تنها انجمن ام اس تهران يك دفتر دارد در خيابان وصال.
شايد يك بار راجع به مطالب سايت آن نوشته باشم.
ساعات كاري دفتر انجمن ساعات اداري است. پنجشنبه ها هم تعطيل. جوري كه من هيچ بار نتوانستهام حتي 10 دقيقه سر بزنم.
فرم آنلاين عضويت انجمن، تكميل ميشود ولي فرستاده نميشود.
يكي از چيزهايي كه بايد پر بشود مشخصات كسي است كه با بيمار زندگي ميكند. گزينه ها:
پدر
مادر
خواهر
برادر
پدربزرگ
مادربزرگ
ساير
در نظام خانواده مدار جمهوري اسلامي، هيچ بيمار ام اسي نيست كه با همسرش زندگي كند و فقط بيخ ريش خانواده نسبي خودش است.
برعكس بقيه فرمهاي آنلاين فارسي پيش فرض جنسيت زن است. (تنها موردي كه به لحاظ آمار منطقي است، چون زنان مبتلا به ام اس خيلي بيش از مردان است.)
و اما از بازارهاي غذا به نفع اين انجمن بگويم:
فقط يك پرچم ساده كه نام انجمن روي آن است در جمعه بازار تهران نصب ميشود..
بدون هيچ شماره تماس، بروشور توضيح و حتي آدم مطلع.
ترشي خيار. ترشي كدو. مرباي خيار. مرباي پوست هندوانه و ...
خوش خيال ميروم جلو ميپرسم كار انجمن چي است؟ پول فروش اين ترشي- مرباها چي ميشود؟
آقاي مشغول جابه جاي شيشه هاي ترشي ميگويد:
بله انجمن ام اس است. اينها همه ميرود به ام اس
دوباره ميپرسم شايد بخواهد دقيق تر از ”همه ميرود به ام اس“ جواب بدهد. ولي جواب همان است كه بود.
چرا نهادهاي حداقلي مدني ايران هم چنين بي پايه اساس و غيركاربردي هستند؟
چه اشكالي داشت كه اگر براي هر كدام از اين كارها، كارشناسي كه نه، دست كم دو تا مقالهء حسابي خوانده مي شد؟
چرا خانم x و آقاي Y را به جاي اينكه به جرم اقدام عليه امنيت و گرفتن پول از بيگانگان محكوم كنند، به جرم هاي واقعي حيف و ميل اموال انجمن ها. كم كاري و دزدي در كارهاي داوطلبانه محاكمه نمي كنند تا شايد روزي كاري از اين دو- سه تا انجمن باقي مانده ساخته بشود.
چهارشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۹
دوشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۹
مژده آذر
همه انرژي رفته اين روزهاي آخر را برميگرداند، موجود كوچكتر از عدس و شايد هم لوبيايي كه در وجود تو است دوستم!
به دنيا كه آمد برايش تعريف ميكنيم كه زمستاني كه خلق شد، سرد و كثيف و بي مهر بود ولي با اين حال او انرژي بسيار ميداد.
تمام قصه هاي روزهاي شاد و شيرين ايران را برايش زمزمه ميكنيم تا تاثير اين زمستان در هيچ سلولي از او نماند.
تمام درختهاي ايران زمين، گلهاي خوش عطر كوهها و دشت ها، زلالي روزهاي ديرين خزر و خليج فارس و رودهاي پر آب، سرسبزي جنگل هاي روزهاي دير را دوباره برايش ميسازيم و تعريف ميكنيم.
از دختران و پسران، زنان و مردان اين سالها كه او ميبيند و نميبيند برايش مي گوييم تا رسم زندگي در هر شرايطي را ياد بگيرد.
بيا از همين حالا حكايت مارال را برايش زمزمه كنيم. بيا رسم عشق را از حكايت هاي دور، براي موجودت دوباره نويسي كنيم.
روزهاي روشن، روزهاي پراميد براي جواني او محيا خواهد بود.
بيا تا جواني برايش قصه روزگارانمان را بسراييم.
به دنيا كه آمد برايش تعريف ميكنيم كه زمستاني كه خلق شد، سرد و كثيف و بي مهر بود ولي با اين حال او انرژي بسيار ميداد.
تمام قصه هاي روزهاي شاد و شيرين ايران را برايش زمزمه ميكنيم تا تاثير اين زمستان در هيچ سلولي از او نماند.
تمام درختهاي ايران زمين، گلهاي خوش عطر كوهها و دشت ها، زلالي روزهاي ديرين خزر و خليج فارس و رودهاي پر آب، سرسبزي جنگل هاي روزهاي دير را دوباره برايش ميسازيم و تعريف ميكنيم.
از دختران و پسران، زنان و مردان اين سالها كه او ميبيند و نميبيند برايش مي گوييم تا رسم زندگي در هر شرايطي را ياد بگيرد.
بيا از همين حالا حكايت مارال را برايش زمزمه كنيم. بيا رسم عشق را از حكايت هاي دور، براي موجودت دوباره نويسي كنيم.
روزهاي روشن، روزهاي پراميد براي جواني او محيا خواهد بود.
بيا تا جواني برايش قصه روزگارانمان را بسراييم.
سهشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۹
عمو جان يلدايت مبارك!
ايران در شبهاي يلدا است.
از اين پس روزها بلند ميشوند و شبها كوتاه كوتاه.
از اوين بپرسيد امشب بر آنها چگونه ميگذرد؟
209
350
متادون
رجايي شهر
زندانهاي تبعيد
شب از هراس، چراغها در پستو مي كند.
هر صبح چند نفر با يورش نميه شبانه دستگير شده اند.
هر روز به دستگير شده ها اضافه ميشود.
اعتصاب هاي غذا
شكستن اعتصاب ها
روزهاي تولد
سالگردهاي ازدواج
گيج واره هاي ديكتاتوري
از اين پس روزها بلند ميشوند و شبها كوتاه كوتاه.
از اوين بپرسيد امشب بر آنها چگونه ميگذرد؟
209
350
متادون
رجايي شهر
زندانهاي تبعيد
شب از هراس، چراغها در پستو مي كند.
هر صبح چند نفر با يورش نميه شبانه دستگير شده اند.
هر روز به دستگير شده ها اضافه ميشود.
اعتصاب هاي غذا
شكستن اعتصاب ها
روزهاي تولد
سالگردهاي ازدواج
گيج واره هاي ديكتاتوري
چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۹
چرا فقط 16 آذر؟
به قول خودشان بچه مقدم- فلاح- پشت خط اند. 20 و 26 ساله.
با ديپلم تو شركت ما به عنوان كارپرداز استخدام شده اند و كم كم به فوق ديپلم هاي نيمه متمركز هم رو آوردند.
كارهاي بانكي و پيگيري هاي اداري و ... .
به شدت عشق معرفت و رفاقت و در عين حال آماده درگيري تهاجمي (البته هر روز دارد از تهاجم سريعشان كاسته ميشود.)
حرفهاي معمول محيط هاي كاري كه فوتبال چي شد و فردوسيپور كي را براي 90 اين هفته دعوت كرده است و حوادث معمول چه خبر و كي با كي درگير شد و كدام كوچه چاقو كشي شده بود و ... اينها بود.
هر از گاهي هم يك خبر ورزشي يا گل و يا نشريات از اين دست هفتهاي- دو هفتهاي يك بار ميخريدند.
از بس من خبرها را گفتم و رفتم و آمدم كه حيف است بچه هايي مثل شما از اين چيزها بيخبر باشند و چرا مردم دلشان را به پول جيره بندي شده جيب خودشان كه از دست يكي ديگر ميخواهد داده بشود دل خوش ميكنند و كمك كن تا همسرت كار پيدا كند و خانه حوصله اش سر نرود و براي بچه هاي خواهر كتاب هديه بخر و از اين جور حرفها... به همشهري هر روز رسيده است و هفته اي يك هفته نامه ورزشي كه بيشتر تحليل دارد تا خبر. البته روزهايي كه خبرها به نظرشان خيلي جالب باشد، كنار همشهري، آرمان و شرق هم به انتخاب خودشان از رو دكه اضافه ميشود.
ديروز نميدانم تو كدام يك از روزنامه ها يكي از اين همكارها ماجراي سه دانشجويي را ميخواند كه كشته شدند و 16 آذر شكل گرفت.
با تعجب ميگويد: ”همش 3 نفر كشته شدند؟“
تاييد مي كنم.
ادامه ميدهد: “ 3 نفر كشته شدن و اين همه سال هي روز دانشجو روز دانشجو ميكنند؟”
ميپرسم كه دليل كشته شدنشان را هم نوشته؟ تاييد مي كند. و باز ادامه مي دهد ”همين چند ساله كه خيلي دانشجوي بيشتري كشته شد پس چرا روز را عوض نكردند؟“
فقط به تاريخ آن ماجرا اشاره ميكنم و رژيمي كه آن زمان سر كار بود و حالا نيست و تاريخ كشته شدگان جديد و رژيمي كه سر كار بوده و هست. و تنها روز دانشجويي كه به طور رسمي در تاريخ ثبت شده است.
با ديپلم تو شركت ما به عنوان كارپرداز استخدام شده اند و كم كم به فوق ديپلم هاي نيمه متمركز هم رو آوردند.
كارهاي بانكي و پيگيري هاي اداري و ... .
به شدت عشق معرفت و رفاقت و در عين حال آماده درگيري تهاجمي (البته هر روز دارد از تهاجم سريعشان كاسته ميشود.)
حرفهاي معمول محيط هاي كاري كه فوتبال چي شد و فردوسيپور كي را براي 90 اين هفته دعوت كرده است و حوادث معمول چه خبر و كي با كي درگير شد و كدام كوچه چاقو كشي شده بود و ... اينها بود.
هر از گاهي هم يك خبر ورزشي يا گل و يا نشريات از اين دست هفتهاي- دو هفتهاي يك بار ميخريدند.
از بس من خبرها را گفتم و رفتم و آمدم كه حيف است بچه هايي مثل شما از اين چيزها بيخبر باشند و چرا مردم دلشان را به پول جيره بندي شده جيب خودشان كه از دست يكي ديگر ميخواهد داده بشود دل خوش ميكنند و كمك كن تا همسرت كار پيدا كند و خانه حوصله اش سر نرود و براي بچه هاي خواهر كتاب هديه بخر و از اين جور حرفها... به همشهري هر روز رسيده است و هفته اي يك هفته نامه ورزشي كه بيشتر تحليل دارد تا خبر. البته روزهايي كه خبرها به نظرشان خيلي جالب باشد، كنار همشهري، آرمان و شرق هم به انتخاب خودشان از رو دكه اضافه ميشود.
ديروز نميدانم تو كدام يك از روزنامه ها يكي از اين همكارها ماجراي سه دانشجويي را ميخواند كه كشته شدند و 16 آذر شكل گرفت.
با تعجب ميگويد: ”همش 3 نفر كشته شدند؟“
تاييد مي كنم.
ادامه ميدهد: “ 3 نفر كشته شدن و اين همه سال هي روز دانشجو روز دانشجو ميكنند؟”
ميپرسم كه دليل كشته شدنشان را هم نوشته؟ تاييد مي كند. و باز ادامه مي دهد ”همين چند ساله كه خيلي دانشجوي بيشتري كشته شد پس چرا روز را عوض نكردند؟“
فقط به تاريخ آن ماجرا اشاره ميكنم و رژيمي كه آن زمان سر كار بود و حالا نيست و تاريخ كشته شدگان جديد و رژيمي كه سر كار بوده و هست. و تنها روز دانشجويي كه به طور رسمي در تاريخ ثبت شده است.
چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹
اعدام با قضاوت كي؟؟؟
به محض اين كه نشستيم تو ماشين به مرد بغل دستمان گفت، ناصر هست ها...
راديوي ماشين روشن بود. دو هفته قبل.
مرد گفت بله آقا.
فكر كردم راننده مرد را مي شناسد...
راننده ادامه داد: ناصر محمد خاني ها. نه سال پيش زنش را كشته بودند، گفتند صيغه ايش زنش را كشته... و همين طور با هيجان ادامه مي داد تا متوجه شدم آشناييتي با مرد مسافر كناريمان ندارد و فقط هيجان زدگي است.
مجري راديو داشت وصف سكنات و اخلاق و ورزش و مرام ناصر محمد خاني را برمي شمرد. و راننده هم همين طور هيجان زده تمام داستان قتل را مو به مو همزمان تعريف مي كرد. گفت خانه اش كه آن زمان تويش مينشست را الان نشانتان ميدهم. از كوچه اي فرعي رفت و خانه اي را نشان داد و گفت همين جا...
بالاخره نوبت خود محمدخاني شد.
صدا صاف، راحت از گذشته فوتبالش گفت و كارهايي كه در اين مدت انجام داده است. از اخلاق و مذهب سوراخش گفت و مجري هم راه به راه به به چه چه كرد و پياز داغ تعريف را زياد كرد.
راننده به عنوان ريدر حافظه تاريخي جمعي تعريف ميكرد كه شهلا جاهد قاتل نبوده. اما ناصر از قصاص كوتاه نيامد از ترس آبرويش كه صيغه كرده بوده است و ترس از خانواده زنش.
و باز ادامه داد حالا بعد از 9 سال كه دختره بلاتكليف تو زندان بوده است باز پيدايش شده است.
دو هفته پيش زمزمه هاي اجراي حكم شهلا بود. اما فكر نمي كردم مافياي سايسي- ورزشي از تو گنجه محمدخاني را بكشد بيرون و او هم بي شرم و خجالت باز از اخلاقيات و مذهبيات خودش زنده براي مردم بگويد.
و باز فكر نمي كنم قاضي پرونده و حتي رئيس كل قضا حتي ساعتي را بين مردم و قضاوتشان سر كرده باشند. قضاوت تاريخ. قضاوت جمعي.
راننده تاكسي راديو ورزش گوش ميداد. همه فوتباليست ها و مربي ها و حتي توپ جمع كن هاي ان زمان را به اسم ميشمرد.
راننده تاكسي ميدانست كه صيغه بيآبرويي است.
راننده تاكسي فكر ميكرد نامردي، بي شرافتي است.
راننده ميدانست كه شهلا يك دختر فقير عاشق بوده است.
راننده بلاتكليفي شهلا را خوب درك مي كرد.
راديوي ماشين روشن بود. دو هفته قبل.
مرد گفت بله آقا.
فكر كردم راننده مرد را مي شناسد...
راننده ادامه داد: ناصر محمد خاني ها. نه سال پيش زنش را كشته بودند، گفتند صيغه ايش زنش را كشته... و همين طور با هيجان ادامه مي داد تا متوجه شدم آشناييتي با مرد مسافر كناريمان ندارد و فقط هيجان زدگي است.
مجري راديو داشت وصف سكنات و اخلاق و ورزش و مرام ناصر محمد خاني را برمي شمرد. و راننده هم همين طور هيجان زده تمام داستان قتل را مو به مو همزمان تعريف مي كرد. گفت خانه اش كه آن زمان تويش مينشست را الان نشانتان ميدهم. از كوچه اي فرعي رفت و خانه اي را نشان داد و گفت همين جا...
بالاخره نوبت خود محمدخاني شد.
صدا صاف، راحت از گذشته فوتبالش گفت و كارهايي كه در اين مدت انجام داده است. از اخلاق و مذهب سوراخش گفت و مجري هم راه به راه به به چه چه كرد و پياز داغ تعريف را زياد كرد.
راننده به عنوان ريدر حافظه تاريخي جمعي تعريف ميكرد كه شهلا جاهد قاتل نبوده. اما ناصر از قصاص كوتاه نيامد از ترس آبرويش كه صيغه كرده بوده است و ترس از خانواده زنش.
و باز ادامه داد حالا بعد از 9 سال كه دختره بلاتكليف تو زندان بوده است باز پيدايش شده است.
دو هفته پيش زمزمه هاي اجراي حكم شهلا بود. اما فكر نمي كردم مافياي سايسي- ورزشي از تو گنجه محمدخاني را بكشد بيرون و او هم بي شرم و خجالت باز از اخلاقيات و مذهبيات خودش زنده براي مردم بگويد.
و باز فكر نمي كنم قاضي پرونده و حتي رئيس كل قضا حتي ساعتي را بين مردم و قضاوتشان سر كرده باشند. قضاوت تاريخ. قضاوت جمعي.
راننده تاكسي راديو ورزش گوش ميداد. همه فوتباليست ها و مربي ها و حتي توپ جمع كن هاي ان زمان را به اسم ميشمرد.
راننده تاكسي ميدانست كه صيغه بيآبرويي است.
راننده تاكسي فكر ميكرد نامردي، بي شرافتي است.
راننده ميدانست كه شهلا يك دختر فقير عاشق بوده است.
راننده بلاتكليفي شهلا را خوب درك مي كرد.
اشتراک در:
پستها (Atom)