دوشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۹

تهران يك ساله

چطور گذشت اين يك سال؟

عاشورا ديگر خون جوش آمده، بود. عزاداري مردم واقعي بود.
هيچ شعاري نداشت.
هيچ سرخوشي و كارنوال عزايي نبود.

حنجره هايي كه فرياد مي‌زد :
“يا حجت بن الحسن
ريشه ظلم را بكن”

لرزش حنجره را هم حس مي‌كردي.
خنده ايي نبود
حس ها خشم بود

از خستگي من مي‌رويم تو پارك مي‌نشينيم.

.روبروي پارك مبهوت كنار پل عابر ايستاده بودم، تنها
عكس و فيلم مي‌گرفتند و دود آتش و بوق ماشين ها و خيل گلادياتورهاي سياه پوش كه از ميدان صحنه را تماشا مي كردند.
ملخ واره ريختند. مردم هم. ديگر سخت راه مي‌رفتم.

پله هاي قديمي كوچه را پايين رفتم. ملخ سياه كه از پله هاي خيابان پايين آمده بود، به زير كشيده شد. تنبيه شد و با وساطت جواني رها كرده شد كه برود.

مي‌ گويد اين خيابان هم مغازه دارد؟ مي‌گويم نه ندارد. دستش را مي‌گيرم و به سمت هفت تير مي‌كشانم. بعد مغازه هاي آن سمت خيابان. پل عابر.
چقدر بلند است اين پل براي ديدن هر چه در عاشورا گذشته است. از روي پل عابر حتي پل حافظ هم تا جاهايي ديده مي‌شود.

گاز گاز گاز
پشت هم
حتي توي صورت
كوچه را تا وسط مي‌روم خلوت. دختر پسرهايي خسته. مردهايي پرسان. مردمي عزادار. روي پله خانه اي مي نشينم. ته كوچه پر از ملخ است و دود و آجر و سنگ و صداهاي نعره وار يا علي حيدر موتورهاي سوهان وار. يك چيزي در من دارد آب مي‌شود شايد. سرد است خيلي سرد. اما در من ذوب جريان دارد گويا.

ديگر به وضوح كلافه ام. حالا حلقه نباشد. كدام حلقه ايي تعهد را تضمين كرده است كه اين يكي. صداي دخترك بلند مي‌شود مگر خودت خوار مادر نداري.
مرد مثل گربه اي كه رمانده باشي چند قدم دورتر مي‌رود.
اهل تهران نيست. غريب و بي خانمان به نظر مي‌آيد. دختر پشت بوته ها است. ديده نمي‌شود.

مرد نزديك مي شود به پله اي كه نشسته ام. كمك نمي خواهيد خانم؟
نه مرسي فقط كمي خسته ام. تلفن ها برقرار است هنوز. با آن سبز تيره چرك و شال و دستكش سياه كه دود و گاز را كم مي‌كرد...

موقع رفتن دختر را نگاه مي‌كنم. دختر هم از همان جنس است غريبه و شايد بي خانمان. ظهر روز پنجشنبه تنها توي پارك نشسته و آرايش مي‌كند. دو هفته بعد لاي لباسها، شال سياه از زير دستم رد مي‌شود. يادگاريهاي آن روز را چطور مي‌شود مرحم زخمهاي بقيه كرد. سبز تيره چرك بايد شسته بشود. اما آن فقط مال يك روز نبوده است.

بعد از آن روز جلوي چشم روزهاي تب مانده بود. بعد از تب هاي طولاني نرمي پر از داغش را در كمد قايم كردم.  اما با تعهد به تمام عاشوراييان آيا...؟

مي‌گويد چرا حلقه دستت نيست؟ مي گويم” تو جعبه خانه است.“ مثل شال سياه كه در كمد خانه است. گرچه نمي دانم تمام هزينه هاي عاشوراييان با چه تعهدي برابري مي‌كند...




نمي‌دانم دخترك و مردك سال پيش كجا بودند؟
نمي‌دانم پله هاي قديمي كوچه را چه كرده اند؟
نمي‌دانم آدم هايي كه به راحتي كشتند حالا چه مي‌كنند؟
نمي دانم غم  آدم هايي كه عزيزانشان به سختي كشته شده اند به چه وسعت زبان باز كرده است؟
نمي‌دانم اين حلقه تنگ، حلقه اذيت كننده، حلقه فشار با چه “بايدي” بايد باشد؟
نمي دانم ذوب شده ها كي ترميم مي‌شوند؟ كي جمله ها پشت هم و بي وقفه رديف مي‌شوند؟


ديگر تحمل عاشورا در تهران سنگين است. مثل هواي اين روزها.

شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹

رنگ هاي پاييز 89

سبز نارنجي سورمه اي

سبز + رنگ آفتاب
نارنجي + رنگ آفتاب
سورمه اي + رنگ آفتاب


سبز + رنگ مهتاب
نارنجي + رنگ مهتاب
سورمه اي + رنگ مهتاب

سبز نارنجي سورمه‌اي آفتاب و مهتاب مهناي نگراني مهناي تنهايي

سبز نارنجي سورمه اي آفتاب مهتاب با همه بقيه چيزهاي زندگي

سه‌شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۹

تهرانٍ آلوده

هنوز اول صبح است. دارم مي‌روم سر كار. ماشين را پارك كردم و باز دنبال دارو و داروخانه .

از پشت سرم شروع مي‌كند يك سري اراجيف جنسي را زمزمه ‌كردن. مطمئن نيستم با من است يا چي مي‌گويد.
نزديك مي شود. مزخرفاتش واضح مي‌شود.

مي‌ايستم. هنوز به صورتش نگاه نكردم. قطع مي‌شود.
زل مي‌زنم (با عينك آفتابي) به چشمهاي خواب آلوده اش كه حتي بعد از بيدار شدن آب هم نزده.

خيلي زود مي‌گويد ”با شما نبودم. با شما نبودم.“ هيچ كس ديگري نزديك نيست. 3 متر جلوتر ايستگاه اتوبوس است و آدمهاي تو صف و در انتظار.

بدون اينكه دستم بلند بشود بي اختيار تهديد مي‌كنم. و مي‌روم به طرفش. صدام با هر واژه بلندتر مي‌شود. جوري كه مردم ايستگاه هم مي‌شنوند.

هر بار آرام تر تكرار مي‌كند با شما نبودم. و سريع تر و تقريبن در حال دويدن دور مي‌شود و از من و مردمي كه تو ايستگاه برگشته‌اند و نگاه مي‌كنند فاصله مي‌گيرد.

دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۹

زنان در مشاغل

براي من كار زنان جزء جذاب ترين چيزهاي جامعه است.

البته در هر سطحي يك جور است و تعاريف مخصوص به خودش را دارد.
خانم دكترهايي كه به جز تخصص و كار صداقت و حس مسئوليت زنانه در صحبت ها و حرفهايشان و حتي صدايشان ديده مي‌شود تحسين برانگيز اند

پزشك زناني كه معمولن بهش مراجعه مي‌كنم از جمله همان‌ها است.

خانم خياطي كه يك مغازه كوچك در يك پاساژ نه چندان معروف دارد و لباس هاي مختلف مي دوزد و تعمير مي‌كند و صدايش مهرباني مادرانه دارد و نگاه تيز و جديش از دقت حكايت دارد.

خانم مهندس جواني كه آرام، با صلابت و با ادب صحبت مي كند و بدون شعارهاي رايج مردانه در محيط مردانه صنعت كار مي كند اما زنانگيش را در كار و رفتارش همچنان حفظ كرده است و كار حرفه اي را پيش مي‌برد.

دخترهاي جوان دانشجو و يا تازه ديپلم گرفته كه در بوتيك هاي لباس با حداقل حقوق كار مي كنند اما شيطنت، شوخي، ابتكار و پشتكار  حسابي دارند و طبقه اقتصادي و سطح كار و هزار جور صفت بي بنياد ديگر برايشان بي ارزش است.

خانم مديري كه كارگاه كوچك خانوادگي را مديريت و هماهنگ مي كند و به موقع جلب رضايت مشتري مي كند ودر عين حال  صداقتش، اعتماد به كل كارگاه را تضمين مي كند.

آرايشگري كه جدا از تمام فضاهاي عرفي به هيچ جادو جنبل و فال و وردي كه منطقي ندارد معتقد نيست و در عين حال احترام به عقايد و سلايق آدمها هم در رفتارش وجود دارد. با تمام ويژگي هاي زندگي نسبتن مرفه اما هيچ وقت حداقل دستمزد شخصي خودش را رها نمي كند و هميشه از استقلال مالي زنان صحبت مي‌كند.

دختران دست فروش مترو كه از واگن ته مترو (زنان) با كلي بار و كوله مي دوند به سمت واگن سر مترو (زنان) كه مشتري هايشان را عوض كنند. در شلوغي مترو و حركت نا متعادل راه مي روند و بدون اصرار با يك ريتم ثابت كالاها را معرفي مي‌كنند و مي‌فروشند و يا نمي‌فروشند.

اينها زنان شهر من‌اند. با تمام دست اندازهاي قانوني، عرفي، اجرايي... اما كارشان سخت و پر سنگلاخ است. اما شايسته و پر ارزش است.

چهارشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۹

تضادهاي احساس

يك بار ديگر هم اينطوري شده بودم.
هنوز قبل از خرداد خونين 88 بود.

يكي آزاد شده بود. جوان، آشفته و بعد از اولين تجربه. بايد فضا را عوض مي كرديم. دور مي‌كرديم. اما هنوز بقيه زندان بودند.
سفر
كمي دورتر از تهران تنفر برانگيز
هر چه مي‌خورديم
هر چه انجام مي‌داديم
هر جا مي‌رفتيم

فقط بغض هايم را غورت (قورت)× مي دادم تا شب تحويل بالش ‌بشود.

×××××××

حالا هم نسرين ستوده حتي آب هم نمي خورد. تا مي‌آيي حرف بزني از آن لنگه دنيا با فراموشي ميدان مبارزه به بالا تا پايين تو و همه كساني كه اينجا هستيد و هر روز يا يكي تان زندان مي‌رود يا يكي تان احضار مي‌شود يا چشمهاي در انتظارتان پشت ديوارهاي زندان ها به دو دو مي‌افتد، جملات قلمه سلمبه بي خاصيت و بي كاربرد سياسي، ايدئولوژي، بگذار راحت بگويم شعار تحويل مي‌دهند.

بعد مي‌گويند كه بايد خريد هم كرد
بايد شاد هم بود
بايد احساس خوشبختي هم كرد
بايد پيش هم برد

حالا هم بغض ها فقط نا به جا بيرون مي ريزد.

نسرين ستوده و كودكانش
باز هم بيماري دون پايه هاي قضايي! از نازنين و كفالتش چه خبر؟
بهاره چه مي‌كند؟

×××××××

چرا زنان زنداني امنيتي در يك سالن قرنطينه شده اند؟
هوا نخورند كه چه كنيد؟
با زنان ديگر در تماس مستقيم نباشند كه چه نكنند؟
شرايط انفرادي داشته باشند كه با هم احساس در انفرادي بودن داشته باشند و چطور متنبه بشوند و از آن پس چطور زندگي نكنند؟

دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹

سه زن

نسرين ستوده:

بي خبري و اعتصاب غذاي خشك

نازنين خسرواني:

بي خبري و مشخص نبودن اتهام

مهديه گلرو:
با اعترافاتي كه رجا نيوز گفته در اختيارش قرار گرفته!!! با عكس هاي اسكن شده از دست نوشته اي روي كاغذ بي‌آرم با دست خط شخصي

به جز نسرين بقيه را نديده بودم و نمي‌شناختم. اما چيزي كه به عنوان اعترافات مهديه گلرو منتشر شده است پر از تناقض است. تناقض هاي آشكار كه از دختري در ان سن غير قابل باور است.

