پنجشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۷

رویای برابری


شیوه‌ای متفاوت بود. درِِ محافل زنان بازشده بود. نیاز نبود از خانواده‌های معروف و قربانی سیاسی، ترجیحاً با گرایش چپ، قبل یا اوایل انقلاب بوده باشی. نیاز به تعیین اعتبار توسط چند فرد دیگر، کاری که گوگل هم تا همین چند وقت پیش انجام می‌داد، نبود. پشت ایمیل‌ها،‌ کاربری بود که به‌جز خواندن، نوشتن هم بلد بود. کارزار شفاف بود،‌ هرچند تا حدی. اسم گروهی به‌عنوان حامی، تاریخ شروع و هدف نسبتاً مشخص در آن تعریف‌شده بود. آدم‌ها واقعی بودند. آن‌ها را از نزدیک می‌دیدی و حرف می‌زدی و حرف‌هایت شنیده می‌شد. درخواست‌ها جزئی شده بود و قابل‌دسترس، یا حداقل این‌طور به نظر می‌آمد. از شعارهای کلی و فراگیر با اهداف بلندمدت خبری نبود،‌ گرچه زیرپوست همان چند خواسته اندک هم می‌شد جوی‌های روان آزادی­خواهی را دید.  

پس از دوازده سال از شروع رسمی کمپین «یک میلیون امضا برای تغییر قوانین تبعیض‌آمیز»،‌ نوشته‌ها و تحقیقات فراوانی، منتشرشده و نشده در ایران انجام‌شده که تا حدودی سعی در بررسی تأثیرات و پیامدهای آن از چندین جنبه داشته است. در خیلی از آن منابع، به فشارهای امنیتی اشاره‌شده است ولی اغلب جنس و شکل فشارها ملموس نبوده­است. سال ۸۷، دو سال بعد از شروع به کار کمپین، تعداد داوطلبان عضو و دغدغه مندانی که برای همکاری ابراز تمایل می‌کردند، بسیار گسترده شده بود. البته دفعات دستگیری افراد در حین امضا گرفتن از مردم هم بیشتر شده بود. احکام صادرشده در دادگاه‌ها بیشتر امنیتی و بازدارنده بود. جلسه‌های بزرگ‌تر و همگانی اغلب توسط پلیس امنیت یا وزارت اطلاعات تهدید و تعطیل می‌شدند و بنابراین زمینه اختلافات داخلی بیشتر می‌شد،‌ چون فضا و فرصت گفتگو گرفته می‌شد‍؛ درعین‌حال همچنان درهای کمپین باز بود. هر کسی که ابراز تمایل می‌کرد، از هر قوم و شهر و قشر و طبقه‌ای می‌توانست به خانواده کمپین اضافه بشود. کم‌کم جمع‌های کوچک‌تر هم تهدید شدند. تا اواخر سال ۸۷، بعد از یک دستگیری، لابه‌لای گزارش‌های مأموران حکومت به دادگاه،‌ توانستیم یک مأمور- عضو را بین یک گروه کوچک تشخیص بدهیم و دقیقاً فرد موردنظر را شناسایی کنیم.

ده سال بعد در سالن بزرگ پلیس امنیت اخلاقی، وزرا، همه دستگیرشدگان روز ۸ مارس ۹۶ نشسته بودیم منتظر دور دوم بازجویی‌ها. پچپچه‌ها حاکی از «آمدن بازجو از بالا» بود. یک زن چادری قدبلند چند باری از لابه‌لای جمعیت رد شد و به سمت مقر مأموران که بازجویی ابتدایی و استعلام و ... می‌کردند رفت و به سمت در بیرونی که ما اجازه خارج شدن از آن را نداشتیم، برگشت. صورت مربعی شکل پهن، پوست‌ سبزه با لنزهای سبز تیره در چشم و البته آرایش نسبتاً کامل صورت. سریع و سنگین رد می‌شد ولی چون چند بار تکرار شد،‌ رد آشنایی قدیمی مشخص شد. با ‌یکی از همراهانِ مانده از سال های قبل چک کردیم،‌ حدسمان مشابه همدیگر بود. چند نفری را تک‌به‌تک و به‌نوبت از بین آن جمعیت به اسم و فامیل صدا کردند و به اتاقی که ما نمی‌دیدم برای بازجویی فرستادند. هر نفر بین ۱۵ تا ۳۰ دقیقه طول کشید.

 

نوبت من رسید. رویا... پشت صندلی بازجو روبروی در نشسته بود. دخترکی چادری هم روی صندلی کنار میز نشسته بود و یادداشت برمی‌داشت. رویا با لحن جدیدش گفت که روی صندلی مقابلش بنشینم. تلخند روی چهره‌ام را نمی‌توانستم پاک‌کنم. جاسوس به بازجوی ارشد ارتقا پیداکرده بود. دم کمپین گرم! دوباره اسم و فامیلم را پرسید و سؤال‌های تکراری و کلیشه‌ای برگه‌های قبلاً پرشده را تکرار کرد و جواب‌های من نیز دوباره تکرار شد. با تردید توی صورتم نگاه کرد و گفت چهره‌ات خیلی آشناست. فقط گفتم «رویا ...(نام فامیل مستعارش)». تردید بیشتر شد ولی گویا اسمی را که ده سال قبل روی خودش گذاشته بود، به خاطر نیاورد. دوباره گفت خیلی آشنا، انگار طولانی‌مدت از نزدیک با هم آشنا بودیم. صحنه‌های مختلف از ذهنم رد شدند.

...بعد از مراسم ختم پدر ستاره با ماشینِِ من تا جایی آمده بود که می‌گفت خانه پدری نامزدش است. نمی‌دانم چرا هر بار، این خاطره و صحبت‌های آن عصر بهاری این اندازه شفاف برایم اکران می‌شوند...

فقط لبخند می‌زدم و خیره نگاهش می‌کردم تا حافظه‌اش را مرور کند. دراین‌بین، روی برگه بازجویی سؤال می‌نوشت و می‌گذاشت جلوی من تا جواب بدهم. بالاخره به حافظه گوگل رجوع کرد، با موبایل دستش، کلافه چند بار یک چیزهایی را تایپ می‌کرد و انگار به جواب موردنظر نمی‌رسید. تا یک اسمی از من تو لینک‌های معرفی­شده حضرت گوگل پیدا کرد. با افتخار گفت «پرستو اله‌یاری». منتظر نگاهش کردم که می‌خواهد به کجا برسد. جواب سؤال دوم را تک‌جمله‌ای دادم و انتهای جمله را خط کشیدم. بالاخره یک جوابی از گوگل گرفت. یادمان باشد نحوه جستجوی صحیح و سریع گوگل را هم در یک کارگاهی مرور کنیم و بگوییم. یک‌دفعه گفت «آهان مجرم امنیتی به اتهام اقدام علیه امنیت کشور». از میزان تعللش سرخورده شدم و ناامید از ذکاوتش، دمغ گفتم «که تبرئه شدم». سؤال بعدی را نیز مرتبط به کشف جدیدش نوشت. خیلی دلم می­خواست کمی هوشمندانه برخورد می‌کرد و دست­کم جوری سؤال‌های کتبی را می‌نوشت که جواب‌های تیز و محکم من برایش تو پرونده به‌عنوان بازجویی از یک متهم بایگانی نشود. خب! بالاخره یک خبر تاریخ گذشته را پیداکرده بود و داشت از رویش می‌خواند. عجیب است که دولت الکترونیک از مزایایش به‌جز گوگل ابزار دیگری به کارمندانش نمی‌دهد. منتظر بودم تو گوشیش به شبکه‌ای وصل باشد که ریز اطلاعات من را برایش با تاریخ و تحلیل درست نشان بدهد. از روی صفحه گوشی می‌خواند: «عضو کمپین یک میلیون امضا». گفتم «شما هم عضو کمپین بودی».

...پارک لاله-مهر 87، هفت هشت نفر در یکی از آلاچیق‌ها نشسته بودیم. جلسه هماهنگی کارها بود. رویا سراسیمه رسید و گفت یک نفر از نگهبانی پارک، دخترک تازه عضو شده را به اتهام واهی برد به اتاقک پلیس امنیت مستقر در ضلع جنوبی پارک، کنار ایستگاه آتش‌نشانی. کسی باید همراهش می­رفت. قرار شد من بروم. صبح اولین روز کاری بعد، مأموران با حکم تفتیش منزل و دستگیری من به خانه‌ام آمدند...

در اتاق بازجویی وزرا، دخترک کارآموز کنارش را نگاه کردم. چیزی نمی‌نوشت و با دهان باز ما را نگاه می‌کرد. رویا دستپاچه گفت «بالاخره ما شماها را رصد می‌کردیم». گفتم «اره و شما هم عضو کمپین بودی». طبق معمول دو تا اسم از ته خبر تاریخ گذشته درآورد و ارتباطم با آن‌ها را پرسید. نوشتم ارتباطی ندارم و نمی­شناسم. حافظه‌اش بازیابی می­شد. گفت «شما که با هم رفت‌وآمد داشتید».

...نور زرد مایل صبحگاهی از پاسیو، رویا و شاید یکی دو نفر دیگر در اتاق من نشسته بودیم و کار کردن با اکسل را یادش می­دادم. قرار بود گزارش­های هفتگی­مان را کمی مرتب کنیم که راحت‌تر قابل ارجاع باشد...

گفتم «شما هم خانه ما آمده بودید و من شما را نمی‌شناختم». چند دقیقه دیگر هم بازجویی را به همین شکل ادامه داد بدون این‌که به موضوع دستگیری ما، بیانیه تجمع، ۸ مارس و گروه نویسندگان فراخوان اشاره کند. به نظرم او هم شبیه من خاطرات ده سال قبل را مرور می­کرد. حالا با همان شکل و چادر و لنزهای سبز تیره در چشم­ها، این بار با جنینی در شکم، روبروی من جای بازجو نشسته و ... فکر می­کنم حافظه جنین از بازجویی­های­ ما پر می­شود، بعد از تولد، کدام قسمت­ها را به خاطر می آورد ...

۱ نظر:

زینب گفت...

الان اتفاقی این پست رو دیدم. یاد روزی افتادم که رویا و شوهرش بازجوش رو در تجمع ۱۶ آذر سال ۸۸ دیدم که شونه به شونه هم راه می‌رفتن و بعد روی چمن‌ها کنار حوض دانشگاه نشستن. رفتم نشستم پیش‌شون و بهش گفتم بچه‌ها یه چیزهایی در موردت گفته بودن اما من ساده بودم جدی نگرفته بودم گفت «آخه تو زیاد من رو نمی‌شناختی». بعد که ایمیل زدم به همه، خیلی‌ها باور نکردن. انگار این قدر از دست دادن حس اعتماد سخت بود که هیچ‌کدوم‌مون نمی‌خواستیم باور کنیم