دوباره رفتند دم خانه يكي از بچهها و گفتند كه اينجا جلسه بوده و ... و بعد هم از امنيت ناجا برايش احضاريه فرستادند كه لابد بگويند چرا تو خانهتان راجع به حقوق بديهي خودتان حرف ميزنيد و اين پايههاي نظام عزيزمان را ميلرزاند.
گاهي آدم فكر ميكند پايههاي اين نظام رو نخهاي نازك بسته شده است كه تقي به توقي ميخورد ميلرزاندش! گرچه نداشتن پايگاه مردمي يكي از عواقبش هم همين است.
مزخرفترين متني كه تو عمرم نوشتم، كه پر از غلطهاي نگارشي و ويرايشي است و سر و ته جملهبنديها رو هوا است تو سايت منتشر شد. واقعيت اين است من احساس راحتي با هر جا نوشتن نميكنم، يا بايد خودم را سازگار كنم يا دليل اين عدم راحتي را سعي كنم برطرف كنم. به هر حال شرمنده از اين نوشته پر از اشتباه.
شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۶
چهارشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۶
رعايت! رعايت! رعايت!
اكبر رادي نمايشنامهنويس امروز درگذشت. خبر بدي بود.
مثل خبرهاي بد اين روزها، مثل اين كه هيچ وقت نفهميدم چرا افراي بهرام بيضايي اجرا نشد و يك هنرمند چقدر ديگر توان مقاوت در اين شرايط را دارد؟
خانه كودك شوش تقريبن دو- سه ماه بعد از آمدن من تبديل شد به يك مكان فقط براي سرگرمي و بازي و كارهاي هنري، ديگر خبري از آموزش نبود بدترين اتفاقي كه براي كودكان خيابان آن حوالي افتاد. اما هنوز همان حداقل فعاليت هم اگر ذرهاي شادي به بچهها هديه كند از نبودنش بهتر است.
يك نمايشگاه نقاشي گذاشتند از كارهاي بچههاي خيابان "خانه كودك شوش" فردا روز آخرش است. نقاشيها قشنگند و بعضيشان خلاقانه، گرچه فضاي اكثر آنها تيره و غمگين است. شايد خود بچهها فردا تو نمايشگاهشان حاضر باشند، بازديد از كارهايشان بهشان اعتماد به نفس و شادي ميدهد.
آدرس: خيابان گيشا، ضلع جنوبي كوچه فاضل غربي، پلاك 23، گالري مهرين ساعت 4 تا 8 عصر.
ته ذهنش من را بياخلاق متصور ميشده است و حالا تو چشمهاي من نگاه ميكند و ميگويد من كه سعي كردم خطوط قرمزي براي آدمها نگذارم. درست در شرايطي كه من پچپچههاي قضاوت ديگران در مورد خوب و بد بودن، اخلاقي و غير اخلاقي بودن، درست و غلط بودن رفتار او را بدون اينكه خودش بداند نا منصفانه خواندم و دست كم زمزمهاش را قطع كردم.
آخر ميداني
كه ما
_من و تو _
انسان را
رعايت كرده ايم
(خود اگر
شاهكار خدا بود
يا نبود.)
آش نذري ديروز براي آزادي مريم و جلوه./ وقتي ما را با تيغ سنت ميگيرند و حبس ميكنند ما هم از دل همين سنت آزادي خودمان و آزادگي شما را ميخواهيم آقايان مسئول
اين هم اولين تجربه آذر عزيزم كه من را متحير كرده بود اعتماد به نفس و شجاعت و جسارتش.
مثل خبرهاي بد اين روزها، مثل اين كه هيچ وقت نفهميدم چرا افراي بهرام بيضايي اجرا نشد و يك هنرمند چقدر ديگر توان مقاوت در اين شرايط را دارد؟
خانه كودك شوش تقريبن دو- سه ماه بعد از آمدن من تبديل شد به يك مكان فقط براي سرگرمي و بازي و كارهاي هنري، ديگر خبري از آموزش نبود بدترين اتفاقي كه براي كودكان خيابان آن حوالي افتاد. اما هنوز همان حداقل فعاليت هم اگر ذرهاي شادي به بچهها هديه كند از نبودنش بهتر است.
يك نمايشگاه نقاشي گذاشتند از كارهاي بچههاي خيابان "خانه كودك شوش" فردا روز آخرش است. نقاشيها قشنگند و بعضيشان خلاقانه، گرچه فضاي اكثر آنها تيره و غمگين است. شايد خود بچهها فردا تو نمايشگاهشان حاضر باشند، بازديد از كارهايشان بهشان اعتماد به نفس و شادي ميدهد.
آدرس: خيابان گيشا، ضلع جنوبي كوچه فاضل غربي، پلاك 23، گالري مهرين ساعت 4 تا 8 عصر.
ته ذهنش من را بياخلاق متصور ميشده است و حالا تو چشمهاي من نگاه ميكند و ميگويد من كه سعي كردم خطوط قرمزي براي آدمها نگذارم. درست در شرايطي كه من پچپچههاي قضاوت ديگران در مورد خوب و بد بودن، اخلاقي و غير اخلاقي بودن، درست و غلط بودن رفتار او را بدون اينكه خودش بداند نا منصفانه خواندم و دست كم زمزمهاش را قطع كردم.
آخر ميداني
كه ما
_من و تو _
انسان را
رعايت كرده ايم
(خود اگر
شاهكار خدا بود
يا نبود.)
آش نذري ديروز براي آزادي مريم و جلوه./ وقتي ما را با تيغ سنت ميگيرند و حبس ميكنند ما هم از دل همين سنت آزادي خودمان و آزادگي شما را ميخواهيم آقايان مسئول
اين هم اولين تجربه آذر عزيزم كه من را متحير كرده بود اعتماد به نفس و شجاعت و جسارتش.
دوشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۶
خواستگاري
قبل از آمدن مهمانها چهرهاش آرام به نظر ميآيد ولي وقتي براي چند دقيقه با هم تو اتاق تنها ميمانيم، درست مثل بچگيها كه از تمام اتفاقات جالب و پر هيجان و گاهي مخفي، تند تند و پر آب و تاب براي هم تعريف ميكرديم و ميخنديديم شروع ميكند به تعريف كردن و هرجا او كند ميكند من ميپرسم.
چند سالش است؟
كارش چي است؟
از كي آشناييد؟ چطوري شروع شد؟
كدام كشور ميخواهيد برويد؟
آنجا خانه دارد؟
امشب كيها ميآيند؟ چه وقتي قرار است بيآيند دقيقن؟
اوووووو راستي چه شكلي است؟ قدش بلند است؟ چقدر از تو بلندتر؟ صورتش چه فرمي دارد؟ رنگ پوستش؟
داشت يادم ميرفت اسمش چي است؟
صدايش پر از هيجان است و پر از دوست داشتن و نيز پر از اضطراب.
از دليل اضطراب ميپرسم. ميگويم ميترسم حرفهاي دو خانواده به نتيجه نرسد و به هم بخورد.
تعجب ميكنم. اما سعي ميكنم دليل تعجبم را نشان ندهم كه اگر قرار است سر به توافق نرسيدن حرفهايي كه چندان ربط مستقيمي هم به خانوادهها ندارد به هم بخورد بهتر كه به هم بخورد، ميدانم اين همه تلخ بودنم بيش از خودم او را هم اذيت خواهد كرد. فقط ميگويم نگران نباش. ديگر الآن براي اين ميآيند كه همه چيز را رسمي و عمومي قرار بگذارند، چيزي به هم نميخورد. حرفهاي الآن هم كه خوب حتمن ادامه حرفهاي خودتان دو تا است و شايد هم تكرار آنها.
ميگويد ما هيچ حرفي نزديم سر اين توافقها. ميگويم تو هم يعني حق طلاق و اينجور چيزها را نخواستي؟ ميگويد اين را كه گفته بودي يادم بود، و بهش گفتم اما قبول نكرد، گفت دلم ميخواهد زنم هر وقت دلش خواست نتواند بگذارد برود. چشمهايم گرد ميشود. چيز زيادي نميتوانم بگويم.
اما خيلي تلاش ميكنم دركش كنم، وقتي تمام ساعتهايي كه مهمانها هستند دستهايش يخ كرده است و مشت كرده تو هم نشسته و نگران به حرفها گوش ميدهد. وقتي حرفها تمام ميشود خنده بزرگي روي لبهايش است كه تا آخر شب پررنگ ميدرخشد. وقتي بعد از رفتنشان بغلم ميكند و با خنده ميگويد نميداني چقدر خوشحالم و نميداني چقدر منتظر اين لحظهها بودم.
وقتي با احساس تعريف ميكند كه آشنايي از هفت- هشت سال قبل بوده است و اين بين دو- سه بار درخواست بوده اما خوب نشده... .
وقتي آن شب مثل دختر بچههاي كوچك حرف همه آدمها را گوش ميكند، چه موافق و چه مخالف ميل قلبيش و همه شرايط را پذيرا ميشود و من مبهوت هر بار خودم را مقايسه ميكنم و اين كه حاضر نيستم در چنين شرايطي حتي يك لبخند بزنم، چه برسد به رقص و عكس و شادي و درخواست و اطاعت، فكر ميكنم بايد دركش كنم، او هنوز غرور سالمي دارد كه احساس واقعيش بتواند از آن جلو بزند. فكر ميكنم چه ارزشمند است كه آدمي 7-8 سال اينقدر محترمانه با او برخورد كرده است كه انتظار چنين لحظهاي را بكشد به جاي اينكه لحظه شماري كند براي انتقام، براي تخليه تنفر، و براي بازپس گرفتن زندگي و سلامتي و شاديش.
اما انتظار هر دو سرش بد است. هم انتظار عشق هم انتظار تنفر. اتظار عشق مسخ شده، ممكن است همه چيزت را ببازد و انتظار تنفر، طرد كرده ممكن است همه چيزش را به فراموشي ببرد. اما در هر دو سر طيف بيش از يك آدم منتظر، كس ديگري هم وجود دارد كه داستان را مينويسد، آدمها عشق و تنفر را به اندازه خودشان قبا ميسازند و ميدهند تا تنشان كني و عاشق بشوي يا منتفر از آنها.
چند سالش است؟
كارش چي است؟
از كي آشناييد؟ چطوري شروع شد؟
كدام كشور ميخواهيد برويد؟
آنجا خانه دارد؟
امشب كيها ميآيند؟ چه وقتي قرار است بيآيند دقيقن؟
اوووووو راستي چه شكلي است؟ قدش بلند است؟ چقدر از تو بلندتر؟ صورتش چه فرمي دارد؟ رنگ پوستش؟
داشت يادم ميرفت اسمش چي است؟
صدايش پر از هيجان است و پر از دوست داشتن و نيز پر از اضطراب.
از دليل اضطراب ميپرسم. ميگويم ميترسم حرفهاي دو خانواده به نتيجه نرسد و به هم بخورد.
تعجب ميكنم. اما سعي ميكنم دليل تعجبم را نشان ندهم كه اگر قرار است سر به توافق نرسيدن حرفهايي كه چندان ربط مستقيمي هم به خانوادهها ندارد به هم بخورد بهتر كه به هم بخورد، ميدانم اين همه تلخ بودنم بيش از خودم او را هم اذيت خواهد كرد. فقط ميگويم نگران نباش. ديگر الآن براي اين ميآيند كه همه چيز را رسمي و عمومي قرار بگذارند، چيزي به هم نميخورد. حرفهاي الآن هم كه خوب حتمن ادامه حرفهاي خودتان دو تا است و شايد هم تكرار آنها.
ميگويد ما هيچ حرفي نزديم سر اين توافقها. ميگويم تو هم يعني حق طلاق و اينجور چيزها را نخواستي؟ ميگويد اين را كه گفته بودي يادم بود، و بهش گفتم اما قبول نكرد، گفت دلم ميخواهد زنم هر وقت دلش خواست نتواند بگذارد برود. چشمهايم گرد ميشود. چيز زيادي نميتوانم بگويم.
اما خيلي تلاش ميكنم دركش كنم، وقتي تمام ساعتهايي كه مهمانها هستند دستهايش يخ كرده است و مشت كرده تو هم نشسته و نگران به حرفها گوش ميدهد. وقتي حرفها تمام ميشود خنده بزرگي روي لبهايش است كه تا آخر شب پررنگ ميدرخشد. وقتي بعد از رفتنشان بغلم ميكند و با خنده ميگويد نميداني چقدر خوشحالم و نميداني چقدر منتظر اين لحظهها بودم.
وقتي با احساس تعريف ميكند كه آشنايي از هفت- هشت سال قبل بوده است و اين بين دو- سه بار درخواست بوده اما خوب نشده... .
وقتي آن شب مثل دختر بچههاي كوچك حرف همه آدمها را گوش ميكند، چه موافق و چه مخالف ميل قلبيش و همه شرايط را پذيرا ميشود و من مبهوت هر بار خودم را مقايسه ميكنم و اين كه حاضر نيستم در چنين شرايطي حتي يك لبخند بزنم، چه برسد به رقص و عكس و شادي و درخواست و اطاعت، فكر ميكنم بايد دركش كنم، او هنوز غرور سالمي دارد كه احساس واقعيش بتواند از آن جلو بزند. فكر ميكنم چه ارزشمند است كه آدمي 7-8 سال اينقدر محترمانه با او برخورد كرده است كه انتظار چنين لحظهاي را بكشد به جاي اينكه لحظه شماري كند براي انتقام، براي تخليه تنفر، و براي بازپس گرفتن زندگي و سلامتي و شاديش.
اما انتظار هر دو سرش بد است. هم انتظار عشق هم انتظار تنفر. اتظار عشق مسخ شده، ممكن است همه چيزت را ببازد و انتظار تنفر، طرد كرده ممكن است همه چيزش را به فراموشي ببرد. اما در هر دو سر طيف بيش از يك آدم منتظر، كس ديگري هم وجود دارد كه داستان را مينويسد، آدمها عشق و تنفر را به اندازه خودشان قبا ميسازند و ميدهند تا تنشان كني و عاشق بشوي يا منتفر از آنها.
جمعه، آذر ۳۰، ۱۳۸۶
انتظار من از مادرانگي زنانه
مادري كردن هم به اندازه پدري كردن خطرناك است. چه فرق دارد زن يا مرد، هر وقت قيم مآبي جايگزين احترام به نظرات و پذيرش شخصيت يك آدم شد، يعني آغاز استبداد، يعني تسليم و پذيرش مهار.
اگر پسر تو كه در رابطه متقابل با من است، از تمام پذيرش من انسان و از تمام پذيرش حداقل مسئوليت رابطهاش، بيقيدي، بيمسئوليتي و نفع شخصي بيشنيهي لحظه خودش را حتي با نفي من يا حذف من، فقط نظر گرفت؛ و در عوض تو براي ياد دادن مسئوليت دوستداشتن به پسري كه در رابطه متقابل با دختر تو است، هر روش اخلاقي و غير اخلاقي، هر فشار معقول و محترمانه يا نامعقول و غير محترمانه را بهش وارد كردي، من از ستايش ويژگي مادرانه كه اينگونه تعريف بشود بيزار خواهم شد.
اگر تو به جاي به اشتراك گذاشتن تجربههايت كه بارها ستودمشان و بارها نيازم را به دانستنش بيان كردم، لبخند بزني و بگويي شماها بچهايد و روزهاي خوب مال شماست و كنجكاوي به چه كارتان ميآيد؟ و من روش خودم را پيش ببرم و پيش ببرم و تو مثل تمام نسلها، يك لحظه برسي و از آشپزخانهي فرصت تجربهها بيرونم كني كه تو شايستگي انجام كارها را نداري، من از ستايش ويژگي مادرانه كه اينگونه تعريف بشود بيزار خواهم شد.
هر موجودي كه ديگري را ميزايد، مادر است اما تو! من مادري تو را درك متقابل احساس زن بودن در اين فضا و اين شرايط انتظار دارم. من مادري تو را پذيرش نسل پنجم زنان برابري خواه ايران و به رسميت شناختن آنها و انتقاد كردن (نه نفي كردن) و انتقاد شنيدن (نه نفي شدن) از آنها انتظار دارم.
من اعتماد به نفس كوفته شده در اين فضا را از تو ميخواهم طلب كنم، وقتي دستم را رها ميكردي در اولين قدمها و فقط همقدمي ميكردي تا حضورت اطمينان و امنيت باشد، تا رها كني ذهنم را و فكرم را و روشم را تا گام به گام راه رفتنم را بيآموزم و اعتماد پيدا كنم به خودم، به پاهايم، به روشم و بايستم و راه بروم و بگويم و بنويسم و فكر كنم در شرايطي كه همه اصرار بر خفه كردن و خاموشي و نشسته نگه داشتنمان دارند.
من توان و نيرو و قدرتم را از تو طلب ميكنم، تا به جاي سركوب شيوه و تلاشم، نيروي مادرانه بدهي بدون ترس اين كه قدرت من جايگزين قدرت تو بشود، در فضايي كه ترس آدمها از قدرت گرفتن تو و من است، قدرت من ادامه قدرت تو است. توان من شكوفايي توان تو است و ادامه ي آن نه جايگزين آن.
من مادري تو را ستايش خواهم كرد، وقتي آموزش آزادي و احترام و پذيرش از روشش برخيزد. من مادري تو را ستايش خواهم كرد، وقتي صلح و ارزش انساني و دوري از استبداد در ويژگيهاي بارزش موج بزند. من مادري تو را ستايش خواهم كرد، وقتي پرورش يك انسان، نه يك طفيلي براي قدرت از تواناييهاي بيبديل تو باشد.
اگر پسر تو كه در رابطه متقابل با من است، از تمام پذيرش من انسان و از تمام پذيرش حداقل مسئوليت رابطهاش، بيقيدي، بيمسئوليتي و نفع شخصي بيشنيهي لحظه خودش را حتي با نفي من يا حذف من، فقط نظر گرفت؛ و در عوض تو براي ياد دادن مسئوليت دوستداشتن به پسري كه در رابطه متقابل با دختر تو است، هر روش اخلاقي و غير اخلاقي، هر فشار معقول و محترمانه يا نامعقول و غير محترمانه را بهش وارد كردي، من از ستايش ويژگي مادرانه كه اينگونه تعريف بشود بيزار خواهم شد.
اگر تو به جاي به اشتراك گذاشتن تجربههايت كه بارها ستودمشان و بارها نيازم را به دانستنش بيان كردم، لبخند بزني و بگويي شماها بچهايد و روزهاي خوب مال شماست و كنجكاوي به چه كارتان ميآيد؟ و من روش خودم را پيش ببرم و پيش ببرم و تو مثل تمام نسلها، يك لحظه برسي و از آشپزخانهي فرصت تجربهها بيرونم كني كه تو شايستگي انجام كارها را نداري، من از ستايش ويژگي مادرانه كه اينگونه تعريف بشود بيزار خواهم شد.
هر موجودي كه ديگري را ميزايد، مادر است اما تو! من مادري تو را درك متقابل احساس زن بودن در اين فضا و اين شرايط انتظار دارم. من مادري تو را پذيرش نسل پنجم زنان برابري خواه ايران و به رسميت شناختن آنها و انتقاد كردن (نه نفي كردن) و انتقاد شنيدن (نه نفي شدن) از آنها انتظار دارم.
من اعتماد به نفس كوفته شده در اين فضا را از تو ميخواهم طلب كنم، وقتي دستم را رها ميكردي در اولين قدمها و فقط همقدمي ميكردي تا حضورت اطمينان و امنيت باشد، تا رها كني ذهنم را و فكرم را و روشم را تا گام به گام راه رفتنم را بيآموزم و اعتماد پيدا كنم به خودم، به پاهايم، به روشم و بايستم و راه بروم و بگويم و بنويسم و فكر كنم در شرايطي كه همه اصرار بر خفه كردن و خاموشي و نشسته نگه داشتنمان دارند.
من توان و نيرو و قدرتم را از تو طلب ميكنم، تا به جاي سركوب شيوه و تلاشم، نيروي مادرانه بدهي بدون ترس اين كه قدرت من جايگزين قدرت تو بشود، در فضايي كه ترس آدمها از قدرت گرفتن تو و من است، قدرت من ادامه قدرت تو است. توان من شكوفايي توان تو است و ادامه ي آن نه جايگزين آن.
من مادري تو را ستايش خواهم كرد، وقتي آموزش آزادي و احترام و پذيرش از روشش برخيزد. من مادري تو را ستايش خواهم كرد، وقتي صلح و ارزش انساني و دوري از استبداد در ويژگيهاي بارزش موج بزند. من مادري تو را ستايش خواهم كرد، وقتي پرورش يك انسان، نه يك طفيلي براي قدرت از تواناييهاي بيبديل تو باشد.
از آن خود كردن انتقاد
وقتي راهنمايي بودم، معلم ادبياتي داشتيم كه نسبت به آن زمان اطلاعات خوبي به ما ميداد و من به جز رياضي فقط از ادبيات خوشم ميآمد و بقيه درسها مثل خيلي سالهاي ديگر آموزشي تحمل ميشد.
مدرسه خوبي بود(دولتي بود چيزي كه شايد نمونهاش اين روزها خيلي كم پيدا بشود)، با مديري كه سعي ميكرد احساس مشاركت را بين ما تقسيم كند. از درآوردن روزنامه داخلي گرفته، تا تشكيل جلسات همهپرسي با دانشآموزان كه براي نظافت مدرسه با هم به يك راهكار برسيم و با هم اجراييش كنيم و ... .
يك جلسه بعد از سه ماهه اول سال تحصيلي با مادرها برگزار كرد، و اسمش را گذاشت آشنايي نزديك والدين با معلمها و ارائه پيشنهادها و انتقاداتشان براي بهبود كاركردها آنها در دو ثلث آينده.
به مامان راجع به معلم ادبيات گفتم و در عين حال ته داستان اين را هم اضافه كردم كه او بين بچهها فرق ميگذارد و كارهاي جمعي كلاس را بيشتر بين 2-3 نفر تقسيم ميكند، در حالي كه كسان ديگر هم دوست دارند همان كارها را انجام بدهند. حالا آن كارها مثل نظر دادن راجع به موضوعات عمومي، شعرهاي غير درسي خواندن و مطرح كردن ويژگيهاي مورد علاقه ادبيات غير درسي و ... كه اتفاقن در بيشتر اين كارها آن زمان من سهيم بودم، چون علاقهام باعث ميشد هر طور شده خودم را ابراز كنم، اما خوب هنوز هم كارهايي بود كه دوست داشتم مشاركت داده بشوم و نيز دوستان ديگرم هم به همچنين تا احساس نكنم من تنها بازي كننده آن Game جذاب هستم تا (احتمالن) پررنگ شدنم براي خودم به اندازه كافي معتبر باشد.
اينكه برخورد آن معلم با مامان چطور بود و بعد چطور شناسايي كرد كه چه كسي آن حرف را زده است و بعد تغيير رفتار او با واكنش خيلي تند و بعد نزديكي بسيار با من بماند، اما گاهي وقتها برخورد ما با انتقاد به جاي تغيير روش، تغيير رفتار با شخص انتقاد كننده است.
شايد يك دليل اين باشد كه ما انعطافي در نحوه فكركردنمان نميخواهيم ايجاد كنيم، گرچه سر ناسازگاري هم با آدمها نداريم.
شايد هم گاهي تعميم يك روش برايمان كار چندان سادهاي نيست يا خوب ياد نگرفتيم.
اما به هر حال موضوع مهم اين است كه تا وقتي ما اصل انتقاد را براي خودمان دروني و ذهني نكرده باشيم، پذيرش آن انتقاد فقط موضعي انجام ميشود.
مدرسه خوبي بود(دولتي بود چيزي كه شايد نمونهاش اين روزها خيلي كم پيدا بشود)، با مديري كه سعي ميكرد احساس مشاركت را بين ما تقسيم كند. از درآوردن روزنامه داخلي گرفته، تا تشكيل جلسات همهپرسي با دانشآموزان كه براي نظافت مدرسه با هم به يك راهكار برسيم و با هم اجراييش كنيم و ... .
يك جلسه بعد از سه ماهه اول سال تحصيلي با مادرها برگزار كرد، و اسمش را گذاشت آشنايي نزديك والدين با معلمها و ارائه پيشنهادها و انتقاداتشان براي بهبود كاركردها آنها در دو ثلث آينده.
به مامان راجع به معلم ادبيات گفتم و در عين حال ته داستان اين را هم اضافه كردم كه او بين بچهها فرق ميگذارد و كارهاي جمعي كلاس را بيشتر بين 2-3 نفر تقسيم ميكند، در حالي كه كسان ديگر هم دوست دارند همان كارها را انجام بدهند. حالا آن كارها مثل نظر دادن راجع به موضوعات عمومي، شعرهاي غير درسي خواندن و مطرح كردن ويژگيهاي مورد علاقه ادبيات غير درسي و ... كه اتفاقن در بيشتر اين كارها آن زمان من سهيم بودم، چون علاقهام باعث ميشد هر طور شده خودم را ابراز كنم، اما خوب هنوز هم كارهايي بود كه دوست داشتم مشاركت داده بشوم و نيز دوستان ديگرم هم به همچنين تا احساس نكنم من تنها بازي كننده آن Game جذاب هستم تا (احتمالن) پررنگ شدنم براي خودم به اندازه كافي معتبر باشد.
اينكه برخورد آن معلم با مامان چطور بود و بعد چطور شناسايي كرد كه چه كسي آن حرف را زده است و بعد تغيير رفتار او با واكنش خيلي تند و بعد نزديكي بسيار با من بماند، اما گاهي وقتها برخورد ما با انتقاد به جاي تغيير روش، تغيير رفتار با شخص انتقاد كننده است.
شايد يك دليل اين باشد كه ما انعطافي در نحوه فكركردنمان نميخواهيم ايجاد كنيم، گرچه سر ناسازگاري هم با آدمها نداريم.
شايد هم گاهي تعميم يك روش برايمان كار چندان سادهاي نيست يا خوب ياد نگرفتيم.
اما به هر حال موضوع مهم اين است كه تا وقتي ما اصل انتقاد را براي خودمان دروني و ذهني نكرده باشيم، پذيرش آن انتقاد فقط موضعي انجام ميشود.
چهارشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۶
خوشحالی و چند خبر
خیلی چیزها باید بنویسم. اگر درد بگذارد.
فعلن چند تا لینک.
خوشحالم که سه دانشجوی پلی تکنیک بالاخره بعد از این همه رنج و شکنجه تبرئه شدند. نمی دانم چه جوابی به اخلاق و ارزش های انسانی دارند؟
پیگیری آزادی زنان فعال توسط دیده بان حقوق بشر
متن سخنرانی پروین بختیارنزاد در نشست انجمن صنفی روزنامه نگاران
آخرین خبرها ازپیگیری وضعیت مریم و جلوه
تغییر قوانین ارث و دیه و تابعیت در دستور کار مجلس/ این هم یک خوشحالی دیگر
استقبال مجلس از تغییر قانون ارث
همه خبرها از آدرس جدید سایت کمپین است.
فعلن چند تا لینک.
خوشحالم که سه دانشجوی پلی تکنیک بالاخره بعد از این همه رنج و شکنجه تبرئه شدند. نمی دانم چه جوابی به اخلاق و ارزش های انسانی دارند؟
پیگیری آزادی زنان فعال توسط دیده بان حقوق بشر
متن سخنرانی پروین بختیارنزاد در نشست انجمن صنفی روزنامه نگاران
آخرین خبرها ازپیگیری وضعیت مریم و جلوه
تغییر قوانین ارث و دیه و تابعیت در دستور کار مجلس/ این هم یک خوشحالی دیگر
استقبال مجلس از تغییر قانون ارث
همه خبرها از آدرس جدید سایت کمپین است.
یکشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۶
لينك
آمدم لينك گزارش مراسم انجمن صنفي را بدهم كه براي بازداشت مريم حسينخواه و جلوه جواهري پنجشنبه برگزار شده بود، ديدم باز سايت فيلتر شده است.
اين بار نهم است. اين بار كمتر از يك ماه.
فقط عكسهاي آرش عاشورينيا هست.
سايت كانون زنان ايران هم كه چند روز پيش فيلتر شده بود، اين ادرس جديدش است.
دارد يك ماه ميشود كه مريم بازداشت است و نزديك دو هفته كه جلوه را هم بردهاند.
اين بار نهم است. اين بار كمتر از يك ماه.
فقط عكسهاي آرش عاشورينيا هست.
سايت كانون زنان ايران هم كه چند روز پيش فيلتر شده بود، اين ادرس جديدش است.
دارد يك ماه ميشود كه مريم بازداشت است و نزديك دو هفته كه جلوه را هم بردهاند.
چهارشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۶
...
يك لباسهايي هست كه آدم سالي دو - سه ماه بيشتر نميپوشدشان.
دستم را از سرما كردم تو جيب پالتو كه از اول سرماي امسال پوشيدنش را عقب انداخته بودم.
يك تكه كاغذ مچاله شده كه از جنسش ميشد كهنگيش را حدس زد.
وقتي باز كردم فكر كردم مال چند سال قبل است. آدرس رويش را به زحمت خواندم و يادم افتاد كه پارسال همين روزها حالا يا ديرتر يا زودتر بود كه اين آدرس تو مشتم مرتب عرق ميكرد و دستمالهاي خيس از اشك را كه كنار همان كاغذ تو جيب پالتو چپاندهام.
گفت من خيلي نگرانتم. همين الآن بايد آزمايش بدهي قبل از تعطيلي پنجشنبه- جمعه آدرس آزمايشگاه فلان را از منشيم بگير و همين الآن برو و آزمايش بده و بشين تا جوابش حاضر بشود، اينجا زود حاضر مي كنند تا يكي دوساعت ديگر. بعد هم برگرد پيش من. هر وقت رسيدي بيا تو. به منشي سفارش ميكنم.
خط نگاه منشي كه انگار دارد... از در مطب كه بيرون آمدم هق هق تو ماشين گريه كردم. ياد پارسال خيلي حالم را بد ميكند.
حالم از تو و غرور لعنتيت به هم ميخورد.
حتي جرات ندارم برگردم به آن روزها تا بيبنم كي بود و چه تاريخي.
باور كن حالم دوباره به هم ميخورد حتي وقتي يادم ميافتد كه پارسال...
دستم را از سرما كردم تو جيب پالتو كه از اول سرماي امسال پوشيدنش را عقب انداخته بودم.
يك تكه كاغذ مچاله شده كه از جنسش ميشد كهنگيش را حدس زد.
وقتي باز كردم فكر كردم مال چند سال قبل است. آدرس رويش را به زحمت خواندم و يادم افتاد كه پارسال همين روزها حالا يا ديرتر يا زودتر بود كه اين آدرس تو مشتم مرتب عرق ميكرد و دستمالهاي خيس از اشك را كه كنار همان كاغذ تو جيب پالتو چپاندهام.
گفت من خيلي نگرانتم. همين الآن بايد آزمايش بدهي قبل از تعطيلي پنجشنبه- جمعه آدرس آزمايشگاه فلان را از منشيم بگير و همين الآن برو و آزمايش بده و بشين تا جوابش حاضر بشود، اينجا زود حاضر مي كنند تا يكي دوساعت ديگر. بعد هم برگرد پيش من. هر وقت رسيدي بيا تو. به منشي سفارش ميكنم.
خط نگاه منشي كه انگار دارد... از در مطب كه بيرون آمدم هق هق تو ماشين گريه كردم. ياد پارسال خيلي حالم را بد ميكند.
حالم از تو و غرور لعنتيت به هم ميخورد.
حتي جرات ندارم برگردم به آن روزها تا بيبنم كي بود و چه تاريخي.
باور كن حالم دوباره به هم ميخورد حتي وقتي يادم ميافتد كه پارسال...
دوشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۶
باز باران
دلم براي جلوه تنگ شده است و هيچ خبري ندارم كه تو آن بند عمومي چطور ميگذراند.
اهل تمجيد نيستم. جلوه هم نيست. يادم نميآيد از كسي تعريف كرده باشد، گرچه از خيليها نقل قول ميكرد.
ولي مشاركت جلب ميكرد. يادم نميآيد چندمين بار بود، اما خيلي بيشتر از يك سال گذشته است. پشت تلفن گفتم من رانندگي ميكنم اشكال ندارد چند دقيقه بعد به همين شماره زنگ بزنم؟ و وقتي زنگ زدم به اسم كوچك احوالپرسي گرمي كرد و ...
اينها فقط از سر دلتنگي است. عادت ندارم روزي چندين و چند ميل برود و بيآيد و حرف و نظر و پيشنهاد و انتقاد و نظري از جلوه نباشد.
جمعه صبح با صداي باران بيدار شدم، فكر كردم كجا ميشود رفت تو اين باران؟ زير آفتاب، تو فضاي باز احساس امنيت نميكرديم حالا زير اين باران صبح جمعه، مردم كه بيرون نميآيند، فضاها هم كه مال غيرخوديها شده است و نميشود با مردم آنجا حرف زد.
ترديد و ترديد و ترديد اما رفتيم. سردي باران گاهي ... ياد اولين تماس مريم از زندان افتادم و سفارش ميكرد كه لباس گرم... . بدون كنترل ذهن به سرماي ديوارهاي سيماني كه نميدانم از كجا تو ذهنم آمده بود فكر ميكردم و مريم و جلوه.
آدمها با لباسهاي رنگي تو پارك ملت زير باران، با چترهاي بزرگ و خوشرنگ ايستاده بودند. دو نفره يا جمعي. مبهوت بودم، چي باعث ميشود كه مردم صبح جمعه زير باران تو پارك بايستند؟ كمي اميدوار! پياده شديم. همه چتر داشتند به جز ما.
به هر گروه كه ميرسيديم با لبخند ما را زير چترشان جا ميدادند برگه ميگرفتند و توضيحات ما كافي بود برايشان و امضا ميكردند. شايد كمتر از يك ساعت. برگه ها خيس خيس بودند، مراقب بوديم پاره نشوند و خودكارهايي كه تو سرما بند ميآمد و هي عوض مي كرديم و دوباره.
به زوج جواني رسيديم هر دو زيبا و بلند قد. دختر چادر مشكي و روسري رنگي بازوي پسر را گرفته بود و پسر چتر سياه را بالاي سر هر دو نگه داشته بود. من دورتر با جمع ديگري بودم، وقتي رسيدم آذر آرام گفت ميگويند قوانين مطابق شرع است. به آدمهايي كه تحت هر شرايطي همه چيز را بررسي ميكند و بعد امضا، احترام خاصي مي گذارم، زير آن باران و سرما و با يك چتر سوالش برايم بيشتر قابل احترام بود.
نسرين از فقه پويا ميگفت و انكار خانم و توجيهات منطقي، پريدم وسط و پرسيدم شما آيت الله صانعي را ميشناسيد؟
پسر گفت اتفاقن ما هر دو مقلد ايشان هستيم. بياختيار خنديدم و گفتم بهتان تبريك ميگويم ايشان جزء آزادهترين مذهبيون هستند (گرچه خودم هيچ اعتقاد به تقليد و اسلام و ... ندارم، اما همه چيزي كه گفتم صادقانه بود و برايم واقعن قابل احترام) خلاصه ادامه داديم و هر دو با لبخند و آروزي موفقيت امضا كردند و ...
فكر ميكردم، كاش مريم و جلوه هم حالا شاد باشند!
بعد از يك ساعت همه چيز خيس بود، نميشد آن طور ادامه داد.
رفتيم تو يك پاساژ مجلل با رستورانهاي قيمتي و بزرگ. به پيشنهاد آذر، سراغ ميزهايي كه منتظر بودند تا سفارششان برسد و جمعيت زيادي نداشتند.
دو تا خانم جوان، با دو بچه 3-4 ساله. به خاطر وقتشان ازشان سوال كرديم؟ و بعد آهسته شروع كرديم. قبل از شروع دومين جمله، يكي از خانمها گفت آها زنان، خوب چي؟ لحن طوري نبود كه تمايل داشته باشم ادامه بدهم، گذاشتم آذر عزيزم بقيه صحبتش را بكند.
باز بين حرف آذر پريد، خوب ولي ما ايران زندگي نميكنيم. آذر ادامه داد كه پس بقيه آدمها برايتان مهم نيستد؟ با لحن قبليش طوري جواب ميداد كه يعني نميخواهد ديگر چيزي بشنود.
دخالت كردم، گفتم اصرار نكن آذر جان! بيشتر مزاحمشان نشويم فقط يك چيز خانمها، شما هنوز تبعه ايران هستيد ديگر درست است؟ گفتند بله! گفتم هر جاي دنيا كه زندگي كنيد، همسرتان ميتواند طبق قوانين ايران در مورد شما اقدام كند و اين از طريق ايران هم قابل پيگيري است. اما در هر صورت موفق باشيد.
زنان فقط متعجب نگاه كردند و ما بيشتر نايستاديم.
هنوز هوا سرد است. هنوز بيشتر آدمها امضا ميكنند و آروزي موفقيت. هنوز بعضي از آدمها ميترسند يا بيتفاوتند در مورد بقيه. هنوز مريم و جلوه زندانند. و هنوز همراهي هزاران مريم و جلوه ديگر اضافه ميشود، گرچه جاي آن دو خالي است.
تو inbox اسم مريم را كه ديدم بين هزار اتفاق خوب و بد معلق ماندم و مبهوت اما خوب هنوز بچهها زندانند...
اهل تمجيد نيستم. جلوه هم نيست. يادم نميآيد از كسي تعريف كرده باشد، گرچه از خيليها نقل قول ميكرد.
ولي مشاركت جلب ميكرد. يادم نميآيد چندمين بار بود، اما خيلي بيشتر از يك سال گذشته است. پشت تلفن گفتم من رانندگي ميكنم اشكال ندارد چند دقيقه بعد به همين شماره زنگ بزنم؟ و وقتي زنگ زدم به اسم كوچك احوالپرسي گرمي كرد و ...
اينها فقط از سر دلتنگي است. عادت ندارم روزي چندين و چند ميل برود و بيآيد و حرف و نظر و پيشنهاد و انتقاد و نظري از جلوه نباشد.
جمعه صبح با صداي باران بيدار شدم، فكر كردم كجا ميشود رفت تو اين باران؟ زير آفتاب، تو فضاي باز احساس امنيت نميكرديم حالا زير اين باران صبح جمعه، مردم كه بيرون نميآيند، فضاها هم كه مال غيرخوديها شده است و نميشود با مردم آنجا حرف زد.
ترديد و ترديد و ترديد اما رفتيم. سردي باران گاهي ... ياد اولين تماس مريم از زندان افتادم و سفارش ميكرد كه لباس گرم... . بدون كنترل ذهن به سرماي ديوارهاي سيماني كه نميدانم از كجا تو ذهنم آمده بود فكر ميكردم و مريم و جلوه.
آدمها با لباسهاي رنگي تو پارك ملت زير باران، با چترهاي بزرگ و خوشرنگ ايستاده بودند. دو نفره يا جمعي. مبهوت بودم، چي باعث ميشود كه مردم صبح جمعه زير باران تو پارك بايستند؟ كمي اميدوار! پياده شديم. همه چتر داشتند به جز ما.
به هر گروه كه ميرسيديم با لبخند ما را زير چترشان جا ميدادند برگه ميگرفتند و توضيحات ما كافي بود برايشان و امضا ميكردند. شايد كمتر از يك ساعت. برگه ها خيس خيس بودند، مراقب بوديم پاره نشوند و خودكارهايي كه تو سرما بند ميآمد و هي عوض مي كرديم و دوباره.
به زوج جواني رسيديم هر دو زيبا و بلند قد. دختر چادر مشكي و روسري رنگي بازوي پسر را گرفته بود و پسر چتر سياه را بالاي سر هر دو نگه داشته بود. من دورتر با جمع ديگري بودم، وقتي رسيدم آذر آرام گفت ميگويند قوانين مطابق شرع است. به آدمهايي كه تحت هر شرايطي همه چيز را بررسي ميكند و بعد امضا، احترام خاصي مي گذارم، زير آن باران و سرما و با يك چتر سوالش برايم بيشتر قابل احترام بود.
نسرين از فقه پويا ميگفت و انكار خانم و توجيهات منطقي، پريدم وسط و پرسيدم شما آيت الله صانعي را ميشناسيد؟
پسر گفت اتفاقن ما هر دو مقلد ايشان هستيم. بياختيار خنديدم و گفتم بهتان تبريك ميگويم ايشان جزء آزادهترين مذهبيون هستند (گرچه خودم هيچ اعتقاد به تقليد و اسلام و ... ندارم، اما همه چيزي كه گفتم صادقانه بود و برايم واقعن قابل احترام) خلاصه ادامه داديم و هر دو با لبخند و آروزي موفقيت امضا كردند و ...
فكر ميكردم، كاش مريم و جلوه هم حالا شاد باشند!
بعد از يك ساعت همه چيز خيس بود، نميشد آن طور ادامه داد.
رفتيم تو يك پاساژ مجلل با رستورانهاي قيمتي و بزرگ. به پيشنهاد آذر، سراغ ميزهايي كه منتظر بودند تا سفارششان برسد و جمعيت زيادي نداشتند.
دو تا خانم جوان، با دو بچه 3-4 ساله. به خاطر وقتشان ازشان سوال كرديم؟ و بعد آهسته شروع كرديم. قبل از شروع دومين جمله، يكي از خانمها گفت آها زنان، خوب چي؟ لحن طوري نبود كه تمايل داشته باشم ادامه بدهم، گذاشتم آذر عزيزم بقيه صحبتش را بكند.
باز بين حرف آذر پريد، خوب ولي ما ايران زندگي نميكنيم. آذر ادامه داد كه پس بقيه آدمها برايتان مهم نيستد؟ با لحن قبليش طوري جواب ميداد كه يعني نميخواهد ديگر چيزي بشنود.
دخالت كردم، گفتم اصرار نكن آذر جان! بيشتر مزاحمشان نشويم فقط يك چيز خانمها، شما هنوز تبعه ايران هستيد ديگر درست است؟ گفتند بله! گفتم هر جاي دنيا كه زندگي كنيد، همسرتان ميتواند طبق قوانين ايران در مورد شما اقدام كند و اين از طريق ايران هم قابل پيگيري است. اما در هر صورت موفق باشيد.
زنان فقط متعجب نگاه كردند و ما بيشتر نايستاديم.
هنوز هوا سرد است. هنوز بيشتر آدمها امضا ميكنند و آروزي موفقيت. هنوز بعضي از آدمها ميترسند يا بيتفاوتند در مورد بقيه. هنوز مريم و جلوه زندانند. و هنوز همراهي هزاران مريم و جلوه ديگر اضافه ميشود، گرچه جاي آن دو خالي است.
تو inbox اسم مريم را كه ديدم بين هزار اتفاق خوب و بد معلق ماندم و مبهوت اما خوب هنوز بچهها زندانند...
پنجشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۶
زنان همچنان ابزار جنسي بخش فني
***مريم 17 روز و جلوه بيش از 4 روز است كه بازداشتند.
بعضي وقتها نوع نگاه به زن يك جاهايي جنسي و ابزاري و تبعيض آميز است كه دود از كله آدم بلند ميكند.
IDEC يكي از توليدكنندههاي بزرگ و معروف جهاني در زمينه صنايع برق و الكترونيك و حتي مكانيك است.
تو كاتالوگ يكي از محصولاتش كه يك قطعه قابل برنامهنويسي است (PLC) دو قسمت متفاوت داشت براي معرفي قابليتهاي برنامهپذيري (programmable ) و نحوه كلي برنامهنويسي و استفاده از آن و يك قسمت هم در معرفي كاركردهايي كه محصولش ميتواند داشته باشد.
در قسمت مربوط به برنامهنويسي، عكس يك مرد جوان و بسيار پر انرژي را گذاشته است، با موهاي سيخ سيخ ژوليده (نه از آن مدل فشن) تو يك محيط روشن و فضاي مثبت با لباسهاي كاملن راحت اسپرت با رنگهاي معمولي و در عين حال شاد، پشت يك لپتاپ كه دارد براي قطعه مربوطه برنامه مينويسد و ...
در قسمت مربوط به كاربر، عكس يك دختر با يك تاپ توري كه سينههاي نپوشيدهاش از پشت تاپ پيدا است و چهره سرد و سكسي دختر با نمايي يكطرفه از بازوي او كه دارد يك كليدي را فشار ميدهد كه محصول مورد نظر كار بيفتد و تو اين هير و وير صورتش را رو به دوربين كرده است و لبهايش را جلو آورده است كه نميدانم آن وسط يعني چي؟ در ضمن دختر فقط بلاتنهاش در تصوير است و فضاي پشتش كاملن سياه...
اين شركت در آمريكا، كانادا، ژاپن، كره، انگلستان و ... مركز دارد.
حالا تصور كنيد من داشتم رو محصول مورد نظر برنامه مينوشتم و دنبال يك كد مربوط به تنظيم فلان و بهمانش تو كاتالوگ ميگشتم و تو اتاق بغل مدير فلان كارخانه بزرگ (آقاي مهندس فلان...) بود كه براي سفارش فلان كار دو ساعت بود داشت بلند بلند حرف ميزد و از هر سه جمله هم يك جمله ميگفت من البته اطلاعاتي در اين زمينه ندارم و فقط ميخواهم شما تا جايي ما را حمايت كنيد كه كاربري سادهاش براي ما بماند، تو چنين شرايطي يكدفعه به چنين عكسهايي رسيدم؛ يك لحظه مبهوت كل كار يادم رفت و فكر كردم همين حالا يك ميل بزنم به IDEC و ... .
بعضي وقتها نوع نگاه به زن يك جاهايي جنسي و ابزاري و تبعيض آميز است كه دود از كله آدم بلند ميكند.
IDEC يكي از توليدكنندههاي بزرگ و معروف جهاني در زمينه صنايع برق و الكترونيك و حتي مكانيك است.
تو كاتالوگ يكي از محصولاتش كه يك قطعه قابل برنامهنويسي است (PLC) دو قسمت متفاوت داشت براي معرفي قابليتهاي برنامهپذيري (programmable ) و نحوه كلي برنامهنويسي و استفاده از آن و يك قسمت هم در معرفي كاركردهايي كه محصولش ميتواند داشته باشد.
در قسمت مربوط به برنامهنويسي، عكس يك مرد جوان و بسيار پر انرژي را گذاشته است، با موهاي سيخ سيخ ژوليده (نه از آن مدل فشن) تو يك محيط روشن و فضاي مثبت با لباسهاي كاملن راحت اسپرت با رنگهاي معمولي و در عين حال شاد، پشت يك لپتاپ كه دارد براي قطعه مربوطه برنامه مينويسد و ...
در قسمت مربوط به كاربر، عكس يك دختر با يك تاپ توري كه سينههاي نپوشيدهاش از پشت تاپ پيدا است و چهره سرد و سكسي دختر با نمايي يكطرفه از بازوي او كه دارد يك كليدي را فشار ميدهد كه محصول مورد نظر كار بيفتد و تو اين هير و وير صورتش را رو به دوربين كرده است و لبهايش را جلو آورده است كه نميدانم آن وسط يعني چي؟ در ضمن دختر فقط بلاتنهاش در تصوير است و فضاي پشتش كاملن سياه...
اين شركت در آمريكا، كانادا، ژاپن، كره، انگلستان و ... مركز دارد.
حالا تصور كنيد من داشتم رو محصول مورد نظر برنامه مينوشتم و دنبال يك كد مربوط به تنظيم فلان و بهمانش تو كاتالوگ ميگشتم و تو اتاق بغل مدير فلان كارخانه بزرگ (آقاي مهندس فلان...) بود كه براي سفارش فلان كار دو ساعت بود داشت بلند بلند حرف ميزد و از هر سه جمله هم يك جمله ميگفت من البته اطلاعاتي در اين زمينه ندارم و فقط ميخواهم شما تا جايي ما را حمايت كنيد كه كاربري سادهاش براي ما بماند، تو چنين شرايطي يكدفعه به چنين عكسهايي رسيدم؛ يك لحظه مبهوت كل كار يادم رفت و فكر كردم همين حالا يك ميل بزنم به IDEC و ... .
سهشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۶
نسبت زنان و اقدام عليه نظام
مريم حسين خواه يك نيمه ماه است كه بازداشت است به جرم تشويش اذهان عمومي و اقدام عليه نظام و چيزهايي از اين دست.
جلوه جواهري دو روز است كه بازداشت است به جرم تشويش اذهان عمومي و اقدام عليه نظام و چيزهايي از اين دست.
دو زن جوان زير سي سال، با اسم و مشخصات واقعي خودشان مقالههاي نوشتهاند در سايتهاي مختلف مربوط به زنان. موضوعات مقالات در سايت كمپين يك ميليون امضا:
لايحه «حمايت از خانواده» و آينده زندگي دخترانمان/جلوه
اینجا زندان است و من زنی در میان زنانی كه دردهايشان مثال روشن نابرابري است /مريم
یک سال با کمپین: آموخته هایی از چرخش در ساختاری افقی/ جلوه
نامتمرکز در روش متمرکز در بیانیه/ جلوه
كمپيني براي تمام فصول:قانوني كه در قلب مردم نوشته ميشود به حساب ميآيد*/ جلوه
دختر 9 ساله كودك است، مجازاتش نكنيد/ مريم
روايتي ديگر از حمله به كارگاه خرم آباد: با تحميل هر هزينه ، مقاوم تر می شویم /جلوه
گفتگو با ملیکا بن رادی، از فعالین کمپین یک میلیون امضا مراکش:همه گروه ها از ما حمایت می کردند/ مريم
با وجود فتاوي صريح مراجع تقليد:ارث زن و شوهر هنوز نابرابر است/ مريم
نمايندگان لايحه حمايت از خانواده را تصويب نکنند/ مريم
به جرم چشم پوشی از حقوق گسترده خود، به زندان می روند/ جلوه
بدون خواندن قانون سراغ تشکيل خانواده نرويد/ مريم
بند یک زندان اوین آخر دنیاست، باور کنید!/ مريم
’يک ميليون امضا برای تغيير قوانين تبعيض آميز در ايران’/ مريم
کمپین 1 میلیون امضا و فراروی از نخبگان/ مريم
خوب اين نوشتهها سياسي است. اساس ممكلت را زير سوال برده است و برانداخته است. مردم را شورانيده است و همه را فراري و انقلابي كرده است نه اصلاح كننده و اهل تغيير فردي و خوشبيني و امكان اصلاح جمعي. احساس ناامني در كل ايران به وجود آورده است، وگرنه جنگ كدام است، همين دختران ... هستند كه ايران را ناامن كردهاند. تمام اذهان را مشوش ميكنند. بر عليه جمهوري اسلامي است و پايههاي محكمش را ميلرزاند. امنيت باثباتش را مخل ميكند و براي حفظ نظام، و امنيت و نگهداري اذهان از تشويش بايد تك تك نويسندههاي اينچنيني بروند زندان.
اما بعد مشاهدات نويسندگان به اين خطرناكي را از زندان زنان ايران كه به دليل ضعف قوانين پر شده، چه ميكنيد؟ تا كي قرار است بچهها بازداشت باشند و چند نفر ديگر را ميتوانيد بازداشت كنيد؟
چند سايت ديگر را با تهديدهاي غير قانوني شركتهاي domain دهنده مي توانيد ببنديد؟ مريم خيلي از مقالاتش در روزنامههاي رسمي كشور بوده است؛ چند تا روزنامه ديگر را ميبنديد؟
با انجام تمام اين كارها با واقعيت چه ميكنيد؟ هنوز هم دوران عكس يادگاري گرفتن پليسي است كه پايش رو خرخرهء متهم است؟
هنوز زمان بازيهاي بچگانه دولتي است كه محض لجبازي با فعالان زنان، به هر قيمتي شده است ميخواهد لايحه كذايي دهن كجي قانونيش را تصويب كند؟
هنوز هم زمان دوراني است كه مسئول امنيتي از شدت غيظ و غضب و عقدههاي فروخورده، دختر بااستعداد آزادهاي را تو مكان دولتي بكشند و بگويند خودكشي بود؟
هنوز هم دستگاه قضايي و دادگاه آدمها را احضار ميكند و همان روز و به سرعت بازداشت؟
بعد از بازداشت چه ميشود؟ به فرض برادران سپاه فمينيستها را هم مثل يك دشمن سركوب كردند به فرض محال صداها را كشتيد، صداهايي كه اين همه قدرتمند است (يا شايد شما اين همه ضعيف!!!)با ذهن آدمها چه ميكنيد؟ با خود آدمها چه؟ آيا هنوز هم وقاحت آدم كشي داريد؟ چند ميليون زن ايراني را ميخواهيد بكشيد؟ چند ميليون زن ايراني را مي توانيد بكشيد؟
با مادران و همسران و دخترانتان چه ميكنيد اگر از ازدواج مجدد و حق طلاق و ديه و ارث گفتند آنها را هم براي محكم نگه داشتن نظام بلافاصله راهي زندان ميكنيد؟ يا اصلن آنها را هم نميبينيد؟ بعد با شهر مردان كه ساختيد چه ميكنيد؟ زوجيت آفرينش را هم به ميزنيد و مردانهاش ميكنيد؟
جلوه جواهري دو روز است كه بازداشت است به جرم تشويش اذهان عمومي و اقدام عليه نظام و چيزهايي از اين دست.
دو زن جوان زير سي سال، با اسم و مشخصات واقعي خودشان مقالههاي نوشتهاند در سايتهاي مختلف مربوط به زنان. موضوعات مقالات در سايت كمپين يك ميليون امضا:
لايحه «حمايت از خانواده» و آينده زندگي دخترانمان/جلوه
اینجا زندان است و من زنی در میان زنانی كه دردهايشان مثال روشن نابرابري است /مريم
یک سال با کمپین: آموخته هایی از چرخش در ساختاری افقی/ جلوه
نامتمرکز در روش متمرکز در بیانیه/ جلوه
كمپيني براي تمام فصول:قانوني كه در قلب مردم نوشته ميشود به حساب ميآيد*/ جلوه
دختر 9 ساله كودك است، مجازاتش نكنيد/ مريم
روايتي ديگر از حمله به كارگاه خرم آباد: با تحميل هر هزينه ، مقاوم تر می شویم /جلوه
گفتگو با ملیکا بن رادی، از فعالین کمپین یک میلیون امضا مراکش:همه گروه ها از ما حمایت می کردند/ مريم
با وجود فتاوي صريح مراجع تقليد:ارث زن و شوهر هنوز نابرابر است/ مريم
نمايندگان لايحه حمايت از خانواده را تصويب نکنند/ مريم
به جرم چشم پوشی از حقوق گسترده خود، به زندان می روند/ جلوه
بدون خواندن قانون سراغ تشکيل خانواده نرويد/ مريم
بند یک زندان اوین آخر دنیاست، باور کنید!/ مريم
’يک ميليون امضا برای تغيير قوانين تبعيض آميز در ايران’/ مريم
کمپین 1 میلیون امضا و فراروی از نخبگان/ مريم
خوب اين نوشتهها سياسي است. اساس ممكلت را زير سوال برده است و برانداخته است. مردم را شورانيده است و همه را فراري و انقلابي كرده است نه اصلاح كننده و اهل تغيير فردي و خوشبيني و امكان اصلاح جمعي. احساس ناامني در كل ايران به وجود آورده است، وگرنه جنگ كدام است، همين دختران ... هستند كه ايران را ناامن كردهاند. تمام اذهان را مشوش ميكنند. بر عليه جمهوري اسلامي است و پايههاي محكمش را ميلرزاند. امنيت باثباتش را مخل ميكند و براي حفظ نظام، و امنيت و نگهداري اذهان از تشويش بايد تك تك نويسندههاي اينچنيني بروند زندان.
اما بعد مشاهدات نويسندگان به اين خطرناكي را از زندان زنان ايران كه به دليل ضعف قوانين پر شده، چه ميكنيد؟ تا كي قرار است بچهها بازداشت باشند و چند نفر ديگر را ميتوانيد بازداشت كنيد؟
چند سايت ديگر را با تهديدهاي غير قانوني شركتهاي domain دهنده مي توانيد ببنديد؟ مريم خيلي از مقالاتش در روزنامههاي رسمي كشور بوده است؛ چند تا روزنامه ديگر را ميبنديد؟
با انجام تمام اين كارها با واقعيت چه ميكنيد؟ هنوز هم دوران عكس يادگاري گرفتن پليسي است كه پايش رو خرخرهء متهم است؟
هنوز زمان بازيهاي بچگانه دولتي است كه محض لجبازي با فعالان زنان، به هر قيمتي شده است ميخواهد لايحه كذايي دهن كجي قانونيش را تصويب كند؟
هنوز هم زمان دوراني است كه مسئول امنيتي از شدت غيظ و غضب و عقدههاي فروخورده، دختر بااستعداد آزادهاي را تو مكان دولتي بكشند و بگويند خودكشي بود؟
هنوز هم دستگاه قضايي و دادگاه آدمها را احضار ميكند و همان روز و به سرعت بازداشت؟
بعد از بازداشت چه ميشود؟ به فرض برادران سپاه فمينيستها را هم مثل يك دشمن سركوب كردند به فرض محال صداها را كشتيد، صداهايي كه اين همه قدرتمند است (يا شايد شما اين همه ضعيف!!!)با ذهن آدمها چه ميكنيد؟ با خود آدمها چه؟ آيا هنوز هم وقاحت آدم كشي داريد؟ چند ميليون زن ايراني را ميخواهيد بكشيد؟ چند ميليون زن ايراني را مي توانيد بكشيد؟
با مادران و همسران و دخترانتان چه ميكنيد اگر از ازدواج مجدد و حق طلاق و ديه و ارث گفتند آنها را هم براي محكم نگه داشتن نظام بلافاصله راهي زندان ميكنيد؟ يا اصلن آنها را هم نميبينيد؟ بعد با شهر مردان كه ساختيد چه ميكنيد؟ زوجيت آفرينش را هم به ميزنيد و مردانهاش ميكنيد؟
دوشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۶
مريم و جلوه
مريم چهارده روز
و
جلوه يك شبانه روز است كه بازداشتند.
به بهانههاي مزخرف اما به دليل كمپين
و
جلوه يك شبانه روز است كه بازداشتند.
به بهانههاي مزخرف اما به دليل كمپين
اشتراک در:
پستها (Atom)