باز اين سر درد چند روزي شروع شده است و مرتب ميآيد و آشفته ميكند.
سهشنبه منتظر بودم كه ... . به چهارشنبه كه رسيد اضطراب چنان تكان ميداد كه نامنظم فكر ميكردم حتي.
برف ميآمد از صبح، سفيد، يكدست، آرام. هر بار به خيابان نگاه ميكردم و آن ساختمان نيمهكاره روبرو را ميديدم يك بغضي كه نميدانم از چه جنسي بود، فشار ميآورد.
خبر آزادي مريم و جلوه تو آن روز برفي انگار يك هول و تكان را عقب و جلو كند. نگراني اين كه چرا وقتي اميدي نيست آزاديها در برف اتفاق ميافتد؟ نگراني از اين كه نكند اين بازي هم طول بكشد و 6 عصر به نصف شب بكشد و ... .
و نگراني اين كه نكند همزمان با آزادي بچهها، من به كسان ديگري هزينه وارد كنم.
راستي نوشته بودم كه آن ساختمان نيمهكاره جلوي شركت كه هر چند روز يك طبقه بهش اضافه ميشود، چقدر من را ياد ساختمان نيمهكاره پشت هتل كه از پنجره اتاق مژده شمسايي منظره داشت در فيلم سگكشي بيضايي مياندازد؟ (افراي بيضايي بالاخره روي صحنه رفته،چقدر دلم ميخواهد ببينمش!)
روز برفي فكر ميكردم اگر اين برف جلوي داوطلبان را بگيرد كه از هزينههاي تحميلي امنيت ناجا دور بمانند، چه بهتر كه ببارد تا شب. و باز فكر ميكردم كه كاش هيچي حتي برف هم جلوي آنها را نگيرد. پارادوكس از چندين و چند جهت.
گفت خانم مهندس! حالا اين مدار را چه كارش كنم؟ (همكار خوبي است. جز معدود مردهاي تكنسين كه كار كردن با يك مهندس دختر به خصوص وقتي ازشان كوچكتر باشد و كم سابقهتر، فشارهاي بيربط و باربط زيادي بهشان وارد نميكند.)
گفتم ا قرار شد فلان كني و بهمان ديگر!
نگاه ميكند و ميگويد از صبح كه آنقدر سر صبر ياد ميدادي و توضيح ميدادي كه نقشه را چطور ببندم و ...چيشد حالا؟ كي قرار شد؟ با كي قرار شد؟ به خنده مي اندازدم.
ميگويم خوب! باشد من از اين به بعد بلند بلند فكر ميكنم كه تو هم قرارها را بشنوي! اما ممكن است چيزهاي ديگري هم بين حرفهاي من بشنوي كه زياد جالب نباشد برايت!
با لحن شوخي ميپذيرد و مي گويد خدا به خير كند.
ميگويم تا حالا شده نتواني از اضطراب سر جايت بشيني؟
ميگويد براي همين از صبح پرپر ميزني؟
تا خانه برسم، چند بار قلبم بالا و پايين ميشود و فكر ميكنم ديدن هر صحنهاي برايم قابل تحمل است جز اينكه ببينم با مامان كاري كردهباشند تا قبل از رسيدن من.
نزديك كوچه كه ميشوم دنبال ماشينها و لباس شخصيها چشمها دو دو ميزنند... اما خوب خبري نيست.
اين بار راهكار جواب داد. امنيت ناجا سرش زير برف مانده بود. مريم و جلوه آزاد شده بودند.صداي جلوه پشت تلفن حس خوبي داشت. برف داوطلبان جنبش زنان را از چيزي باز نداشته بود. مامان سالم بود، سالم و تازه وارد به روند جديدي از تجربه هاي شايد مشترك.
اما خوب به هر حال باز بالا آوردم. شب بعد از تمام اتفاقها اضطرابهاي تهنشين شده را بالا آوردم. و از آن روز به بعد سردرد خوب جولان ميدهد، گرچه كم خوابيهاي اين هفته هم باعثش بوده است.
اين هفته اما من انتظار نوزادي را ميكشم كه حالا اضطراب او بيتابم كرده است.
كاش سالم به دنيا بيآيد. خواهم نوشت اگر اين سردرد، نور مانيتور را تاب بيآورد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر