بعد از دو ماه وقتی این بار از خواب بیدار شدم احساس کردم خستگی ام در رفته و می توانم به نظم زندگیم فکر کنم
چیز دقیقی یادم نیست، اما گویا خواب خوبی دیدم. احساس خوبی داشتم که خوابم برد و حالا از خواب بیدار شده ام.
یک شب تب دار تا صبح کشدار شد و گذشت. اما بعد از خواب امروز، حس کردم حتی بیماری هم وجود ندارد.
چرا وقتی از کسی دلگیرم، به خودم بیشتر سخت می گذرد؟
عذاب وجدان دارم. من الآن بدعنق تر ازآن هستم که بخواهم شور و شوق یک احساس جدید را که من ذره ای از آن سهم ندارم، تحمل کنم. چه کار می توانم بکنم که کار به آنجا نکشد؟ می گوید خیلی باهاش بد حرف می زنی. می گویم خوب می ترسم که .... . می گوید خوب آن وقت بهش می گویی. اما اگر منطقش این است، نمی دانم این عذاب وجدان برای چی است؟ اما از یک چیز مطمئنم که یک لحظه هم نمی توانم تحملش کنم. کاش کار به بداخلاقی من نکشد. آن هم تو این هیر و ویر که ناخودآگاه منتظرم همه چیز را سر یک آدم جدید خالی کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر