به کارآموز شماره سه چیزی نگفتم. روز اول طبق یک عادت قبلی که خیلی جدی نمیگیرم
و آشنایی نمیسازم و بیشتر بدون صحبت سپری میکنم طی میشود؛ تا روز اول فرصتِ بودن
در فضا را با خودشان باشند، صداهای جدید را بشوند. آدمهای مختلف را ببینند و پشت
میز کار و در اتاق کار بدون موضوع دیگری تنها باشند. فقط پشتبهپشت و رو به میز و
کامپیوتر مشغول کارهای خودم بودم. همکارها یک دفترچه فارسی دستش داده بودند و داشت
بدون تمرکز آن را میخواند و البته کاملاً تمام حواس طبیعیاش داشت تازهها را میدید
و کشف میکرد. فقط زمان ناهار ازش پرسیدم که چیزی برای خوردن دارد یا نه.
روز دوم باز دو- سه ساعتی کارهای خودم را جمعوجور و رتقوفتق کردم و بعد رفتم
سراغش. دو سه تا سؤال کلی که چه خوانده و کجا و کی تمام کرده و سابقه کارش چه و
چقدر است و میخواهد چه کند. خیلی برایم جالب بود، آمده تهران برای کار و گفت میخواهم
پیشرفت کنم. تفاوت در نوع پاسخ بود. دخترها چه کارآموزان قبلی و چه بیش از بیست
نفر از کسانی که در کار تحقیقی با آنها صحبت کردم، تقریباً بیشترشان بهطور مشخص
پیشرفت در کار را بهعنوان موضوع اصلی و هدف نگفتهاند. شاید استقلال مالی، شاید
کار برای استفاده از دانش کسب کرده، شاید تجربه. ولی تقریباً هیچکدام از دخترها
پیشرفت نزدیک به ذهنشان نبوده است. خیلی هم بیراه نیست. یک استدلال این است که بهعنوان
نمونه من چند زن را از دوران دبیرستان به بعد از نزدیک دیدم یا میشناسم که کار
کردند و در کارشان پیشرفت محسوسی ازنظر جامعه داشتند؟ البته که چنین زنانی هستند
ولی به تعدادی که بهعنوان سوژه خبرهای جالب اجتماعی- شهری- آموزشی میشوند. نه بهاندازهای
که طبیعی باشد و در دسترس و قابلتصور برای بیشتر دختران. استدلال دیگری هم هست که
دقیقاً در نقد همین استدلال است که چرا طی کردن مراحل پیشرفت کاری زنان تبدیل به
سوژه خبری میشود تا وجود و وقوع آن را غیرطبیعی جلوه کند و داشتن چنین هدفی را
برای زنان عجیب و غیرطبیعی نشان بدهد. اساساً چرا در اغلب اینجور گزارشها چنین
مواردی کم و انگشتشمار بازنمایانده میشود؟
بااینکه کارآموز شماره سه هشت سال از من کوچکتر است و تقریباً بدون سابقه کار
است، شبیه بقیه مردان طوری برخورد میکرد که انگار حرفهای من برایش معتبر نیست و
روی هر جملهای که از من میشنید یکجملهای در نقض آن میآورد بدون استدلال کامل.
البته اینطور نشان میداد که به نظرش نیازی به دلیل نیست. روزهای اول رها میکنم
و سر چیزی اصرار نمیکنم و فقط میگویم پس امتحان کن ببین چیزی که میگویی میشود
یا نه. یا میگویم ممکن این چیزی که میگویی باشد، ولی باید بتوانی نشان بدهی، یا مثلاً
به نتیجه برسد یا جملههایی شبیه این. به اش میگویم من چیزی یاد نمیدهم خودت
باید کار کنی تا به اینها برسی، فقط سعی میکنم راهنمایی کنم که درست پیش بروی.
حدود یک هفته با دستکم روزی دو- سه جمله در آخر روز در مورد اشکال کار یا خطای کاری
که انجام میداد میگویم و پیش میرود.
آخر هفته که در کنار کارهای خودش،
کارهای من را هم دیده و چیزهایی که نه او را در آن حیطه راه میدهم و نه چیزی راجع
به اش میگویم و نه او میداند که چیست، نظر اولیهاش تغییر میکند و دیگر هرروز
بیشتر اصرار میکند که کارهایی را که انجام میدهم به اش یاد بدهم و هر بار توضیح
من که قرار نیست بر فلان موضع کار کند و با این حساب من وقت آموزش دادن ندارم.
بیشتر از آن چیزی که تصور میکردم به این پسر بیاعتماد هستم. ولع یادگیری دارد.
نگاه مردانهاش حتی به اعتمادی که به من میآورد غالب است. از فضای مردانه لذت میبرد
و حتی گاهی مردانه بودن آن را با مثال از رفتار زنان همکار دیگر تائید و توجیه میکند.
شبیه فردی آشنا که به خانه دوست یا فامیل آمده رفتار میکند و سعی میکند با من
صمیمی بشود، درحالیکه کارآموز شماره دو و حتی شماره یک، اینطوری نبودهاند.
شماره سه هم میگوید که من اولین زنی هستم که او با این تواناییها دیده است و
بااینحال تا فرصتی مییابد، از مزایای مرد بودنش در محیط حتی اگر من نتوانم
استفاده کنم، نهایت استفاده را میبرد و من را بدون تعارف پشت سر میگذارد.