از این آغوشهای بچه های کوچک که چند تا بند دارد و بچه را از شانه های آدم آویزان می کند جلوی شکم، انداخته بود و یک دستمال نم دار هم روی سرش و روی موجودی که آن زیر بود، انداخته بود.
یک گوشه در سایه ایستاده بودیم تا دوستهای دیگر هم برسند، مسیر برگشت شیب حدود 60- 70 درجه رو به بالا داشت و آفتاب هم تیز از بالای کوه، چیزی از انصاف کم نمی گذاشت.
پدر آرام گوشه ای از سایه رو زمین نشست و دستمال را از سرش برداشت، یک بچه کوچک سفید و دوست داشتنی در آغوشش بود. از هیجان نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. همراه با خنده من، بچه هم خندید، از خوش اخلاقی اش گفتم و پدر تایید کرد و علت همراه کردنش خواند. مادر هم به ما پیوست و در هیجان ما شادی کرد و کودکش را نوازش کرد و کرم مالی کرد و لوسش کرد و 6 ماهگی سنش را توضیح داد و آروزهای شادی و سلامتی ما و ابراز تعجب و شادیمان از بودن آنها در آن مسیر و ...
گاهی فکر می کنم این عطش تمامی برندارم که هر روز بیشتر اوج می گیرد، به کجا می رسد و چقدر می گذارد که عاقلانه تصمیم بگیرم و چقدر... . گاهی نگرانم می کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر