دو هفته پیش بود یا سه هفته پیش درست یادم نیست.
آمده بود شرکت، طبق معمول سرم شلوغ بود و داشتیم فلان موتور را تست می کردیم.
از صبح که شنیده بودم قرار است بیاید، چندین بار از همکارها پرسیده بودم، آقای فلانی آمد؟ کی می آید؟ زنگ زد؟ الآن کجاست؟
***
شاید فاصله سنیش با من کمتر از بیست سال باشد، چند ماهی همکارمان بود، چون حضورش موقت بود، تو اتاق فنی یک گوشه یک میز بهش داده بودند. خیلی پیش می امد که با هم گپ بزنیم، من پشت به او رو به دیوار و کامپیوتر، یا برنامه می نوشتم، یا نقشه می کشیدم یا مدار می بستم و از هر هفت- هشت تا جمله او یکی را متوجه می شدم و یا با آواهایی واکنش نشان می دادم، یا یک جمله ای چیزی می گفتم و ... با این حال ما با هم گپ می زدیم.
روزنامه ای مجله ای چیزی دستش بود و من باز مثل همیشه موقع فکر کردن تو اتاق فنی راه می روم و نگاهی به صفحه دستش می انداختم با لحن شوخی یک جمله آبدار می گفتم و از ته دل می خندید و شروع کل کل بحث های سیاسی- اجتماعیمان می شد و بعد خنده های او بدجنسی های محتاطانه من و شوخی او که بیا برو به فلان جا برای کار که مستقیم زیر پست های حکومتی بود و از این دست...
سالها جبهه بوده است. شیمیایی شده است به همین دلیل بچه ندارد و هر از چند هفته برای شیمی درمانی و بقیه درمانهای سخت می رفت و آن روزها بی رنگ تر و بی حال تر از همیشه، اما با آرامش مخصوص خودش می آمد و من شربت درست می کردم و چند جا جمله که بخندانمش و فضایش را عوض کنم و مراقب که دست کم آن روز بحث حکومت و نظام و سیاست نکنیم.
***
سر شلوغیهای لایحه دیگر پیش ما کار نمی کرد و جابه جا شده بود. اما هر چند روزی یک بار زنگ می زد، یا شرکت یا به موبایلم، می خندید و می گفت خانم مهندس تصویب نمی شود نگران نباش و من مثل همیشه شیطنت و شوخی که ما نمی گذاریم به این سادگی تصویب بشود و خط و نشان که تو همم مسئولی و ...
***
بعد از ماجرای تفتیش و اینها شنیده بودم که سراغم را گرفته بود، شنیده بودم که حتی به نزدیکهای من زنگ زده بود، اما برایم عجیب بود که چرا دیگر خبری از خودم نمی گیرد و با وجود دلتنگی بهش زنگ نمی زدم مبادا به دردسر بیاندازمش. تا آن روز که قرار بود بیاید شرکت...
***
می خندید به پهنای صورت، گرچه چهره اش به شادی و رهایی قبل نبود، ازش پرسیدم زیاد پرسیدم و راجع به همه چیز، معلوم شد ان روز هم باز یک دوره شیمی درمانی داشته است. راجع به کار جدید پرسیدم، گفت که هر جا یک جور است اما دلتنگیش واضح بود، می گفت 4 سال تعهد داده ام. و و و تا به احوال من رسیدیم.
هر زبانی که بلد بود را امتحان کرد برای منصرف کردن من از داستان کمپین.
می گفت من جنس اینها را می شناسم، چیزی سرشان نمی شود(برادرهای محترم امنیت و اطلاعات)... جوابهای معمولم را می دادم.
می گفت تو حیفی برای اینکه اینها هر چه می خواهند سرت در بیآورند.
می گفت راه دیگری را امتحان کن، هر جا خواستی من کمک می کنم و من همچنان می خندیدم.
گفت گفت گفت و مثال زد و خاطره هایش را تعریف کرد و ... حرف من همان بود که بود، به نگرانی خانواده رسید، گفتم چاره ای نیست، همیشه چزی هست که خانواده نگارنمان بماند و بعد هم تا یک جاهایی دسته گل تربیتی خودشان است.
به ساعت رسید بحثمان و صداهای خنده های من که به کلافگی نزدیک می شد باز اصرارهای او و آخرین جمله ای که اضافه کرد را با اشک حلقه زده شده می گفت و من مبهوت در چشمهایش گوش می کردم، جلوی روسا تو اتاق رئیس گفت خانم مهندس اگر اتفاقی افتاد من چه کنم از بی طاقتی؟
نمی دانستم چی بگویم، نمی دانستم چطور آرامش کنم، نمی دانستم آن همه تعجبم را چطور نشان بدهم، فقط گفتم آقای... نگران نباشید، چیزی نمی شود و لطفن دیگر بهش فکر نکنید اصلن.
پلک زد و من از اتاق آمدم بیرون. صداقت و صمیمت و دوستی گاهی فراتر از عقیده و طرز فکر و بالا پایین های چپ و راست و مسلمان و سکولار و فلان و بهمان و دیگر است.
حالا چرا من آشفته ام؟ خوابش را دیدم، حالش خوب نبود، باز شیمی درمانی کرده بود، زرد شده بود، تو بیمارستان بود و حتی نمی گذاشتند من برایش شربت ببرم.
صبح سراغش را از بقیه همکارها می گیرم. کسی چند روزی خبری ازش ندارد و نگرانی من از جنسی است تا به حال نداشته ام.
***دیوانگی این روزها :
دلبر جانمه/
ماه تابانمه/
...به پیش من آ
بیا بیا///
/... دل میل تو داره
سزاوارم بیا/...
از بدخشانمه/
آرام جانمه/
به پیش من آآآ...
بیا بیا///
آی ....
*** پی نوشت: این مقاله جز مناسب ترین مقاله های ترجمه شده این یکی دو سال است به نظرم. قسمت اول و دومش هم در خود مقاله لینک دارد. استبداد ساختار نداشتن
لابد باید این جمله را هم اضافه کنم، "با تشکر فراوان از دست اندرکاران اجرا، نودال، اپکس..."
یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۷
شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۷
خواندنی ها بر وزن دیدنی ها
درخواست سخنگوي وزارت امور خارجه از اعضاي كمپين هاي زنان: براي لغو تحريم هواپيمايي ايران تلاش كنيد
بخوانیم و بخندیم. خدا این مسئولان نظام را از ما نگیرد که بسی شادی برایمان به ارمغان می آورند.
فمینیسم و سیاست بد/ وبلاگ پویا
دوستی و رابطه ناب/ این هم خواندنی است.
زیاد حوصله نوشتن ندارم برای همین این و آن ور لینک می دهم.
حالا تا کی ببینیم حوصله ام برگردد.
بخوانیم و بخندیم. خدا این مسئولان نظام را از ما نگیرد که بسی شادی برایمان به ارمغان می آورند.
فمینیسم و سیاست بد/ وبلاگ پویا
دوستی و رابطه ناب/ این هم خواندنی است.
زیاد حوصله نوشتن ندارم برای همین این و آن ور لینک می دهم.
حالا تا کی ببینیم حوصله ام برگردد.
سهشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷
فضایی که می سازیم
آمدم بنویسم دلم برای... خیلی تنگ شده است، یادم آمد که برای همین احساس های شخصی، اندیشیدن فردی و تفکر سلیقه ای توبیخ شده ام.
یادم آمد هنوز با تمام ادعاهای آزادی خواهی مان، می خواهیم که دیگران خودشان را سانسور کنند، تا ما را خوش آید.
... عزیز! تمام نوشته ام راجع به تو سانسور می شود برای جلوگیری از رنجانیدن دوستان، گرچه احساس من بر جاست.
امنیت محله ها را دادند به بسیج. تصور کنید ماموران نیروی انتظامی، با کد رسمی و آموزش قبل از کار آن همه دسته به گل به آب دادند و انواع و اقسام خشونت را روی مردم اعمال کردند، حالا قرار است بقیه این وظیفه خطیر به علاوه سلاح لازم برای انجام آن به دست یک سری پسر بچه 23-4 ساله آموزش ندیده بیفتد! تازه جناب فرمودند که « این نیروها بنای به کارگیری از تجهیزات و سلاح ندارند و برای اینکه بتوانند پشتیبانی دفاعی برای خود داشته باشند این تجهیزات در اختیار آنها قرار می گیرد.»
گاهی احساس می کنم عجب مردم مقاومی داریم با این همه احساس نا امنی.
خیلی چیزهای دیگر هم می خواهم بنویسم، اما داستان شامل بخشی سانسور و بخشی انتظار است.
لینک: کمپین یک میلیون امضا روایتی از بیرون (2)
همه موکلان من، این بار کاملن جدی / برای نسرین ستوده
یادم آمد هنوز با تمام ادعاهای آزادی خواهی مان، می خواهیم که دیگران خودشان را سانسور کنند، تا ما را خوش آید.
... عزیز! تمام نوشته ام راجع به تو سانسور می شود برای جلوگیری از رنجانیدن دوستان، گرچه احساس من بر جاست.
امنیت محله ها را دادند به بسیج. تصور کنید ماموران نیروی انتظامی، با کد رسمی و آموزش قبل از کار آن همه دسته به گل به آب دادند و انواع و اقسام خشونت را روی مردم اعمال کردند، حالا قرار است بقیه این وظیفه خطیر به علاوه سلاح لازم برای انجام آن به دست یک سری پسر بچه 23-4 ساله آموزش ندیده بیفتد! تازه جناب فرمودند که « این نیروها بنای به کارگیری از تجهیزات و سلاح ندارند و برای اینکه بتوانند پشتیبانی دفاعی برای خود داشته باشند این تجهیزات در اختیار آنها قرار می گیرد.»
گاهی احساس می کنم عجب مردم مقاومی داریم با این همه احساس نا امنی.
خیلی چیزهای دیگر هم می خواهم بنویسم، اما داستان شامل بخشی سانسور و بخشی انتظار است.
لینک: کمپین یک میلیون امضا روایتی از بیرون (2)
همه موکلان من، این بار کاملن جدی / برای نسرین ستوده
شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۷
عصبانیت
ترس های آدمها این روزها عصبانی ام می کند، اما درست نمی دانم چرا.
شاید از بی اعتمادی که پشت ترس به من وجود دارد، عصبانی می شوم. گرچه هر ترس می تواند به دلیل اعتماد به نفس کم هم باشد.
همان طور که احمق پنداشته شدن زود عصبانی ام می کند.
می دانم که وقتهایی که عصبانی هستم، آنقدر بداخلاق می شوم که نزدیک شدن بهم واقعن جرات می خواهد.
در عین حال می دانم که اگر آدمی آن لحظات جرات به خرج بدهد و به اندازه کافی نزدیک بشود می تواند تمام مقاومتهای من را بشکند.
شاید از بی اعتمادی که پشت ترس به من وجود دارد، عصبانی می شوم. گرچه هر ترس می تواند به دلیل اعتماد به نفس کم هم باشد.
همان طور که احمق پنداشته شدن زود عصبانی ام می کند.
می دانم که وقتهایی که عصبانی هستم، آنقدر بداخلاق می شوم که نزدیک شدن بهم واقعن جرات می خواهد.
در عین حال می دانم که اگر آدمی آن لحظات جرات به خرج بدهد و به اندازه کافی نزدیک بشود می تواند تمام مقاومتهای من را بشکند.
سهشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۷
زندگی در آکواریوم
به فرض اینکه ما با هم چگونه خندیده ایم،
به فرض اینکه ما با هم چه خورده ایم، چه گفته ایم، چه کرده ایم، ...
بودن کنترل، شنود، دید، یا حضور غریبه برای زندگی ما واهمه آورتر است یا آنچه که ما می خوریم و می گوییم و می بینیم و می خندیم و ... برای شما؟
ما بلند بلند زندگی می کنیم، چه باک که در آکواریوم باشیم؟
اما آنهایی که برای آکواریوم های شیشه ای ما کنترل صدا و تصویر و رنگ و بو و مزه می گذارند، چه موجهای لغزنده ای سوارند. موجهای قدرتی که فقط با باد بر بلندی است.
خوب بگذریم. خانم ها! آقایان! من برای بازجویی های شبانه روزی تجدید قوا کرده ام. حالا نوبت کیست؟
به فرض اینکه ما با هم چه خورده ایم، چه گفته ایم، چه کرده ایم، ...
بودن کنترل، شنود، دید، یا حضور غریبه برای زندگی ما واهمه آورتر است یا آنچه که ما می خوریم و می گوییم و می بینیم و می خندیم و ... برای شما؟
ما بلند بلند زندگی می کنیم، چه باک که در آکواریوم باشیم؟
اما آنهایی که برای آکواریوم های شیشه ای ما کنترل صدا و تصویر و رنگ و بو و مزه می گذارند، چه موجهای لغزنده ای سوارند. موجهای قدرتی که فقط با باد بر بلندی است.
خوب بگذریم. خانم ها! آقایان! من برای بازجویی های شبانه روزی تجدید قوا کرده ام. حالا نوبت کیست؟
شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۷
آرامش هایی از همه نوع
آدمهای زندگی ما یا زندگی آدمهای ما! چه فرق می کند
به هر حال به همین نزدیکی این دو اصطلاح هر دو آنها روی من، شاید تو و احتمالن بقیه تاثیر می گذارد.
احساس این که دوستی یا آشنایی در آرامش قرار گرفته است، یک احساس آرامش متقابل می دهد.
همان طور که گویی خودم در آرامش باشم.
و هر چه آدمهای نزدیک به آدم آرامش بیشتری داشته باشند، احساس دوستی و نزدیکی بیشتری بینمان رد و بدل می شود. کم دغدغه تر، آرام تر و نیز شادتر
بی ربط: پروژه کله گنده لاب لاب لاب بالاخره چهارچوبش بسته شد، دیگر می ماند اجرا و خورده پاشهای باگ گیری و ...
بخشی از سمینار کره را روی چالشهای این پروژه برگزار کردیم. می پرسیدند برنامه نویسش کی بوده است و حس خوبی داشت وقتی آقایان مهندس پرتجربه کلی کشور صنعتی دنیا می آمدند ته سالن
که فقط به من تبریک بگویند.
بی ربط تر به بی ربط: و حس خوبی دارد وقتی می بینی نگرانی ها به سادگی رفع می شوند و نیازی به مبارزه" از گونه که من را مجبور می کرد" برای آرامش بدیهی زندگی نیست.
به هر حال به همین نزدیکی این دو اصطلاح هر دو آنها روی من، شاید تو و احتمالن بقیه تاثیر می گذارد.
احساس این که دوستی یا آشنایی در آرامش قرار گرفته است، یک احساس آرامش متقابل می دهد.
همان طور که گویی خودم در آرامش باشم.
و هر چه آدمهای نزدیک به آدم آرامش بیشتری داشته باشند، احساس دوستی و نزدیکی بیشتری بینمان رد و بدل می شود. کم دغدغه تر، آرام تر و نیز شادتر
بی ربط: پروژه کله گنده لاب لاب لاب بالاخره چهارچوبش بسته شد، دیگر می ماند اجرا و خورده پاشهای باگ گیری و ...
بخشی از سمینار کره را روی چالشهای این پروژه برگزار کردیم. می پرسیدند برنامه نویسش کی بوده است و حس خوبی داشت وقتی آقایان مهندس پرتجربه کلی کشور صنعتی دنیا می آمدند ته سالن
که فقط به من تبریک بگویند.
بی ربط تر به بی ربط: و حس خوبی دارد وقتی می بینی نگرانی ها به سادگی رفع می شوند و نیازی به مبارزه" از گونه که من را مجبور می کرد" برای آرامش بدیهی زندگی نیست.
سهشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۷
ترس سکوتناک
خوب تقریبن می شود گفت که دلایل منطقی تمام شد.
دیگر بهانه ی مستدللی نیست، نیست؟ نیست جز دلم. دلم غیر مستدلل است؟ دلم غیر منطقی است؟
نمی دانم نمی دانم نمی دانم...
یک روز خوبم. ترسها پاک شده و کم رنگ ساکت می نشینند تا من حرف بزنم.
روز بعد من ساکتم. شاید هم منتظر تا حرف بشنوم و به جای حرف ترسها شروع می کنند.
حس من کجاست؟ می آید و می رود یا اصلن نیست و نمی آید؟
چرا برانگیخته نمی شوم؟ چرا قلبم نمی زند؟ یا مگر حتمن باید بزند؟
از سکوت خودم می ترسم. می دانم که بعد از سکوت خودم را هم شوکه می کنم. اما نمی توانم یا شاید هم ترسها باعث می شوند که نخواهم بیش از این سکوت شکن ِ بی صدایی خودم باشم.
حتمن می توانی سکوتم را بشکنی، یعنی اگر بخواهی حتمن می توانی. مگر اینکه تو هم سکوت را ترجیح بدهی، شبیه وقتی در سکوت پیش آمدی و من به دنبال صدا هیچ نشنیدم، هیچ ندیدم، هیچ نفهمیدم. و حالا ... راستی گفته بودم از آن بی صدایی اولیه هنوز دلخورم؟ دلخور نه عصبانی! عصبانی نه شاکی! شاکی نه ساکت و ترسناک!
پیدا کردم از بی صدایی اولیه ساکت و ترسناکم.
سکوت من را می ترساند. خودم هم بعد از سکوت ترسناک می شوم.
موسیقی را اما ترجیح می دهم.
دیگر بهانه ی مستدللی نیست، نیست؟ نیست جز دلم. دلم غیر مستدلل است؟ دلم غیر منطقی است؟
نمی دانم نمی دانم نمی دانم...
یک روز خوبم. ترسها پاک شده و کم رنگ ساکت می نشینند تا من حرف بزنم.
روز بعد من ساکتم. شاید هم منتظر تا حرف بشنوم و به جای حرف ترسها شروع می کنند.
حس من کجاست؟ می آید و می رود یا اصلن نیست و نمی آید؟
چرا برانگیخته نمی شوم؟ چرا قلبم نمی زند؟ یا مگر حتمن باید بزند؟
از سکوت خودم می ترسم. می دانم که بعد از سکوت خودم را هم شوکه می کنم. اما نمی توانم یا شاید هم ترسها باعث می شوند که نخواهم بیش از این سکوت شکن ِ بی صدایی خودم باشم.
حتمن می توانی سکوتم را بشکنی، یعنی اگر بخواهی حتمن می توانی. مگر اینکه تو هم سکوت را ترجیح بدهی، شبیه وقتی در سکوت پیش آمدی و من به دنبال صدا هیچ نشنیدم، هیچ ندیدم، هیچ نفهمیدم. و حالا ... راستی گفته بودم از آن بی صدایی اولیه هنوز دلخورم؟ دلخور نه عصبانی! عصبانی نه شاکی! شاکی نه ساکت و ترسناک!
پیدا کردم از بی صدایی اولیه ساکت و ترسناکم.
سکوت من را می ترساند. خودم هم بعد از سکوت ترسناک می شوم.
موسیقی را اما ترجیح می دهم.
دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷
شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۷
به جاودانی
ناراحتی مخصوص وقتهایی است که اصلن انتظار رفتاری را نداری.
یا وقتهایی است که قول داده شده انجام نمی شود. درست زمانی که بی صبرانه منتظر انجام وعده ای است.
سرمان شلوغ بود، بیشتر از وقتهای دیگر. پیشنهاد دادم، منظورم جمعی بود که خوب البته هماهنگ کردنش را می پذیرفتم. قرار گذاشتی به خواست خودت و بدون طلب من.
آن پارک کوچک را که پله می خورد و پایین می رود یادت هست؟
می خندیدی و می خندیدم و همهء پیشنهاد را خواستی که به تنهایی تقبل کنی. متن ها را فرستادم. همانهایی که حالا نیستند.
نوشته ام را لینک دادم. همان که حتی نمی دانم خواندی یا نه؟
دو ماه شد، یک ماه.
یک ماه شد، دو هفته.
دو هفته شد دو روز.
میل می آمد، کامپیوتر خراب بوده است. ترس مبهمی دارد این بهانه. هیچ احساس خوبی از اعتماد درش حس نمی کنم. اما همچنان وعده و قول. دو روز دیگر...
آخر هفته...
فشار وجود داشت، بیشتر از همیشه. باید باید باید آن لحظات صدایی بلند می شد.
اما دیگر سکوت محض تو بود.
میل های جمعی. میل های مکرر شخصی. التماس گونه، شوخ اما خواهش آمیز، ناراحت و تحت فشار، عصبانی و به شدت منتظر....
هیچ هیچ هیچ... سکوت بودی و سکوت. همه حرفها به دیوار می خورد و همه ارزشهای بینمان له می شد و تمام دوستی نخ نما پاره پاره می شد و تو؟ نمی دانم هیچ نمی دانم. چه بودی؟ چه می کردی؟ چه احساس می کردی؟
حالا گلایه می کنی، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده، هیچ قولی بر زمین نمانده است، هیچ هیچ هیچ هیچ...
بگذار بی حرف با تو بگذرانم که ناراحتی ها و فشارهایی که از جانب تو تحمیل شد حرفهایم را تلخ کرده است.
+++ جزئیات بازجویی و تفتیش و ... زحمت هدی عزیز
یا وقتهایی است که قول داده شده انجام نمی شود. درست زمانی که بی صبرانه منتظر انجام وعده ای است.
سرمان شلوغ بود، بیشتر از وقتهای دیگر. پیشنهاد دادم، منظورم جمعی بود که خوب البته هماهنگ کردنش را می پذیرفتم. قرار گذاشتی به خواست خودت و بدون طلب من.
آن پارک کوچک را که پله می خورد و پایین می رود یادت هست؟
می خندیدی و می خندیدم و همهء پیشنهاد را خواستی که به تنهایی تقبل کنی. متن ها را فرستادم. همانهایی که حالا نیستند.
نوشته ام را لینک دادم. همان که حتی نمی دانم خواندی یا نه؟
دو ماه شد، یک ماه.
یک ماه شد، دو هفته.
دو هفته شد دو روز.
میل می آمد، کامپیوتر خراب بوده است. ترس مبهمی دارد این بهانه. هیچ احساس خوبی از اعتماد درش حس نمی کنم. اما همچنان وعده و قول. دو روز دیگر...
آخر هفته...
فشار وجود داشت، بیشتر از همیشه. باید باید باید آن لحظات صدایی بلند می شد.
اما دیگر سکوت محض تو بود.
میل های جمعی. میل های مکرر شخصی. التماس گونه، شوخ اما خواهش آمیز، ناراحت و تحت فشار، عصبانی و به شدت منتظر....
هیچ هیچ هیچ... سکوت بودی و سکوت. همه حرفها به دیوار می خورد و همه ارزشهای بینمان له می شد و تمام دوستی نخ نما پاره پاره می شد و تو؟ نمی دانم هیچ نمی دانم. چه بودی؟ چه می کردی؟ چه احساس می کردی؟
حالا گلایه می کنی، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده، هیچ قولی بر زمین نمانده است، هیچ هیچ هیچ هیچ...
بگذار بی حرف با تو بگذرانم که ناراحتی ها و فشارهایی که از جانب تو تحمیل شد حرفهایم را تلخ کرده است.
+++ جزئیات بازجویی و تفتیش و ... زحمت هدی عزیز
چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۷
برادران تشنه
وقتی خوب فکر می کنم، می بینم اینجا را بیشتر از دفترچه قرمز و آبی و سورمه ای و ... دوست دارم.
اینجا من کمتر خود خودم هستم به طور کامل. اینجا من هستم در عکسهایی که انتخاب می کنم و می گذارم، طبیعتن زیباترین و جالب ترین عکسها از نظر خودم.
اما دفترچه ها شامل همه عکسها بودند، عکسهایی که موقع شلختگی از خودم داشتم، عکسهایی که از زاویه هایی بودند که دوست نداشتی به کسی نشان بدهی. مثل وقتی که به دلایل شخصی بد اخلاقی و دوست نداری بقیه آدمها بداخلاقیت را ببینند. مثل وقتهایی که خواب آلودی یا خیلی خوشحالی، خیلی ولی همه اینها در اتاق تنهاییت می گذرد و همین قسمتی از لذت تنهایی زندگی است.
همه را روزنامه پیچ تحویل می دهند، روی روزنامه یک کاغذ چسبانده اند و نوشتند، مطالب خصوصی از خواندن آن جدا خودداری کنید.
بعد مثل مگس تو گوشت وزوز می کند که جدا خودداری نکرده است و حالا از عکسهای تمام حالات تنهایی تو خوشش آمده است و بعد؟؟؟
این مثل حسی نیست که بهت می گویند سه سال آرشیو وبلاگت را خوانده اند و چنان تو را بد می شناسند که دلت می خواهد گوشهایت را بگیری و بدوی و چیزی را نشونی.
این مثل حسی نیست که یک نفر حرفهای در گوشی و خصوصی تو را شنیده باشد و حالا بخواهد اظهار نظر کند.
این با همه آنها فرق دارد. حس جدیدی است. بیشتر دلسوزی. دلسوزی برای کسی که شامه اش تو تنهای های آدمها، دنبال لذت پنهان یا قدرت آشکار می گردد.
اینجا من کمتر خود خودم هستم به طور کامل. اینجا من هستم در عکسهایی که انتخاب می کنم و می گذارم، طبیعتن زیباترین و جالب ترین عکسها از نظر خودم.
اما دفترچه ها شامل همه عکسها بودند، عکسهایی که موقع شلختگی از خودم داشتم، عکسهایی که از زاویه هایی بودند که دوست نداشتی به کسی نشان بدهی. مثل وقتی که به دلایل شخصی بد اخلاقی و دوست نداری بقیه آدمها بداخلاقیت را ببینند. مثل وقتهایی که خواب آلودی یا خیلی خوشحالی، خیلی ولی همه اینها در اتاق تنهاییت می گذرد و همین قسمتی از لذت تنهایی زندگی است.
همه را روزنامه پیچ تحویل می دهند، روی روزنامه یک کاغذ چسبانده اند و نوشتند، مطالب خصوصی از خواندن آن جدا خودداری کنید.
بعد مثل مگس تو گوشت وزوز می کند که جدا خودداری نکرده است و حالا از عکسهای تمام حالات تنهایی تو خوشش آمده است و بعد؟؟؟
این مثل حسی نیست که بهت می گویند سه سال آرشیو وبلاگت را خوانده اند و چنان تو را بد می شناسند که دلت می خواهد گوشهایت را بگیری و بدوی و چیزی را نشونی.
این مثل حسی نیست که یک نفر حرفهای در گوشی و خصوصی تو را شنیده باشد و حالا بخواهد اظهار نظر کند.
این با همه آنها فرق دارد. حس جدیدی است. بیشتر دلسوزی. دلسوزی برای کسی که شامه اش تو تنهای های آدمها، دنبال لذت پنهان یا قدرت آشکار می گردد.
دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷
17 روز پیش
تقریبن همه بچه ها از من کوچکتر بودند و همه شاید نسبت به من متاخرتر در کمپین.
خودخواهی کردم، می دانم خودخواهی کردم. ایستادم و تو چشمهای نگران و مهربانشان نگاه نکردم و گفتم من الان دیگر حوصله چیزی را ندارم، می خواهم بروم.
فقط یادم نیست به یکی سپردم یا در دلم سپردم که به ... نتوپید، آن طفلک که فکر نمی کرد اوضاع این طوری باشد.
بعد از اعتراض های بلند و تقریبن فریاد گونه من به لباس شخصی که بدون بیان جرم، بی دلیل چرا گواهینامه من را می برید و نمی گویید کجا باید بیاییم، او راهش را می کشد و می رود داخل پارک و می گوید شنبه صبح زنگ می زنیم. به رئیس کلانتری که همدلانه من را نگاه می کند نگاه می کنم و می گویم رفت؟؟؟!!!
می گوید بیایید تو یک چایی بخورید دخترم، به من که آرام نمی شوم و همین طور مرتب اعتراض می کنم می گوید نگران نباش مشخصات کاملشان را گرفتیم، به هر حال آمریکا هم یک FBI دارد، می گویم دارد ولی می شود ازش شکایت کرد، می گوید تو هم بکن. اگر شنبه نداد بیا همین جا شکایت کن.
مسئول کلانتری می گوید آن خانم دیگر هیچ. ولی شما را شناسایی کردند، من نباید بهتان بگویم، اما لحن شما هم کمی جریش کرد. شما را شناختند، چند جا بودی کارهایی کردی که شناختند. گفتم مهم نیست اما نمی تواند بی دلیل و بی توضیح گواهینامه من را بگیرد دستش و ببرد و هیچ چیز به من نگوید و ندهد.
می گوید گفت که کارت ملی بدهد، نداشتی. گفتم آن هم همین طور، آخر من چرا باید به یک لباس شخصی کارت ملیم را بی دلیل و بی جرم بدهم و او برود.
تمام راه فکر می کنم، هنوز یک سال نیست تو این شرکتم. بعد از شاهکارهای سه ماه پیش، قرار شده پس فردا بروم یک کشور دیگر تا از نزدیک، فلان و بهمان را ببینم و یاد بگیرم، اما درست روز قبل از سفر باید بروم پلیس امنیت برای پاره ای توضیحات و آیا گواهینامه ام را پس بگیرم یا نه. و اگر نروم یا نگیرم، درست موقع سفر معلوم نیست قرار است همه برنامه های من و دو شرکت ایرانی و خارجی به هم ریخته بشود یا نه.
داد از غم نان! قبل از هر چیز به احتمال از دست دادن کارم که با چنگ و دندان به اینجا رسیده، فکر می کنم.
نمی دانم اینها را کی منتشر می کنم و اصلن می خواهم خوانده بشود یا نه؟ اما حالا که خوب فکر می کنم می بینم نباید بچه ها را رها می کردم. نباید برمی گشتم.
و هیچی به اندازه این اذیتم نمی کند.
تا وقتی پایم از روی زمین بلند نشود، اضطراب دو چندان است.
کاش اینها را از ایران پابلیش نکنم. کاش بچه ها احساس خمودگی و خستگی نکنند.
کاش کاش کاش....
جمعه 11:25 شب 26 مهر 87
خودخواهی کردم، می دانم خودخواهی کردم. ایستادم و تو چشمهای نگران و مهربانشان نگاه نکردم و گفتم من الان دیگر حوصله چیزی را ندارم، می خواهم بروم.
فقط یادم نیست به یکی سپردم یا در دلم سپردم که به ... نتوپید، آن طفلک که فکر نمی کرد اوضاع این طوری باشد.
بعد از اعتراض های بلند و تقریبن فریاد گونه من به لباس شخصی که بدون بیان جرم، بی دلیل چرا گواهینامه من را می برید و نمی گویید کجا باید بیاییم، او راهش را می کشد و می رود داخل پارک و می گوید شنبه صبح زنگ می زنیم. به رئیس کلانتری که همدلانه من را نگاه می کند نگاه می کنم و می گویم رفت؟؟؟!!!
می گوید بیایید تو یک چایی بخورید دخترم، به من که آرام نمی شوم و همین طور مرتب اعتراض می کنم می گوید نگران نباش مشخصات کاملشان را گرفتیم، به هر حال آمریکا هم یک FBI دارد، می گویم دارد ولی می شود ازش شکایت کرد، می گوید تو هم بکن. اگر شنبه نداد بیا همین جا شکایت کن.
مسئول کلانتری می گوید آن خانم دیگر هیچ. ولی شما را شناسایی کردند، من نباید بهتان بگویم، اما لحن شما هم کمی جریش کرد. شما را شناختند، چند جا بودی کارهایی کردی که شناختند. گفتم مهم نیست اما نمی تواند بی دلیل و بی توضیح گواهینامه من را بگیرد دستش و ببرد و هیچ چیز به من نگوید و ندهد.
می گوید گفت که کارت ملی بدهد، نداشتی. گفتم آن هم همین طور، آخر من چرا باید به یک لباس شخصی کارت ملیم را بی دلیل و بی جرم بدهم و او برود.
تمام راه فکر می کنم، هنوز یک سال نیست تو این شرکتم. بعد از شاهکارهای سه ماه پیش، قرار شده پس فردا بروم یک کشور دیگر تا از نزدیک، فلان و بهمان را ببینم و یاد بگیرم، اما درست روز قبل از سفر باید بروم پلیس امنیت برای پاره ای توضیحات و آیا گواهینامه ام را پس بگیرم یا نه. و اگر نروم یا نگیرم، درست موقع سفر معلوم نیست قرار است همه برنامه های من و دو شرکت ایرانی و خارجی به هم ریخته بشود یا نه.
داد از غم نان! قبل از هر چیز به احتمال از دست دادن کارم که با چنگ و دندان به اینجا رسیده، فکر می کنم.
نمی دانم اینها را کی منتشر می کنم و اصلن می خواهم خوانده بشود یا نه؟ اما حالا که خوب فکر می کنم می بینم نباید بچه ها را رها می کردم. نباید برمی گشتم.
و هیچی به اندازه این اذیتم نمی کند.
تا وقتی پایم از روی زمین بلند نشود، اضطراب دو چندان است.
کاش اینها را از ایران پابلیش نکنم. کاش بچه ها احساس خمودگی و خستگی نکنند.
کاش کاش کاش....
جمعه 11:25 شب 26 مهر 87
یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۷
بازجو بمان آقا
یکسری رفتارها چندش آور است.
رفتار بازجویی که بدون دلیل قانونی(قانون مکتوب منظورم است، نه قانونی تفسیری بر اساس سلیقه)، بدون توجیه اخلاقی-انسانی، سرش را تو زندگی خصوصیت کرده است و همه جاهای خصوصی ترین فضایت را دست مالی کرده است و حالا نقش پلیس خوب را بازی کند و زنگ بزند و با مادرت حال و احوال کند و بگوید چرا بی خداحافظی رفتید و ...
منزجر بودن این رفتار از آنجایی می آید که آقا شعور و عقل تو را نادیده گرفته است و فکر کرده است کار او قانونی بوده است و تو راستی راستی مجرم بودی و او حالا باید نقش مودبترین مامور اطلاعاتی شهر را بازی کند.
خشونت روانی که این رفتار با خودش دارد، دست کمی از خشونت فیزیکی دوران مبتدی بودن آقایان ندارد. حالا فقط یک بسته بندی ظاهر فریب دارد.
صاف بایستید آقایان و با من فقط با لحن رسمی صحبت کنید. جز خبر کوتاه، هیچ حرف دیگری را حاضر نیستم پشت گوشی از شما بشنوم و یا بهتان بگویم.
من به خاطر دارم که شما مامور تفتیش منزل من بودید و هنوز به خاطر دارم که شما مامور بازجویی از من بودید.
به جرم؟ فقط به جرم زن بودنم و به جرم زن ماندنم و به جرم خواست حقوق بدیهی و طبیعی زن بودن.
رفتار بازجویی که بدون دلیل قانونی(قانون مکتوب منظورم است، نه قانونی تفسیری بر اساس سلیقه)، بدون توجیه اخلاقی-انسانی، سرش را تو زندگی خصوصیت کرده است و همه جاهای خصوصی ترین فضایت را دست مالی کرده است و حالا نقش پلیس خوب را بازی کند و زنگ بزند و با مادرت حال و احوال کند و بگوید چرا بی خداحافظی رفتید و ...
منزجر بودن این رفتار از آنجایی می آید که آقا شعور و عقل تو را نادیده گرفته است و فکر کرده است کار او قانونی بوده است و تو راستی راستی مجرم بودی و او حالا باید نقش مودبترین مامور اطلاعاتی شهر را بازی کند.
خشونت روانی که این رفتار با خودش دارد، دست کمی از خشونت فیزیکی دوران مبتدی بودن آقایان ندارد. حالا فقط یک بسته بندی ظاهر فریب دارد.
صاف بایستید آقایان و با من فقط با لحن رسمی صحبت کنید. جز خبر کوتاه، هیچ حرف دیگری را حاضر نیستم پشت گوشی از شما بشنوم و یا بهتان بگویم.
من به خاطر دارم که شما مامور تفتیش منزل من بودید و هنوز به خاطر دارم که شما مامور بازجویی از من بودید.
به جرم؟ فقط به جرم زن بودنم و به جرم زن ماندنم و به جرم خواست حقوق بدیهی و طبیعی زن بودن.
شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۷
ت ا د ن ...
حالا اگر توانستم آرام بنشینم و این چهار تا مدار لعنتی را طراحی کنم و بفرستم امروز...
دلهره بالا- پایینم می کند. هر یک ربع از این پشت بلند می شوم و بی اراده چرخ می زنم و باز همه چی سر جایش است.
رئیس می گوید اگر حوصله داشتی بیا باید یک بحث سیاسی بکنیم. می گویم دعوا بشوم یا بحث کنیم؟ می گوید هدف دعوا نیست، گرچه شاید به دعوا هم برسیم.
می خندم و از اتاقش می آیم بیرون. می گوید البته حالا یک روز که حوصله داشتی نه امروز.
تو دلم می گویم فکر نکنم به این زودیها حوصله داشته باشم.
خواب دیدم، گفت منظورش را اشتباه فهمیده بودم. این همه ترس و بی اعتمادی حتی به شنیده هایم!!! کاش می دانستم از کجا می آید.
دلهره بالا- پایینم می کند. هر یک ربع از این پشت بلند می شوم و بی اراده چرخ می زنم و باز همه چی سر جایش است.
رئیس می گوید اگر حوصله داشتی بیا باید یک بحث سیاسی بکنیم. می گویم دعوا بشوم یا بحث کنیم؟ می گوید هدف دعوا نیست، گرچه شاید به دعوا هم برسیم.
می خندم و از اتاقش می آیم بیرون. می گوید البته حالا یک روز که حوصله داشتی نه امروز.
تو دلم می گویم فکر نکنم به این زودیها حوصله داشته باشم.
خواب دیدم، گفت منظورش را اشتباه فهمیده بودم. این همه ترس و بی اعتمادی حتی به شنیده هایم!!! کاش می دانستم از کجا می آید.
اشتراک در:
پستها (Atom)