به محض اين كه نشستيم تو ماشين به مرد بغل دستمان گفت، ناصر هست ها...
راديوي ماشين روشن بود. دو هفته قبل.
مرد گفت بله آقا.
فكر كردم راننده مرد را مي شناسد...
راننده ادامه داد: ناصر محمد خاني ها. نه سال پيش زنش را كشته بودند، گفتند صيغه ايش زنش را كشته... و همين طور با هيجان ادامه مي داد تا متوجه شدم آشناييتي با مرد مسافر كناريمان ندارد و فقط هيجان زدگي است.
مجري راديو داشت وصف سكنات و اخلاق و ورزش و مرام ناصر محمد خاني را برمي شمرد. و راننده هم همين طور هيجان زده تمام داستان قتل را مو به مو همزمان تعريف مي كرد. گفت خانه اش كه آن زمان تويش مينشست را الان نشانتان ميدهم. از كوچه اي فرعي رفت و خانه اي را نشان داد و گفت همين جا...
بالاخره نوبت خود محمدخاني شد.
صدا صاف، راحت از گذشته فوتبالش گفت و كارهايي كه در اين مدت انجام داده است. از اخلاق و مذهب سوراخش گفت و مجري هم راه به راه به به چه چه كرد و پياز داغ تعريف را زياد كرد.
راننده به عنوان ريدر حافظه تاريخي جمعي تعريف ميكرد كه شهلا جاهد قاتل نبوده. اما ناصر از قصاص كوتاه نيامد از ترس آبرويش كه صيغه كرده بوده است و ترس از خانواده زنش.
و باز ادامه داد حالا بعد از 9 سال كه دختره بلاتكليف تو زندان بوده است باز پيدايش شده است.
دو هفته پيش زمزمه هاي اجراي حكم شهلا بود. اما فكر نمي كردم مافياي سايسي- ورزشي از تو گنجه محمدخاني را بكشد بيرون و او هم بي شرم و خجالت باز از اخلاقيات و مذهبيات خودش زنده براي مردم بگويد.
و باز فكر نمي كنم قاضي پرونده و حتي رئيس كل قضا حتي ساعتي را بين مردم و قضاوتشان سر كرده باشند. قضاوت تاريخ. قضاوت جمعي.
راننده تاكسي راديو ورزش گوش ميداد. همه فوتباليست ها و مربي ها و حتي توپ جمع كن هاي ان زمان را به اسم ميشمرد.
راننده تاكسي ميدانست كه صيغه بيآبرويي است.
راننده تاكسي فكر ميكرد نامردي، بي شرافتي است.
راننده ميدانست كه شهلا يك دختر فقير عاشق بوده است.
راننده بلاتكليفي شهلا را خوب درك مي كرد.
۱ نظر:
لطفا با نقد داستان هامون بهمون کمک کنید که بهتر بنویسیم:
http://collegeabad.blogspot.com/2010/11/blog-post_30.html
ارسال یک نظر