دستگيري نازنين خسرواني و تفتيش وحشيانه دوباره منزل.

همه اينها فقط بر چوب خط روزهاي سياه ديكتاتوري در تاريخ اضافه مي‌كند.

شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۹

نسرين ستوده

هيچ توجيهي ندارد.
نه توجيه اسلامي

ها ها ها نه توجيه ولايي
نه توجيه اخلاقي
نه توجيه قانوني

به دو تا بچه كوچك زماني اجازه ملاقات با مادرشان را داده اند كه در اعتصاب غذاي خشك بوده است.
داريد نسرين ستوده را مي‌كشيد! فقط مي‌ترسيد آشكارا انجام بدهيد!
از هيچ جنايتي در مورد او روگردان نمي‌شويد.
حقوق بشر و وكالت قانوني به كجاي سلسله پوسيده تان فشار آورده است كه گلوي يك وكيل را جلوي چشم كودكانش فشار مي‌دهيد؟

هر چه سياست هاي دولت هاي آمريكا و اروپا منفعت طلبانه است و با فاصله بسيار تا حقوق بشر واقعي حركت مي‌كند، شما داريد با اين سياست سركوب و كشتار زندانيان به قهر جنايت بشري مي‌رويد.

كودكان نسرين بعد از ملاقات مادرشان هر دو گريه مي‌كنند.
همچنان به همسر نسرين اجازه ملاقات نداده اند.

خبرهاي اين روزهايتان سياه ترين لكه هاي تاريخ اين دهه مي‌شود.

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

آبان ماه سه سالانه

امروز كه تو مه با چراغ روشن و برف پاك كن دائم-كار رانندگي مي كردم، يك خاطره كم رنگ گفت كه پارسال با شرايط مشابه همين روزها تو جاده ها بودم.
اين كه امسال حتي بيشتر از نيم ساعت رانندگي هم از توانم افتاده مربوط به من است و يا اخلاق رانندگي مردم  يا هر دو به كنار...

باز پارسال تو همين آكواريوم نوشتم كه خواب ديدم. خواب واقعي.
امسال ولي همه چيز فرق مي‌كند. تو واقعيت هم فكر مي‌كنم اين چيزهايي كه دارد سرم مي‌آيد خواب نيست آيا؟
تعداد ماشين هايي كه شب ها از خيابان رد مي شوند را مي‌شمارم.
ديشب با آهنگ داريوش يكي شان بعد از رد شدن او تا ته اش رفتم...

مي‌گويم خوابم كم است. قرص؟
مي‌نويسد.
 سرچ مي كنم همه جا جزء بهترين نمونه و غير اعتياد آورترين و ... معرفي مي‌شود و البته عوارض جانبي كمي كه در تعداد كمي از نمونه ها ديده شده است.
ترس كبودي زانو هنوز نمي‌گذاشت شبهايي كه تنهام قرص هاي جديد بخورم.
دو هفته ديگر به بي‌خوابي سپري مي‌شود. باز با يك تب وحشتناك تو خانه مي‌مانم.
يك شب تنهايي ديگر‏‏، هر طور هست بايد تجويز دكتر را تست كرد.

بروشور قرص درست است: خيلي زود سنگيني چشم ها،
 خيلي زود توهم كه به زور خودم را رها مي كنم
و صبح بدن درد از بس كم تحركت بوده ام.
اما در عوض خوش اخلاق. بالاخره يك شب-خوابي فوايد زيادي دارد.

اما از 2 ساعت بعد  از بيداري: حالت تهوع
حالت تهوع
 حالت تهوع
  فشار پايين
و گيجي
تا دو روز بعد كلن داستان همين است.
زانويم را نمي توانم بگذارم زمين، حوصله يك بار ديگر افتادن را ندارم.
 پس اين قرص هم پر

حالا مه شب گاهي را مي بينم. حواسم هست كه ساعت 5:30 صبح است
6 صبح است
6:30 صبح است
7 صبح است
 

 

 
و در ابهام روزهاي آبان كه من را در خواب گويي پيش مي‌برد ...
در كابوس

سه‌شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۹

آبروي دولت؟ آبروي نظام؟ آبروي زنان؟

حدسم درست بود.

خانم وزير توپ را حواله داده به رئيس دولت و ... ولي بعد از سر و صداها و شلوغي ها و تذكرات پي در پي مجلسيان.

به جز وضع بيماران بيمارستانهاي علوم ايران كه بعضي از استادها به نشانه اعتراض و يا بي برنامگي كار يك- دو روزي سراغ بيمارانشان نرفتند، كارمندان پيماني و يا قراردادي آن بيمارستان هم وضعشان نا مشخص است.

هر دانشگاه ضوابط كاري خودش را براي كارمندان بيمارستاني داشته است.
حالا كارمندان بيمارستان علوم ايران مي‌شوند كارمندان بيمارستان هاي علوم تهران و يا كرج.

يكي كمك بهيار استخدام مي‌كرده است.
آن يكي مستخدم.

يكي فلان قدر حقوق مي‌داده است، آن يكي بهمان قدر...
خودتان را بگذاريد جاي كارمند حقوق بگيري كه بخشي از حقوقش براي قسط خرت و پرت و خانه و ... كنار گذاشته مي‌شده است، حالا خبر ندارد سازمان جديد قرار است چطور به او حقوق بدهد و تكليف پرداخت اقساطش چي مي‌شود.

يكي از شايعات پيچيده در بيمارستانهاي علوم ايران اين است كه در پي تذكر قبلي به بيمارستان رسول اكرم در مورد هزينه ها و مديريت بيمارستان و ...، مدير نسبتن جديد بيمارستان تهديد شده بود كه اگر وضع بيمارستان درست نشده، كل دانشگاه منحل مي‌شود.

اولين كار بعد از انحلال دانشگاه بركناري رئيس همين بيمارستان بوده است. حالا هم به رئيس قبلي (ابطحي، رئيس كل دانشگاه علوم ايران) پيشنهاد دوباره رياست بيمارستان رسول اكرم داده شده است كه او نپذيرفته است.

همه چيز به يك بازي كودكانه شبيه است.

از همه خنده دار تر:
تو گوگل دانشگاه علوم پزشكي ايران را جستجو كنيد سه تاي اول علوم پزشكي تهران مي آيد، بعد اصرار داشته باشيد صفحه اول ايران باز مي‌شود ولي صفحه هاي داخلي تهران مي آيد ولي همچنان با لوگوي ايران.

اما دانشگاه علوم پزشكي كرج كه يكي از مقاصد انحلال ايران معرفي شده است:
اصلن چنين دانشگاهي نبوده است.
يك خانه بهداشت و درمان كرج بوده تحت نظارت علوم تهران.
حالا يك دفعه تبديل به دانشگاه شد با انتقال تجربه و بيمارستانهاي آموزشي درماني ايران.
ديده بوديد بچه ها با هم دعوايشان مي‌شد اسباب بازيشان را از دست آني كه باهاش دعوا كردند مي‌گرفتند و مي‌دانند به آن يكي بچه؟!!!

حالا يك كم بي‌ربط تر: 3 دانشگاه غير انتفاعي هم منحل شد.

خانم وزير! آبروزي زنان را نبر با اين وزارت اداره كردن. يا استعفا بده بيا بيرون يا مثل بقيه بگو من كاره اي نيستم و بگذار خودش دستور بده تا موازي كاري ديده بشود دست كم.