زنان جوان
زیر ۴۰ سال.
هیچ
وقت در بازداشتگاه وزرا نبودم. یک دو باری هم که گشت به اصطلاح ارشاد دستگیرم
کرده بود ماجرا به بازداشتگاه نرسیده بود.
زنان
نیروهای پلیس از ۱۰-۱۵ سال پیش خیلی خیلی شبیهتر به ما شده اند. حتی دو سه چهره
از آنها به قدری آشنا به نظر میرسیدند که با آنها تاریخ دیپلم و اسم مدرسه را چک
کردم. وقتی بیخیال فضا، در حالی که در اختیار آنها بودم، تا بازرسی بدنی بشوم و
عکس و اثر انگشت، رد آشنایی را با آنها چک میکردم، ذهن آنها در اختیار من، به
لبخند من لبخند میزدند
کلافه
بودند از شلوغی فضا و اضطرابی که مردان همکار و شرایط ۸۵ زن دستگیر شده به آنها
وارد میکردند. چادرهایی که خیلی واضح از اجبار فرم اداری شبیه شیء اضافی رو سرشان
و زمین میکشیدند. در عین حال ابروهای تتو شده، بینیهای عمل کرده، آویزهای ساعتهای
مچی. آنهایی که موقعیت بالاتری داشتند و اجازه حمل تلفن همراه، با گوشیهایی از
آخرین مدلهای بازار میچرخیدند و مشخص بود که هر از گاهی فضاهای مجازی را چک میکنند
و حتی به همدیگر نشان میدهند و میخندند. کارشان نیز همین طور. کمکاری مشابه
بقیه شرکتها و سازمانهای اداری، شلختگی سازمانی و خسته از کارهای موازی و
بیهوده. برای نمونه چندین بار و چند نیروی مختلف، فهرست بازداشتشدهها را جمع
کردند. با یک برگه آ۴ سفید و خودکار و بدون زیردستی، وسط ۸۵ نفر که تو سالن آمفی
تیاتر نامنظم نشسته یا ایستاده بودند. هر کدام از نیروها به ابتکار شخصی، یک شاخص
دیگر هم به اسم و فامیل اضافه میکردند. مثلا نام پدر، یکی دیگر شغل متهم، دیگری
شماره شناسنامه، آن یکی شماره و نسبت همراه متهم که احتمالا بیرون بازداشتگاه
منتظر بود. بعد به سیاق مدرسههای شلوغ دهه ۶۰ پلیس میپرسید کسی دیگری هست که
اسمش را ننوشته باشم؟ و هر بار چند نفری از لیستها جا میماندند یا چند باره در
هر برگه اضافه میشدند.
یکی
از زنان پلیس که سن دارتر از بقیه بود و در اتاق بازدید و بازجویی اولیه نشسته بود
خیلی ذهنم را درگیر کرد. بیش از وضع خودمان از تبعیضهای کاری او رنج میبردم. از
رفتار تحقیرآمیز مردان بالادستی و از فضای کوچکی که به او داده بودند. آرام و در
خود بود. اخمی وسط پیشانیش نشسته بود گرچه نه از سر قدرت یا خشم. به نظر به چیزی
درون خود اخم کرده بود. شبیه مادران نگران بود. با کسی جر و بحث نمیکرد. کارش را
منظم و سریع انجام میداد. تنها زنی بود که پشت کامپیوتر نشسته بود و اطلاعات
اولیه را وارد میکرد. چند باری از جلوی من رد شد. وقتی راه میرفت چادرش را با یک
دست مشت شده زیر چانه نگه میداشت و آرام و بی باد میگذشت، برخلاف دیگران که یا
شبیه پیراهن بلند، چادر را رها کرده بودند که موقع راه رفتن، بازی باد و رقص چادر
را نمایش بدهد یا جمع کرده از دو طرف، زیر دو بازو، پنجره باز جلوی سینه ساخته
بودند یا جمع شده به یک طرف زیر یک بازو و پنجره یک طرفه باز یا ترکیبی از سه شکل
آخر. نوبت رسید. رفتم رو به رویش پشت مانیتور قلمبهاش ایستادم. تک نگاهی کرد و اسم
و فامیل و باقی مشخصات را میپرسید و تایپ میکرد . وقتی سوالهایش
تمام شد، آرام جوری که همکاران مردش که با
دو تا میز فاصله پشت سرش بودند، متوجه
نشوند گفتم اخم نکنید. چشمهایش را بالا آورد و نگاهم کرد و پرسید که چی گفتم. با
سبابه بین دو ابرو را نشانش دادم و با خنده گفتم اخم نکنید. اخمش باز شد. یک نما
خندید. من هم. با رد نگاه دنبالش کردم تا رسیدم به خوان بعد.
مگر
میشود زنان را در برابر زنان گذاشت؟ چطور میخواهند همدلی زنان را حذف کنند؟