چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۵

اندازه ء رنج

بووووق.....بووووق......بووووق.... بله؟
صدای به هم خوردن دندانهایم را هم می شنوم، اما خوب خوشبختانه صدا واضح نمی رود. در نهایت تعجبم می پرسد فلانی تویی؟ و من انگار به خودم هم بخواهم این را بباورانم تایید می کنم : آره منم. و یک چیزی تا ته چاه ذهنم سر می خورد:
صدایش ناشاد، نگران و خسته است. شوکه می شوم از خودم توقع نداشتم، به خودم تشر می زدم چرا این همه دیر؟ چرا این همه دور؟ تا حالا کجا بودی؟
هنوز سه هفته هم نشده است، اما انگار ماهها گذشته است، حتی خجالت می کشم که راحت صحبت کنم، مثل دو تا آدم که زیاد از آشناییشان نمی گذرد و خیلی راحت با هم حرف نمیزنند. با آن همه چیزها که تو ذهنم بود، اما سکوتها و مکثهای بین جمله هایم طولانی می شود و این دست کم خودم را اذیت می کند.
" شادی ها و رنج های انسانها با ارزشهای آنان تطبیق می کند." سیموون دوبووار تو خاطراتش این را می گوید.

هیچ نظری موجود نیست: