آپارتمان زشت و
نچسب خالی شده است. یک جور عجیبی از 28- 29 ام اسفند دیگه معلوم است کسی نیست. می
گویم پس فقط ما زاده این شهر بوده ایم؟ بقیه همه مهاجرند؟ می گوید ولی هنوز بوی
غذا می آید. بد از 3-4 روز سکوت معلوم می شود پیرزن طبقه دوم هست. اما گویا
تنهاست. نه مهمانی، نه پسری که باهاش زندگی می کرد، نه هیچ کس دیگر... این خانم هم
ترک زبان است. از 4-5 تا جمله ای که باهاش حرف زدم، سه تا جمله من را او نفهمیده
است، و از تعارف های او هم من جز درک کلی، درک مطلب دقیق تری نداشتم. به هر حال
حاج خانم گویا تنها مانده است. همین شد که دو روز با خیال راحت شستیم و سابیدیم و
جا به جا کردیم و کشیدیم، بدون اینکه کارمند صدا و سیمای همیشه مزاحم، دم در سر و
کله اش پیدا بشود.
به طرز عجیبی دست
و دلم به تمیز کاری نمی رفت. برعکس سال های قبل که دوست داشتم زودی خانه تمیر و
مرتب بشود، اینجا انگار دیگر برایم فرق نمی کند. کثیف باشد، نباشد... وقتی همه
گلدان ها مریض شده اند دیگر چه فرقی می کند. دو هفته آخر خیلی بد بود. یک وقت هایی
هست که می گویی دیگر نمی توانم و تمام. می بری همه چیز را می ریزی و می روی. کم
پیش آمده این همه قطعی به اینجا برسم ولی رسیدم.
نمی خواستم از
خواب ها بنویسم، تقصیر محسن شد با این تیترهای غلیظش که تا بلاگرهای فیدلی را بعد
از یک هفته باز کردم، آن فقط آپ کرده بود و با تیتر کابوسش دیده می شد. دو شب با
یک شب در میان فاصله، تو خواب حرف می زدم. دقیق نمی دانم چطور ولی به هر حال
بیدارش کرده بودم. هر دو شب آمد کنارم و آرام بیدارم کرد. گفت خواب دیدم و بلندم
کرد که نیم خیز آب بخورم. شب اول کنارش نخوابیده بودم. بیرون کنار شوفاژ کز کرده
بودم و و از تب و لرز هی گرم و سردم می شد. بعد از بیدار شدن زدم زیر گریه و گفتم
من را زد، داشتم ماجرای خواب را بلند بلند تعریف می کردم. بعدش هم هر چی گفت بیا
تو اتاق بخواب، تو خواب و بیدار نخواستم بروم. بالش و پتوش را آورد و کنار من رو
زمین خوابید تا صبح. شب بعدی ولی تو اتاق کنارش خوابیده بودم. از این خواب های زهر
ماری که می دانی خوابی ولی بیدار نمی شوی. می خواهی حرف بزنی ولی نمی توانی، می
خواهی چیزی را بکشی ولی دستتت بلند نمی شود. یک خواب بی ربط که تو بیداری انعکاسش
را نیاوردم. دو تا بچه کوچک را از دست دو تا گربه می کشیدم و نجات می دادم. اصلا
نفهمیدم چی بود و چی شد.
رفتار مردم عجیب
تو ذوقم می زند. ساعت 8:30 شب تو پارک گفت وگوی تهران یک خانواده 7-8 نفری که به
مسافرها می خوردند، کنار حوض مرغابی ها ایستاده بودند و تماشا می کردند. پسری
27-30 ساله یک دفعه با یک ابزارکی چیزی یکی از مرغابی های حوض را از پشت میله ها
گرفت و آورد بالا سمت خودش. از صدای جانور برگشتیم. خشکم زده بود. من بین ماندن و
رفتن مردد و پسرک با نگاهی به سمت ما و ایما و اشاره به همراهانش مرغابی به دست
بین پرچین ها مردد... چند دقیقه ای ایستادم که ببینم می خواهد با مرغابی چه کند؟
به نظر می خواستند ببرندش. ولی نمی فهمیدم این رفتار یک جور شیطنت است یا عادی است
شکار مرغابی از پارک وسط شهر یا ... حتی نمی توانم بگویم یا چی. البته کم نیست این
جور شوکه شدن ها. هنگام دیدن یادگاری های روی حمام فین کاشان یا هر کاخ و موزه و
هر جای توریستی دیگر. یا کول کردن یک تکه از درخت جنگل ها برای هیزم خانه فلان شهرک یا تزئین آپارتمان تهران، یا یا یا...
تقاطع اتوبان
حکیم با یادگار، شهرداری گل کاشته است. چند تا صخره آماده کاشته و با یک سری مجسمه
یوزپلنگ و گوزن. سر ورودی- خروجی یادگار به حکیم. مردم بی نوا همان وسط ورودی-
خروجی پارک می کنند و از صخره های کامپوزیت بالا می روند که با این مجسمه های بی
ربط به تهران و بی هویت عکس بگیرند. خلاصه ترافیک اولین روزهای سال سر این مجسمه
های یوزپلنگ و گوزن، در کنار همدیگر، و حس توریستی مردم داستانی شده امسال.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر