چشم‌هایش متن را دنبال کرد و آمدم باز‌هایت لایت را بگویم که گفت: «اجازه بدهید متن را بخوانم» چشم گفتم و زیپ دهان کشیده، نشستم سر جایم.
هنوز به آخر نرسیده بود. گفت: «این متن‌های حقوقی از بس همه را پشت هم...» باهاش موافقم و تایید کردم و گفتم: «بله بین شرایط نقطه نگذاشته و خواندنش سخت شده است.» فکر کنم حضانت را رد کرده بود، با حض خاصی پرسید: «حضانت بچه‌ها را هم که گرفتی؟» دیگر فارغ از جریان کاری، کنجکاوانه داشت متن را می‌خواند. گفتم: «بله» پرسید «بچه دارید؟» و برگه شناسنامه را ورق زد که ببیند.
با خنده «نه» پرونده‌های دیگر روی می‌زش هم زیاد شده بود. ولی به هیچ کس نگفت بیاید تو اتاق. متن را نگاه می‌کرد و اطلاعات و مشخصات من را روی فرم.
ادامه داد: «مهریه‌ات چقدر است؟» گفتم: «هیچی» به انتهای متن رسیده بود، تقسیم اموال بعد از طلاق به طور مساوی. گفت: «یعنی واقعا مهریه هیچی نداری؟» گفتم «نه». گفتم: «همین‌ها را گرفتم دیگر.»
متحیر شده بود. پرسید: «الان زندگیت در چه حال است؟» منتظر این سوال بودم. عمدی همه صورتم پر از خنده شد. گفتم: «داریم زندگی می‌کنیم با هم» پرسید: «شغل همسرتان چی است؟» گفتم.
مکث کرد. باز متن را بالا پایین کرد. گفت: «ولی به نظر مهریه مهم‌تر از این چیزهاست. نه؟»
گفتم: «من شاغلم. قبل از ازدواج هم شاغل بودم. خودم درآمد دارم و خرج خودم را درمی آورم. حالا اگر به جایش اجازه کار نداشتم آن وقت مهریه به دردم می‌خورد، ولی الان خودم می‌دانم چه کاری برایم بهتر است.» شغلم را پرسید. آدرس محل کارم را از توی فرم نگاه کرد. حدود حقوقم را پرسید. یک جوری که انگار شاه کلید را پیدا کرده است، لبخند زد. امان از میزان حقوق زن‌ها.
باز رفت روی مهریه. گفت: «خدا نیاورد، ولی اگر یک دفعه آن رفت چی؟ وقتی مهریه نداری هیچی، چیزی نیست که نگه داردش...؟» یک ترسی تو نگاهش بود که نمی‌توانستم راحت نگاهش کنم. گفتم: «اگر یکی از دو نفر نخواهد زندگی کند که دیگر آن زندگی را نمی‌شود به زور نگه داشت.» یک جور با تاسف گفت: «آره البته این هم هست.» ادامه دادم: «بعد من هم حق طلاق دارم.»
فکری گفت: «آره. ولی عجیب است. تا حالا همچین چیزی ندیده بودم.»
یک چیزهایی پایین فرم نوشت. برگه‌های پاسپورت قبلی را به دقت نگاه کرد و ویزاهای قبلی را نه برای تطابق، از روی کنجکاوی دانه دانه دید. پرسید: «الان همسرت ایران است؟» با لبخند گفتم «بله هست.» پاس قبلی را باطل کرد. و شروع کرد به امضا و تایید و مهر و ثبت و قبض دریافت مدارک نوشتن.
خانم افسر نگهبان مدارک را تایید کرد و فرستاد برای بقیه مراحل اداری.
وقتی منتظر گرفتن قبض نهایی نشسته بودم، مردی در اتاق کنار خانم افسر بود که بعد از در زدن یکی از خانم‌های کارمند آمد دم در اتاقی به مراتب بزرگ‌تر از همه اتاق‌های آنجا. با لباس شخصی و بدون هیچ درجه‌ای، از لای در اتاق می‌توانستم اثاثیه مرتب‌تر و کامل‌تر آقا را که اصرار داشت کسی تو اتاق را نبیند، تشخیص بدهم. از خانم منشی دفترِ خانم افسر پرسیدم این آقای اتاق کناری سمتشان چی است؟ گفت مسئول و رئیس دفتر ما هستند.
شبیه خانه‌های ایرانی است پلیس +۱۰. تنها یک فرد بدون اینکه کار تخصصی و واضحی انجام بده، رئیس بقیه است. منابع و امکاناتی و حتمن حقوق مزدی که در اختیارش است بیش از بقیه است. تنها او حوزه خصوصی دارد که بقیه برای ورود به آنجا باید اجازه بگیرند و در عوض او حق ورود و دخالت در بقیه حوزه‌های همه افراد دیگر خانواده را دارد. و هر چیز دیگر غیر از این روند زندگی هنوز برای مردم عجیب و دور از ذهن است.

چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۱

پازل فمینیسم


«فمینیسم، به عقیده برخی، برایند تجربه های تک تک زنانی است که در برابر سلطه مردان مقاومت کرده اند یا کوشیده اند چنین کنند.
... در فمینیسم، تجربه جایگاه خاصی دارد. از آن جا که فمینیست ها می خواهند برای جهان شان معناهای قابل فهمی بیابند، گزارش های مستقیم افراد از تجربه های خودشان برای آن ها اهمیت زیادی دارد.»

فمینیسم، جنبش سیاسی/ جین منسبریج و سوزان مولر اوکین/ نیلوفر مهدیان/ نشر نی

دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۰

انتخاب فریز شده


قبلن نوشته بودم که خانم دکتر، متخصص زنانی که برای معاینه می روم، نگران بیماری ام اس من شده بود و دفعه دومی که ام اس را فهمیده بود و پیشش رفتم کلی مقاله راجع به آن رو میزش بود. کلی مراقبت مضاعف می کند و همه چیز را هر بار دقیق با نورولوژیستم کنترل می کند و هی خرج آزمایش و سونوگرافی، در انواع مختلف و تست های مختلف تشخیص سرطان در رنگها و سایزهای متنوع رو دستم می گذارد و در عوض خودش حق ویزیت را یک خط در میان نمی گیرد.

بار آخری که نتیجه چهار تست عجیب غریب را برده بودم، با خوشحالی اعلام کرد که همه چیز نرمال است و حتی در بهترین حالتی است که یک زن سالم باید داشته باشد.

به طور طبیعی راجع به تصمیم بارداری هم پرسیده و هر بار باز جواب من را به روز شده، می پرسید. گفته بودم، کلن به نظرم منتفی نیست ولی نه به این زودی. سه- چهار دقیقه ای راجع به کارهایی که بعد از تصمیم باید من و او به عنوان پزشک، انجام بدهیم توضیح داد. و با این سوال تمام کرد که حالا الان نه، شش ماه – یک سال بعد که می خواهی؟
دهنم از تعجب باز ماند. گفتم نه، زودترین حالت شاید پنج- شش سال دیگر.
زد زیر خنده و گفت: عاشقتم! یک ساعتم دارم توضیح می دهم برای پنج سال دیگر!

وقتی تست های آخر را دید، دوباره نظرم را راجع به بارداری پرسید و جواب من همان قبلی بود.

دیگر موضوع جدی بود. راجع به ریسک کلی بارداری برای من توضیح داد و احتمال اینکه هر چه دیرتر خطر ناباروری و درمان آن و حمله ام اس بیشتر بشود. و از شرایط اجتماعی- اقتصادی- فرهنگی- سیاسی که نگرانش بودم گفت و اصرار که بیشتر و سریعتر به موضوع فکر کنم.

اول گفتم که خیلی هم اصراری نیست، اگر آسیبش زیاد بشود، منصرف می شوم. با شوخی ادامه دادم، البته اگر می شد نوزاد را فریز کرد، تا چندین سال بعد، خیلی زود دست به کار می شدم.

وقتی خبر تخمکهای فریز شده را دیدم، واقعن خوشحال شدم. نه برای خودم، چون من بجز تخمک بارور سالم، جسم کاملن سالم پرورنده جنین هم لازم دارم. بلکه برای زنان که حق انتخاب خود را در زمان، از تمام امکانات طبیعی به تدریج کامل می کنند.
یادم بماند متن خبر را پرینت شده برای خانم دکتر ببرم.