سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۱

عاشورای 88



عاشورای 88 تا سال های سال تکرار می شود. هر چند در سکوت. هر چند در خفقان. هر چند با سرکوب.
ولی تا وقتی عاشورای 1400 سال پیش زنده می ماند، عاشورای 88 هم زخم باز می کند.
خیل جمعیتی را که آرام و سیاه پوش ایستاده اند، نگاه می کنم.
بچه های تزئینی: با لباس های سفید و گردنبند های سبز و سکه دارِ طلایی. چند سال دیگر این بچه ها می پرسند که چرا جلوی چند متر پارچه خیمه شده تو میدان شهر ازشان عکس گرفته اند؟
کارناوال تزئینی: موهای ژل زده، لباس های تیره، آرایش عزا، ماشین های گِل مال شده.
دیگر توی شهر تهران، صدای همراهان عزاداری ضجه وار و فریاد گونه بلند نمی شود. چه بهتر که نمی شود.
جوب های پهن قدیمی سازِ کوچه پس کوچه ها، که دیگر نه شهرداری ضرورتی در بازسازی و حتی نظافتش می بیند، نه مردم؛ پر از لیوان های پلاستیکی و کاغذی، ظرف های غذای پلاستیکی، با غذاهای نیمه خورده.... بهتر که دیگر بطری آبی نیست. بهتر که دیگر کاغذ سوخته و ظرف نیم سوخته ای نیست.
پرچم بزرگی که پر از عکس های شهدای سال های قبل است، تزئینی هیئت عاشورایی. همسایه های قدیمی می گویند، به احترام پدر دو شهیدی است که این هیئت را برپا کرده است. کدام دو شهید؟ کسی نمی شناسد. عکس های رنگی به تدریج به پرچم اضافه شده است. کدام پدر؟ شاید مرده است. کسی سراغی نمی داند.
حتی اگر چیزی از حسین و عاشورا و تشیّع، با احساست گره نخورده بود، فریادهای ضجه گونه، ته احساست را می لرزاند.
«ابلفضل علمدار/ ریشه ظلم را بردار»
سینه می زدند. هر گازی که زده می شد، پر شور تر.
عکس های رنگی بی کیفیت، با فونت ریز زیر هر عکس، لابد اسم و فامیل هر شهید...
محسن روح الامینی که عاشورا کشته نشد، چرا من این عکس را این همه شبیه او می بینم؟
امیر جوادی فر هم قبل از عاشورا بود. چرا این عکس ها شبیه اند؟
چرا آدم ها تکرار می شوند.
چرا این هیکل گنده که سیخ و بی روح و سرد با چفیه دور گردنش، به منِ خیره به عکس ها، نگاه می کند، عربده های حیدر حیدر موتور سوارهای عاشورا را زنده می کند؟
چرا عاشورای هر سال کشتگانی تازه دارد؟ امسال هم ستار بهشتی که پارسال بود، نیست.

سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۱

تلاطم

زیاد خوب نبود. پر شده بودیم از سوء تفاهم.
جمله های من را اشتباه تعبیر می کرد. رفتار او را اشتباه تفسیر می کردم.
حرف. حرف. حرف. چیزی جز ناراحتی از آن درنیامد.
بنا به یک قرارداد تعیین شده، قهرِ حرفی درمیان نبود. قهر، از کارهای مشترک روزمره، مثل شام خوردن، درمیان نبود. ولی احساس ناراحتی نشان داده می شد و حتی گفته می شد، مثل اینکه الآن نمی خواهم فلان کار را انجام بدهم، چون هنوز ناراحتم.
باز هم خواستم صحبت کنیم. این بار، همه چیزهای کوچک را گفتم. واضح.
حوزه خصوصی می خواستم. بدون او. مثل قبل. به عنوان حق بدیهی.
رابطه خصوصی می خواستم با آدمهای جدید. بدون او. مثل قبل. اما با اعتماد، باز مثل قبل.
از احساس آدمهای جدید گفتم. از نادیده گرفتن هوشم. برخلاف قبل.
از تواناییم در کنترل رابطه ها گفتم، شبیه قبل. و از عدم اعتمادش به این توانایی شکایت کردم.
[چقدر دلم می خواهد این جمله های مبهم را واضح بنویسم... ولی هنوز در توان خودم نمی بینم، شاید بعد...]
گفت خیلی از این چیزها را اولین بار است که می گویی. 

شبیه نمی دانم چه زمانی... شاید خیلی دور... همه حرف های مهم را با گریه می زدم؛ برخلاف سه ماهه ی اخیر که آمپول نبود، و مدت کوتاهی از افسردگی عوارض آن خلاص بودم، باز همه چیز در دست انداز پیش می رود.

ظاهرا عمق و دلیل ناراحتی ها شفاف تر شد. اما شبیه وقتی که زخم به وجود می آید، و سرباز می شود، جای آن، در لحظه از بین نمی رود، روز بعد هم گرفته بودیم. طول کشید. خانه نرفتم. او هم از خانه بیرون زد... دیر وقت بود. خسته بودم. دو ساعت. سه ساعت. تا دیرِ شب.
مثل وقتی که روی زخم هوا می خورد، التیام یافته همدیگر را جستیم و شامی خوردیم و برگشتیم و خوابیدیم، یا لااقل بعد از آمپول، بی هوش خوابیدم.

*** نه چندان مرتبط: بلاگر و ریدر من باز شده است، ولی وبلاگم هنوز بسته است. نمی دانم چرا باز شده است.