باید یک قسمت کارهای
زندگیم را حذف کنم. هنوز سر این که کدام قسمت باید کنار گذاشته بشود تصمیم قطعی
نگرفتم.
چند روز پیش سر
ماجرایی داشتم یادداشت های کاریم را تو شرکت مرور می کردم دنبال یک موضوعی که قبلا
نوشته بودم. یک باره دیدم چقدر گذشته است، حدود نه سال است که دارم به طور رسمی
کار می کنم. بیشتر سالها اینجا، قبل از آن کمی آنجا، کمی آن طرف تر، خیلی وقت پیش
هم بهمان جا... دفترچه هایم پر است از فوت های کوزه گری که نه تو هیچ منبع و جزوه
و کتابی می شود پیدا کرد و نه به این سادگی ها می شود از کسی شنید، مثلا اگر فلان
برنامه این طور است، ولی جواب نمی دهد باید آ و ب را هم درنظر بگیری و با توجه به
آن 5 تا مساله دیگر هم ساخته می شود که باید تنظیم و بهینه بشوند و در آخر جواب
این مساله های جدید کل سیستم را جلو می برد و راه می افتد و بعد...؛ البته هر از
گاهی به آموخته یکی از استادهای دانشگاه و شاید هم یک دبیر فیزیک سال آخر پیش
دانشگاهی، شکل- نوشته ها و نمودارها که سرعت انتقال داده ها را بیشتر کند و ... ولی
یادم نیست درست چه جور حسی داشتم/ دارم که همیشه آماده رفتن بوده ام و انتقال
تجربه ها که این همه زیاد و کامل راجع به جزئیات هر کاری نوشتم. شاید هم تجربه
صنعت آلمان و سوئیس که کاملترین و مفصل ترین یادداشت ها و توضیحات را روی محصولات
و تکنولوژی شان و پیش کارها (draft)
و اشکالات هر مرحله دارند و هیچ ترسی از انتقال منابع شان در سطح کلی ندارند، بوده
است. ولی به هر حال واضح است که تو هر شرکتی همیشه شبیه مسافرها، یک چمدان با
وسایل اولیه و شخصی دم در آماده داشته ام و دارم که اگر تصمیم گرفتم از فردا
نیایم، کاری یا گیری نمانده باشد.
از آن طرف
سرخوردگی مداوم و مرتبی که از بازخورد به اصلاح «رفقای هم مسلک»ی که نسبت به کم
کاری من بوده است و هر دو طرف زندگی را کند و با اخلال پیش می برد هم بالاخره دارد
به وضوح اذیت کننده می شود و خیلی جاها به سمت افسردگی می رود و برمی گردد مثل یک
موج سینوسی ناقص و گاهی هم کامل.
هاله می گوید، (هاله
کی است مفصله، فرض کن من خودم هم جز یک اسم کوچک و یک چهره و فوقش دو تا جمله
توضیحی اضافه، چیزی راجع به این زن نمی دانم، ولی به هر حال مربی است که حالا بعدا
راجع به اش می نویسم) تمرکز ذهن و روان اگر به هم بریزد، جسم هم تعادلش را از دست
می دهد. اگر با برگرداندن تعادل جسم و ذهن هم زمان بتوانی اختلال ها را پس بزنی،
فکر و روان هم به سرعت می تواند خودش را مرتب کند. به هر حال به تعادل های کارها و
برنامه هایم فکر می کنم و این که محال است با یک دست، چندین هندوانه را بشود با هم
برداشت. حتی اگر یک روزی این کار را می کردم، حتی اگر در خودم و بقیه این توقع را
به وجود آورده باشم، دیگر دهه چهارم زندگی باید متعادل و به نسبت عمیق تر زندگی
کنم.
۲ نظر:
خداییش خیلی خوب دوام آلودی من یک دهه و خورده ای مونده به دهه چهارم زندگی نزدیک بشم دارم شدیدا به حداکثر دو هندوانه در دست تاکید میکنم که کسی انتظاری از من نداشته باشه
از نظر جسمی میتونم ولی روحی و روانی داغونتر از اونیم که بتونم
:)))
کاوه یعنی تو 16-17 ساله ای که یک دهه و خورده ای مانده که به دهه چهارم نزدیک بشوی؟
من سی و اندی سال را در دهه چهارم فرض کردم
ارسال یک نظر