قبلن يك چيزي در مورد نزديك بودن با ارتش سايبري نوشته بودم،
اما هر چه ميگذرد و هر چه خبرهاي و نحوه فعاليت و نحوه انتخاب اعضاي آن بيشتر مشخص ميشود، يك نگراني و در عين حال غم سنگيني بيشتر رو دلم سنگيني ميكند.
وقتي دوستهايي داشته باشي كه جز معدود آدمهايي باشند كه بتوانند يك كارهايي را انجام بدهند، وقتي بداني آن دوستها جداي از هدف نهايي كار برايشان به انجام رساندن كار مهمتر باشد، وقتي بداني كارهايي هست كه از هزار دست ميچرخد تا گلوي مردم را بفشارد و بداني شناخت دستي كه به دوستان كار ميدهد، كار ساده اي نيست...
نگراني و غم هر بار سنگين تر فشار ميآورد.
هر اسم و هر تحليلي داشته باشد، من ميگويم فشار، ميگويم خشونت و ميگويم خفقان.
بيشتر از هر وقت ديگر آروز ميكنم اين دوستانم زودتر از هر كس ديگر از ايران مهاجرت كنند، من آدمي نيستم كه با اين مهاجرت ها به خصوص در اين شرايط راحت كنار بيايم و آن را تنها راه حل بدانم، اما همچنان آروز ميكنم كاش دوستانم از ايران بروند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر