سنگی به چاه می اندازی که صد عاقل نمی توانند آن را بدر آورند، ای دیوانه! سنگ را بدر نمی توانند آورد که هیچ، با آن خاک و خاشاک که می پاشند، ردش را گم و گور می کنند. کورتر می کنند. نه! راهی به گذشته نیست! آنچه هست، در پیش است. و آنچه در پیش است، هست. هست و هست. حقیقت همین است. شادی که در پیش چشمت می نشیند. راه آمده را باز نتوان گشت. راهی اگر هست، در پیش است. دیروز برگذشت، اکنون فردا را سینه سپر کن! فردا، خم پشت و سینه خیز می رسد تا تو را، اگر نه به غفلت دررباید، پنجه در پنجه بیفکند. کار گذشتهء تو، فردا دشوارتر می شود. بار گذشتهء تو، فردا سنگین تر، پیچیده تر، آشفته تر. این هنوز اول عشق است!
"کلیدر" محمود دولت آبادی