چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۲

خاطره های قدیمی*

علی عمرانی با دست یک قطعه کوچک را نشان می دهد، می گوید:
-  اول یک ...چیه؟ این چیه؟...
دوست نابیای همراهش (افشین هاشمی) می گوید:
   -  واژه.
تکرار می کند: واژه گم می شود بعد بزرگترش
با دو تا دستش یک چیزی حدود 15- 20 سانتی را نشان می دهد.
-    چند تا کلمه؟
کلافه به افشین هاشمی که حالا نابیناست: - نه ، به هم چسبیده اند
-          جمله؟
-          آها جمله را گم می کنی. بعد دیگر...
با دستش انگار بخواهد به همه چیز اشاره کند می گوید
-          صفحه؟
-          نه
-          چند تا خط؟
-          نه بابا آن که نه، کلی تر ...
و وقتی جمله های بعدش راجع به چیزهای دیگری است، می فهمی که منظورش موضوع بوده است.
***
نمایش رحمانیان تلخ بود مثل این روزهای من، مثل تهران، مثل ما...، مثل آن خروار غروری که بعد از مدت ها دوباره یک باره تحویل داد و جوابی نماند که چیزی دیگری بگویم. نقطه فصل بعد.
در عین حال لطیف، مثل گلهای قرمز آبرنگی که جای آجرهای قهوه ای سوخته بی قواره چیدیم و پاپیون های قرمزی که به حریر پرده قرمزآبی یا شاید هم آبیقرمز می زنم که شعمدانی نور بگیرد و به امید این که برگ هاشون از سفیدی دربیاید. و لطفات تو بعد از قهر شبانه که لزومش را نمی فهمم و هیچ وقت نمی شود و نمی خواهم و نمی گذارم رسم عادی مان بشود؛ می گویم آن پچ پچ (بومی شده نان- شیرینی های فرانسوی یا شاید هم کاریکاتور ناشیانه شان) مال تو است دیشب گرفتیم نخوردی، با خودت ببر. بغض می کنی، اسمم را صدا می کنی که رو به تو برگردم، به چشم هایم خیره می شوی و با دو دست سر شانه و هر دو بازویم را می گیری و می دانی وقتی این طوری من را جلوی چشمهایت نگه داری نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و بغلت نکنم. از آن اول هم ازت می پرسیدم چرا دست های تو این همه بزرگند؟ نمی دانم می فهمیدی که دارم لوندی می کنم یا نه؟
دست... باز دست ها شروع کردند... بار قبل درد نداشت... اما این بار درد هم هست. یک روز کتف... یک روز مچ... یک روز بند انگشت ها... باید نرمش را مرتب تکرار می کردم که به درد نیافتد. دردها را نمی گویم. هر بار هم که دعوا بشود مهم نیست. عادت ندارم دردها را بگویم.
یادت نیست داستان اصفهان را. برای اولین بار آن همه راه رانندگی کردم تا خانه خاله تو. هنوز نیم ساعت نشده بود رسیده بودیم. نگفته بودی دخترخاله ها این همه زیاد و تا این حد خوشگلند، گرچه باید از زیبایی خاله ات حدس می زدم. چه صفی هم کشیده بودند، انگار سان می دیدیم. بعدش هر چند تایی پریدند تو یکی از اتاق ها به ادامه آرایش و مو درست کردن و لباس پوشیدن که 2-3 ساعت بعد برادرشان را داماد کنند. چی خوردیم؟ چای؟ آب؟ با یک تکه کوچک از آن شیرینی های مخصوص اصفهان که از بس متنوع بودند و از بس شلوغ بود، نمی شد فهمید چی است. آنهایی که فرصت بیشتر داشتند و  نشسته بودند به خوش و بش، بر و بر من را نگاه می کردند، انگار جای عروس با من عوض شده بود. یک لحظه پرسیدم دستشویی...اشاره ای سمتی را بهم نشان داد و دستم را گرفتم جلوی دهنم و هر چی تو ذهن و دل و شکمم بود خانه مادر داماد بالا آوردم. 3 ساعت بعد به جای عروسی، دکتر بیمارستان با لهجه شیرینش می گفت: «نشنیده بودی اصفهان اینطوریس؟ عروسی می آیی به جای پلو عروسی باس سرم بخوری؟» به چشمای گرد شده تو نگاه کرد و گفت: «فشارش ششس. سرم که می ستونی می زنیم هیچ، زودی هم ببرش تهران یک کباب خوب بده بخوره جون بیاد.»
 مبهوت تا چند روز بعد می گفتی: «چرا حالت بد نبود نگفتی؟» حال بد که گفتنی نیست. درد که گفتنی نیست.
مشاور می گوید الان ظرف تو کوچک تر شده است چون دارد با بیماری تا می کند. می گوید قبلا عصبانیت ها و ناراحتی ها را ابراز نمی کردی و تو ظرفت می گذاشتی، هنوز یک چیزی حدود 50% که از قبل هست، الان ظرفت جایش کم است و سرریز می کند. آکواریوم! به دفترچه گفتم؛ به تو نگفتم. دفترچه را آوردم پیش خودم. خانه خودمان. دارم دوباره باهاش می گردم. چیزهایی که اینجا نمی شود یا نمی خواهم را به دفترچه می گویم. یک جایی، با تاریخ بهار 85 نوشته بودم که محسن ازم پرسید، ناراحتی که فلانی دارد می رود. گفتم ناراحت نه، دلتنگم. فکر می کنم تفاوت این مفاهیم چی است؟ الان چی هنوز مانده که اذیتم می کند؟ فکر می کردم خالی شده است. اگر دفترچه نبود، جزئیات که سهله حتی کلیات هم یادم نمی آمد. انگار هر چی مال آن موقع بود را دور ریختم. دختر کلی آدرس می دهد. جلسه فلان قبلش آنجا با کی و کی، یک بار دیگر هم بهمان جا... می گویم یعنی هم دانشکده ای؟ می گوید نه، همکار فلان کس. یک چیزهای مبهمی می آید و رد می شود ولی دختر را هرگز یادم نمی آمد. فقط عذرخواهی می کنم و پاک سازی خودسرانه رندم ذهنم را توضیح می دهم.
***
دوست ندرام به دختره فکر کنم. باردار شده بود و دنبال دکتر آشنا می گشت برای اینکه بیاندازدش، چون مثل من او هم آمپول می زند و بارداری ناخواسته بوده و احتمال اثر روی جنین. حالا همه این ماه های آخر...او همچنان از ذخیره های قبلی آمپول داشت. دنبال یک نفر می گردم که باهاش حرف بزنم. به آن چه، که عدالت جانی در ایران معنا ندارد؟ به آن چه، که شوهرش لابد... به من چه، که...؟ داروخانه می گوید آمپول داریم ولی قیمت نداریم. می گویم پس یعنی با چه قیمتی می فروشید؟ می گوید فعلن فروش نداریم.

