جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۸۴

زیر باران! زیر چتر!
من و چتر؟ منی که عاشق قدم زدن در باران بودم؟ آن هم زیر چتر یک نفر دیگر؟
آن هم زیر چتر او؟ من و او؟
من را می رساند.... یادم است سخت گیر تر از این حرفها بودم و در همه چیز استقلال!
چترش را که بالا سرم می گیرد می پرسد: دوست را زیر باران باید دید؟
سرم را پایین می اندازم و می گویم: نه! باید از خیسی حذر کرد!
بلافاصله ادامه می دهم: من دیگر پیر شده ام! آنی که سالها می شناختی نیستم! و خودم احساس پیری می کنم، برای یک آن!
گودال پر آب! من رد می شوم. ارکجا معلوم راههای دیگر، پرآب نیست؟ آنقدر زمان ندارم که مسیرهای رفته را برگردم. اگر خیلی عاقلم از همینها تجربه می گیرم. اما باید پیش رفت. باید ساخت و جلو رفت. هیچ وقت، هیچ راهی آماده نیست.
می گوید اما من حاضر نیستم از اینجا بروم و خیس بشوم. راه رفته را برمی گردیم و تنها مسیر مانده پرآب است و هر دو در آب فرو می رویم.
یادم می افتد که هر جا پابه پا می شوی باید نظری را که فکر می کنی درست است تحمیل کنی. خیلی مانده است تا تصمیم های عاقلانه و منطقی. نظر خواهی همیشه هم نه به سود تو است و نه حتی به سود همراهت.
فکر می کنم عدالت! عدالت! عدالت! چه واژهء دوری! چه واژهء دیری! چه واژهء پیری! چه واژهء سیری!
هر جا دم از عدالت شنیدم، باید دست از بزرگترین و بدیهی ترین تعادل بشویم!
عدالت چی است؟ چرا نمی توانم تعریفش کنم؟ سه شب است متنی درباره اش نوشته ام که نمی توانم تکمیلش کنم....