دوشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۶

خواستگاري

قبل از آمدن مهمانها چهره‌اش آرام به نظر مي‌آيد ولي وقتي براي چند دقيقه با هم تو اتاق تنها مي‌مانيم، درست مثل بچگيها كه از تمام اتفاقات جالب و پر هيجان و گاهي مخفي، تند تند و پر آب و تاب براي هم تعريف مي‌كرديم و مي‌خنديديم شروع مي‌كند به تعريف كردن و هرجا او كند مي‌كند من مي‌پرسم.
چند سالش است؟
كارش چي است؟
از كي آشناييد؟ چطوري شروع شد؟
كدام كشور مي‌خواهيد برويد؟
آنجا خانه دارد؟
امشب كي‌ها مي‌آيند؟ چه وقتي قرار است بيآيند دقيقن؟
اوووووو راستي چه شكلي است؟ قدش بلند است؟ چقدر از تو بلندتر؟ صورتش چه فرمي دارد؟ رنگ پوستش؟
داشت يادم مي‌رفت اسمش چي است؟
صدايش پر از هيجان است و پر از دوست داشتن و نيز پر از اضطراب.
از دليل اضطراب مي‌پرسم. مي‌گويم مي‌ترسم حرفهاي دو خانواده به نتيجه نرسد و به هم بخورد.
تعجب مي‌كنم. اما سعي مي‌كنم دليل تعجبم را نشان ندهم كه اگر قرار است سر به توافق نرسيدن حرفهايي كه چندان ربط مستقيمي هم به خانواده‌ها ندارد به هم بخورد بهتر كه به هم بخورد،‌ مي‌دانم اين همه تلخ بودنم بيش از خودم او را هم اذيت خواهد كرد. فقط مي‌گويم نگران نباش. ديگر الآن براي اين مي‌آيند كه همه چيز را رسمي و عمومي قرار بگذارند، ‌چيزي به هم نمي‌خورد. حرفهاي الآن هم كه خوب حتمن ادامه حرفهاي خودتان دو تا است و شايد هم تكرار آنها.
مي‌گويد ما هيچ حرفي نزديم سر اين توافقها. مي‌گويم تو هم يعني حق طلاق و اين‌جور چيزها را نخواستي؟ مي‌گويد اين را كه گفته بودي يادم بود، و بهش گفتم اما قبول نكرد، گفت دلم مي‌خواهد زنم هر وقت دلش خواست نتواند بگذارد برود. چشمهايم گرد مي‌شود. چيز زيادي نمي‌توانم بگويم.

اما خيلي تلاش مي‌كنم دركش كنم، وقتي تمام ساعتهايي كه مهمانها هستند دستهايش يخ كرده است و مشت كرده تو هم نشسته و نگران به حرفها گوش مي‌دهد. وقتي حرفها تمام مي‌شود خنده بزرگي روي لبهايش است كه تا آخر شب پررنگ مي‌درخشد. وقتي بعد از رفتنشان بغلم مي‌كند و با خنده مي‌گويد نمي‌داني چقدر خوشحالم و نمي‌داني چقدر منتظر اين لحظه‌ها بودم.
وقتي با احساس تعريف مي‌كند كه آشنايي از هفت- هشت سال قبل بوده است و اين بين دو- سه بار درخواست بوده اما خوب نشده... .
وقتي آن شب مثل دختر بچه‌هاي كوچك حرف همه آدمها را گوش مي‌كند، چه موافق و چه مخالف ميل قلبيش و همه شرايط را پذيرا مي‌شود و من مبهوت هر بار خودم را مقايسه مي‌كنم و اين كه حاضر نيستم در چنين شرايطي حتي يك لبخند بزنم، چه برسد به رقص و عكس و شادي و درخواست و اطاعت، فكر مي‌كنم بايد دركش كنم،‌ او هنوز غرور سالمي دارد كه احساس واقعيش بتواند از آن جلو بزند. فكر مي‌كنم چه ارزشمند است كه آدمي 7-8 سال اينقدر محترمانه با او برخورد كرده است كه انتظار چنين لحظه‌اي را بكشد به جاي اينكه لحظه شماري كند براي انتقام، براي تخليه تنفر، و براي بازپس گرفتن زندگي و سلامتي و شاديش.

اما انتظار هر دو سرش بد است. هم انتظار عشق هم انتظار تنفر. اتظار عشق مسخ شده، ممكن است همه چيزت را ببازد و انتظار تنفر، طرد كرده ممكن است همه چيزش را به فراموشي ببرد. اما در هر دو سر طيف بيش از يك آدم منتظر، كس ديگري هم وجود دارد كه داستان را مي‌نويسد، آدمها عشق و تنفر را به اندازه خودشان قبا مي‌سازند و مي‌دهند تا تنشان كني و عاشق بشوي يا منتفر از آنها.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سری هم به من بزن