یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۷

گم شدگی

دو هفته پیش بود یا سه هفته پیش درست یادم نیست.

آمده بود شرکت، طبق معمول سرم شلوغ بود و داشتیم فلان موتور را تست می کردیم.
از صبح که شنیده بودم قرار است بیاید، چندین بار از همکارها پرسیده بودم، آقای فلانی آمد؟ کی می آید؟ زنگ زد؟ الآن کجاست؟
***

شاید فاصله سنیش با من کمتر از بیست سال باشد، چند ماهی همکارمان بود، چون حضورش موقت بود، تو اتاق فنی یک گوشه یک میز بهش داده بودند. خیلی پیش می امد که با هم گپ بزنیم، من پشت به او رو به دیوار و کامپیوتر، یا برنامه می نوشتم، یا نقشه می کشیدم یا مدار می بستم و از هر هفت- هشت تا جمله او یکی را متوجه می شدم و یا با آواهایی واکنش نشان می دادم، یا یک جمله ای چیزی می گفتم و ... با این حال ما با هم گپ می زدیم.

روزنامه ای مجله ای چیزی دستش بود و من باز مثل همیشه موقع فکر کردن تو اتاق فنی راه می روم و نگاهی به صفحه دستش می انداختم با لحن شوخی یک جمله آبدار می گفتم و از ته دل می خندید و شروع کل کل بحث های سیاسی- اجتماعیمان می شد و بعد خنده های او بدجنسی های محتاطانه من و شوخی او که بیا برو به فلان جا برای کار که مستقیم زیر پست های حکومتی بود و از این دست...
سالها جبهه بوده است. شیمیایی شده است به همین دلیل بچه ندارد و هر از چند هفته برای شیمی درمانی و بقیه درمانهای سخت می رفت و آن روزها بی رنگ تر و بی حال تر از همیشه، اما با آرامش مخصوص خودش می آمد و من شربت درست می کردم و چند جا جمله که بخندانمش و فضایش را عوض کنم و مراقب که دست کم آن روز بحث حکومت و نظام و سیاست نکنیم.
***
سر شلوغیهای لایحه دیگر پیش ما کار نمی کرد و جابه جا شده بود. اما هر چند روزی یک بار زنگ می زد، یا شرکت یا به موبایلم، می خندید و می گفت خانم مهندس تصویب نمی شود نگران نباش و من مثل همیشه شیطنت و شوخی که ما نمی گذاریم به این سادگی تصویب بشود و خط و نشان که تو همم مسئولی و ...
***

بعد از ماجرای تفتیش و اینها شنیده بودم که سراغم را گرفته بود، شنیده بودم که حتی به نزدیکهای من زنگ زده بود، اما برایم عجیب بود که چرا دیگر خبری از خودم نمی گیرد و با وجود دلتنگی بهش زنگ نمی زدم مبادا به دردسر بیاندازمش. تا آن روز که قرار بود بیاید شرکت...

***
می خندید به پهنای صورت، گرچه چهره اش به شادی و رهایی قبل نبود، ازش پرسیدم زیاد پرسیدم و راجع به همه چیز، معلوم شد ان روز هم باز یک دوره شیمی درمانی داشته است. راجع به کار جدید پرسیدم، گفت که هر جا یک جور است اما دلتنگیش واضح بود، می گفت 4 سال تعهد داده ام. و و و تا به احوال من رسیدیم.
هر زبانی که بلد بود را امتحان کرد برای منصرف کردن من از داستان کمپین.
می گفت من جنس اینها را می شناسم، چیزی سرشان نمی شود(برادرهای محترم امنیت و اطلاعات)... جوابهای معمولم را می دادم.
می گفت تو حیفی برای اینکه اینها هر چه می خواهند سرت در بیآورند.
می گفت راه دیگری را امتحان کن، هر جا خواستی من کمک می کنم و من همچنان می خندیدم.
گفت گفت گفت و مثال زد و خاطره هایش را تعریف کرد و ... حرف من همان بود که بود، به نگرانی خانواده رسید، گفتم چاره ای نیست، همیشه چزی هست که خانواده نگارنمان بماند و بعد هم تا یک جاهایی دسته گل تربیتی خودشان است.

به ساعت رسید بحثمان و صداهای خنده های من که به کلافگی نزدیک می شد باز اصرارهای او و آخرین جمله ای که اضافه کرد را با اشک حلقه زده شده می گفت و من مبهوت در چشمهایش گوش می کردم، جلوی روسا تو اتاق رئیس گفت خانم مهندس اگر اتفاقی افتاد من چه کنم از بی طاقتی؟

نمی دانستم چی بگویم، نمی دانستم چطور آرامش کنم، نمی دانستم آن همه تعجبم را چطور نشان بدهم، فقط گفتم آقای... نگران نباشید، چیزی نمی شود و لطفن دیگر بهش فکر نکنید اصلن.

پلک زد و من از اتاق آمدم بیرون. صداقت و صمیمت و دوستی گاهی فراتر از عقیده و طرز فکر و بالا پایین های چپ و راست و مسلمان و سکولار و فلان و بهمان و دیگر است.

حالا چرا من آشفته ام؟ خوابش را دیدم، حالش خوب نبود، باز شیمی درمانی کرده بود، زرد شده بود، تو بیمارستان بود و حتی نمی گذاشتند من برایش شربت ببرم.
صبح سراغش را از بقیه همکارها می گیرم. کسی چند روزی خبری ازش ندارد و نگرانی من از جنسی است تا به حال نداشته ام.


***دیوانگی این روزها :

دلبر جانمه/
ماه تابانمه/
...به پیش من آ
بیا بیا///
/... دل میل تو داره
سزاوارم بیا/...
از بدخشانمه/
آرام جانمه/
به پیش من آآآ...
بیا بیا///
آی ....

*** پی نوشت: این مقاله جز مناسب ترین مقاله های ترجمه شده این یکی دو سال است به نظرم. قسمت اول و دومش هم در خود مقاله لینک دارد. استبداد ساختار نداشتن

لابد باید این جمله را هم اضافه کنم، "با تشکر فراوان از دست اندرکاران اجرا، نودال، اپکس..."

هیچ نظری موجود نیست: