جمعه، آذر ۲۲، ۱۳۸۷

زهره ارزنی

عادت ندارم از آدمها بنویسم، چه از زیبایی هایشان و چه از چیزهایی که اوضاع را مبهم می کند. اما وقتی فضا، بی اعتماد و نادوستانه می شود هر آدمی که اعتماد می آفریند را می خواهم بلند بلند تحسین کنم و دوست بدارم:

درست هفته پیش بود، صبح جمعه تماس گرفتم و قرار گذاشتیم. صدایش مثل همیشه گرم نبود، اما منطقی بود و حمایت کننده و در جواب پرس و جوی من از دلیل، موکول کرد به دیدارمان.
بعد از تماس بغض کرده بودم و می دانستم دلیلش گرمای نبوده در لحن است.

یکشنبه صبح، هوا سرد بود. من آماده بودم، پیش از همه برای بازجویی رفیقانه. بعد برای بازجویی امنیتی و نیز آماده برای به خانه برنگشتن. تنها امیدم این بود که من مطمئن بودم چه کردم و مطمئنم چه می خواهم و مطمئنم تا کجا می خواهم پیش بروم، یادت هست نفیسه جان راجع به این که هر کداممان تا کجا آماده ایم دور هم با هدی و سوسن و ... گپ زده بودیم.که قصد من رنجاندن نبود (که اگر بود رو بازی نمی کردم.) این که قصد من هیچ کدام از آن ها که گفته شد و شنیده شد نبود،( که اگر بود، این همه فرصت و این همه روشهای مسالمت آمیز و این همه زمان ساده تر و سریعتر بود برای آن انگیزه ها)

این که حرفه ای و خبره حرف می زد، دلگرم کننده بود؛ گرچه رنگ صدایش مشخص بود که از فضا دور نبوده است. من اصرار دارم در صحبت کردن، حتی از ناراحتی ها گفتن، حتی عصبانی سر هم فریاد زدن، حتی اشتباهها را بلند بلند برشمردن؛ اصرار دارم از هر چیزی که از قضاوت کردن و داوری جدایمان کند و در عوض راه تعامل را باز بگذارد.

پس ساده گفت، شنیده بود و چند جمله کلی اضافه کرد که قبلتر هم شنیده بودم گرچه نه با این رنگ، اما برایم غریبه نبود. و اضافه کرد که آن فضا جدا از کار او است و من با اطمینان سکوت کردم.

زیاد احساس خوبی نیست نگرانی از این که وکیلت، از پیش قاضی باشد، اما نبود. همین برای من کافی بود.
همین برای من تحسین برانگیز است وقتی در فشار بیرونی و درونی،در جو احساسات بد و خوب به تخصص کاری و خبرگی او بتوانی اعتماد کنی و با اطمینان، اعتقاد و ایمان و رفتارت را توضیح بدهی.

لحظه هایی که با آرامش و اعتبار کنارم نشسته بود، گاهی لبخند می زد، گاهی کلافه سر تکان می داد، گاهی وارد صحبت می شد، گاهی اشاره ای می کرد، گاهی همراهی می کرد و همه اینها دلگرمی و اطمینان خاطر بود، دوست داشتم دستهایش را گرم و محکم در دستهایم فشار بدهم، اما ندادم.
دوست داشتم وقتی وداع می کردم گرم در آغوش بگیرمش و همه اطمینان و اعتمادم را در آغوشم بهش نشان بدهم، اما چنین نکردم. هنوز هم فاصله های سنی- سابقه ای و اعتباری من را کند می کند. دوست داشتم باز هم صدایش را بشنوم، اما نشنیدم، چون من به اختیار آدمها احترام می گذارم. فضا ساخته شده در اطرافمان است و واهمه دارم از این که بخواهم برائت خودم را از قضاوتها به دلیل کاری تحمیل کنم.

اما دوست دارم همه احساسم، اطمینانم و اعتمادم را بدانی زهره جانم که هیچ وقت نتوانستم جز خانم ارزنی صدایتان کنم.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

گاهی با انسانهایی برخورد میکنیم که کارهایشان را با عشق و علاقه انجام میدهند و این ازشمندتر و دشوارتر خواهد بود اگر در آن فعالیت ارتباطات انسانی نقش کلیدی داشته باشند
شاید حس قدرشناسی ما تا حدود همان ارتباط محدود شود اما چه پر بارتر خواهد بود وقتی میدانیم که این گونه انسانها با همه ی مخاطبان تا به این اندازه متعهد عمل میکنند
اگر هنوز در فضای جامعه بویی از ارزشها احساس میشود به واسطه ی حضور همین عزیزان است

ناشناس گفت...

chaghadr khoobe ke adam az ehsasate khobesh bege.