چهارشنبه عصر، یادگار را پایین می
آمدیم. یک ماشین شاسی بلند سفید با سرعت از پشت چراغ زد، کنار رفتم مثل
برق پیچید تو فضل الله شمال. از کنارم که رد شد پرچم کوچک سوئیس جلوی
ماشینش بود. یک ماشین مشابه دیگر هم پشت سرش. پلاک ماشین ها سیاسی بود. دو
تا کله جوانک، صندلی پشت نشسته بودند و تقریبا وسط صندلی رو به جلو که
بخواهند مسیر را نگاه کنند یا نمی دانم چی...
یکی از دو آمریکایی تازه آزاد شده گفته است: «ما در دنیای دروغها و امیدپوچ زندگی کردیم»
یاد
تمام کسانی افتادم که تا چندین روز نمی دانستند عزیزانشان کشته شده اند و
در سردخانه مردگان به سر می برند. یاد تمام کسانی افتادم که نمی دانستند،
تا چند روز دیگر باید اتاق خالی را تنها تحمل کنند. یاد تمام دروغهایی
افتادم که هر روز ماها را دروغگوتر می کند.
خیلی راحت دروغ می گوییم، و می گذاریم به حساب زرنگی.
خیلی راحت دروغ می شنویم و می گذاریم به حساب زبلی طرف مقابل.
حواسمان نیست جایی را که در
آن زندگی می کنیم، داریم کثیف تر از دریای خزر می کنیم و برگرداندن آن به
قبل هر دقیقه که می گذرد، به اندازه چندین سال وقت لازم دارد.
۱ نظر:
سلام پرستو جان خوبی عزیزم
دلم برات تنگ شده و برای نوشتن هات
لیلا
ارسال یک نظر