زیاد خوب نبود. پر شده بودیم از سوء تفاهم.
جمله های من را اشتباه تعبیر می کرد. رفتار او را اشتباه
تفسیر می کردم.
حرف. حرف. حرف. چیزی جز ناراحتی از آن درنیامد.
بنا به یک قرارداد تعیین شده، قهرِ حرفی درمیان نبود. قهر،
از کارهای مشترک روزمره، مثل شام خوردن، درمیان نبود. ولی احساس ناراحتی نشان داده
می شد و حتی گفته می شد، مثل اینکه الآن نمی خواهم فلان کار را انجام بدهم، چون
هنوز ناراحتم.
باز هم خواستم صحبت کنیم. این بار، همه چیزهای کوچک را
گفتم. واضح.
حوزه خصوصی می خواستم. بدون او. مثل قبل. به عنوان حق
بدیهی.
رابطه خصوصی می خواستم با آدمهای جدید. بدون او. مثل قبل.
اما با اعتماد، باز مثل قبل.
از احساس آدمهای جدید گفتم. از نادیده گرفتن هوشم. برخلاف
قبل.
از تواناییم در کنترل رابطه ها گفتم، شبیه قبل. و از عدم
اعتمادش به این توانایی شکایت کردم.
[چقدر دلم می خواهد این جمله های مبهم را واضح بنویسم...
ولی هنوز در توان خودم نمی بینم، شاید بعد...]
گفت خیلی از این چیزها را اولین بار است که می گویی.
شبیه نمی دانم چه زمانی... شاید خیلی دور... همه حرف های
مهم را با گریه می زدم؛ برخلاف سه ماهه ی اخیر که آمپول نبود، و مدت کوتاهی از
افسردگی عوارض آن خلاص بودم، باز همه چیز در دست انداز پیش می رود.
ظاهرا عمق و دلیل ناراحتی ها شفاف تر شد. اما شبیه وقتی که
زخم به وجود می آید، و سرباز می شود، جای آن، در لحظه از بین نمی رود، روز بعد هم
گرفته بودیم. طول کشید. خانه نرفتم. او هم از خانه بیرون زد... دیر وقت بود. خسته
بودم. دو ساعت. سه ساعت. تا دیرِ شب.
مثل وقتی که روی زخم هوا می خورد، التیام یافته همدیگر را
جستیم و شامی خوردیم و برگشتیم و خوابیدیم، یا لااقل بعد از آمپول، بی هوش خوابیدم.
*** نه چندان مرتبط: بلاگر و ریدر من باز شده است، ولی
وبلاگم هنوز بسته است. نمی دانم چرا باز شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر