نباید چیزی گفت. سکوت.
چی می گفتیم؟ یک نفر که نمی دانیم کی بود اما از ما نبود آمد و احساس امنیت ما را مخدوش کرد و رفت؟
چی می گفتیم؟ از کجا آمده بود؟ از جایی که نمی دانیم؟ یا کسی که بین ماست؟ یا یکی از ما؟ به فرض که کسی از ما بود، ما همه زن بودیم و همین زن بودنمان هدف مشترک بود و نه دیگر هیچ. چه می خواست بکند؟ چه خبری می خواست ببرد؟ خبرهایی را که خودمان را به در و دیوار می زدیم که عمومی بشود؟
زنگ های بی جواب. 2-3 بار زنگ و بعد به محض شنیدن صدا تمام.
او ارتباط را ایجاد می کرد. او صدای تو را می شنید. No number, private callو هیچ...
کسی هست که نیست...
کسی جایی هست که ناکجا است...
کسی همیشه حضور دارد که زمان را کش دار می کند...
دفعه بعد، صبح آفتابی روز تعطیل بود. می خندیدم و همه چیز را با وسواس و دقت و پیش بینی آینده و درک دیگری در مخاطبمان می چیدیم. زنگ در. می گوید پلیس امنیت. باز می خندیم. این چه جور شوخی است؟ کدام یکی از بچه ها است؟
جدی می گویم. به اسم و فامیل من را خواند و گفت بروم پایین. باز خندیدم. اااا پس اسمت را هم می داند!!! سکوت. جدی بود. باید شوخی هایمان را در پستوی خانه نگه داریم. یکی گفت پرستو باهاش برود پایین. پرستو تو برو... حتی یادم نمی آید که چه فصلی بود. تابستان یا بهار دو سال پیش شاید.
همه چیز درست بود. پلیس بود. از کلانتری فلان. با چند تا مامور که شماره پلاک ماشین های تو کوچه را یادداشت می کردند و آدمهایی را که در کوچه می رفتند و می آمدند، برانداز می کردند. اسم گفت و این که باید باهاش برویم کلانتری. کارتش را خواستیم و دیدم و گفتیم نامه کتبی بیآورید تا بیاییم. از مراسم پرسید و از دوستیمان گفتیم و ...
او هم مغرور بود شبیه من. یادم نمی آید اشکش را قبل از آن دیده بوده باشم. تو آسانسور بغلش کردم. می لرزید. و بغض تا خیسی چشمها آمده را غورت داد. شاید هم قورت داد. چه فرق می کند؟ فضای امن خانه هم شکسته شده بود.
باز هیچ نگفتیم. تنها بود و خانه اجاره ای و نگرانی نزدیکان دور و موضوع ادامه دار... . سکوت. فضا پاره شده بود و ما سکوت.
دیگر آنجا نرفتیم. اما باز کسی بود که نمی دیدم. تماس ها بود و ... . بچه ها می آمدند و لباس شخصی هایی که دم در ازشان نام و چه و چه پرسیده بودند. گفت که مهمان نداشته باشم. حکم نداشت اما. ما سکوت کردیم. خوب است که حکم نداشت که باعث سکوت ما می شد. پسر همسایه را یادت هست که آشنای فضای خانه می آمد و دخترانگی تو را متجاوز می شد بی حکم و می رفت و تو سکوت می کردی که چه بگویم؟ که فلانی حکم تجاوز نداشته و چه کسی باور می کند و یا کدام محکمه می پذیرد؟ اما یادمان رفت و یادمان می رود که به هر حال فضا را پاره کرده بود و این واقعیت نیاز به حکم و نام و برگه نداشت.
و مدام تکرار می شد و ما نیز تکرار می شدیم، گرچه کسانی را دیگر ندیدیم، کسانی را که مغرور بودند، با اراده بودند و کار که می کردند کامل بودند. ولی هر از گاهی با یک جمله ساده که به دلایل شخصی می خواهم کارم را کمتر کنم، اما دوست دارم در جریان کارهایتان باشم و هر از گاهی جمله ای که از دلتنگی می گفت و دردی پنهان که سکوت بود و سکوت...
صبح زنگ می زد که عصر مهمانها برگردند وگرنه خشونت. و من که خوب شما بیایید با خشونتتان، من هم هستم با وکیلم که همه چیز قانونی باشد. در هوای روشن نمی آمد، اما فضای مبهم و تیره و ترس آور را نگه می داشت. چه می گفتیم؟ می گفتیم با هوا آمد؟ می گفتیم آن مرد آمد؟ می گفتیم با پژوی سفید بی نشان آمد؟
دم در ایستادند که هستیم تا مهمانها بروند و باز هم وگرنه... بعد از ساعتی مهمانها رفتند، گرچه رفتنشان از کمپین نبود و نیست.
ما را می شناختند. ما اهل سکوت بودیم در این باب. پس بگذار درست بر همانجایی که صدایی ندارد و صدایی ازش در نمی آید، فشار بیآوریم. سکوت. سکوت. سکوت...
می دانی چه چیز این سکوت را تلختر می کرد و می کند و فشار را مضاعف؟
اولین جمله هایی که به هر ذهنی می رسد که از کودکی بارها شنیده ایم. حتمن دختره کاری کرده است که مردان را برانگیخته.
شماها بی احتیاطی می کنید. شماها ... . احتیاطمان را چند برابر می کردیم. آنقدر که متوهم به نظر می آمدیم. اما سکوت سر جایش بوده است. و مردان امنیتی هم همچنان مثل قبل وقیحانه فشار می آوردند.
وارد خانه اش شدند. نشستند و گفتند و بازجویی کردند و تهدید کردند و رفتند. تهدید و فضای همیشگی مادرانه که از جنس پدر سالاری بود که نجابت نکردی و چیزی نگو و سکوت کن. تلخ. تلخ. تلخ گاهی حتی حالمان را هم بد می کرد.
مردان گستاخ امنیت پایین آپارتمانش آشکارا می رفتند و می آمدند که ما هستیم. هر بار که دیدمش آسیب دیده تر بود. بیش از هر چیز از سکوت خم شده بود. تعریف که کرد بی تاب شدم. از دیدنش که آمدم تو ماشین تا خانه با عصبانیت گریه می کردم. اما نمی شد جای دیگری تصمیم گرفت. بیشتر اما این بهانه شبیه یک بازی بود. این انتخاب دیگری... این تصمیم شخصی... .
وقتی که تصمیم بر آشکار گویی بود با پذیرش تمام هزینه ها، بهانه بودن بهانه ها تلخ تو ذوق می زد. باشد به حریم دختره تجاوز شده است، حالا اما اگر این را بلند بلند بگوییم مسیر تجاوز را برای بقیه باز می گذاریم. نمی دانم باید خندید یا گریست؟
تجاوز وجود دارد. واقعی است. لمس می شود. فشار می آورد. یک روز بر من. یک روز بر تو. یک روز بر دیگری. چه بگوییم چه نگوییم. چه حکم باشد چه نباشد. چه بی احتیاطی در زندگی کردن (این هم جمله ای است، "بی احتیاط زندگی می کنی، همیشه با پوتین، با چشمهای باز، و با دهان بسته زندگی کن و بخواب.") باشد و چه نباشد. چه کت بسته در سلول او مورد تجاوز قرار بگیری و چه دهان بسته در خانه خودت مورد تجاوز قرار بگیری.
دلم برای کسانی که به خاطر سکوت ما دیگر نیستند تنگ شده است. برای ...، ... و ... که حتی بردن نامشان هم باید هنوز در سکوت بگذرد.
۲ نظر:
پست بسیار زیبایی بود و به خوبی میشد با آن ارتباط برقرار کرد
دو بیت از اشعار بهمنی
من آن زلال پرستم در آب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم
غریب بودم و گشتم غریب تر اما
دلم خوش است که در غربت وطن بودم
مطلب جالبي بود.چقدر ترس و فشار و استرس و دلهره
ارسال یک نظر