سایت برای 12-13 مین... یادم نیست چندمین بار است که فیلتر شد. تنش سلامت. هنوز زود است لابد. کمیته فیلترینگ، ناظر وزارت بهداشت، اخلاق مدنی... لابد همه زمان می برد. دلش شاد.

زمین سوخته احمد محدود را هر بار بیشتر از نیم ساعت نمی توانم بخوانم. اضطرابی که می دهد و تداعی روزهای جنگ و شیشه های خانه که همه شکسته بودند و آژیر قرمز و سال اول مدرسه و دیکته کلاس اولی مان پای تلویزیون و دوباره جنگ بیخ گوشمان رد شد و بچه های شقه شده و کباب شده و مدرسه ها.


بی خود زیاد شد. هیچی به هیچی ربط ندارد. به جز یکی دو نفر که به ناچار با نخ زندگی در هر کدام  از پاراگراف ها تکرار می شود، مثل نمایش رحمانیان.


*پی نوشت:* اسم پست برگرفته از اسم موسیقی- نمایش رحمانیان «ترانه های قدیمی»

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۲

ما و مرگ یا مرگ و ما؟

طول می کشد تا واکنشم بیرونی بشود، سکوت. هم خوشحالم هم ناراحت. همان دوگانه کلیشه ای متضاد احساسات. بعد از یک ماه از دستگاه ها خلاص شد. گرچه خیلی وقت بود بدون دستگاه هم هوش و حواس درستی نداشت. آلزایمر برای زنان سنتی شهری شده سوغاتی گذار به مدرنیته است لابد. وگرنه آن یکی که دست کم 20 سال از این بزرگتر است و از وقتی که من به دنیا آمدم تنها بوده است و خودش حساب کتاب زندگیش را داشته و پرستار و فرزند مراقبی ندارد که حالش بهتر از این هست و همه هوش و حواسش هم سر جایش است.
به تابلوی نقاشی پازل شده و جای جدیدش نگاه می کنم، پیشنهاد خودم است ولی می گویم به آن یکی دیوار بزینم چطور است؟ گیج بلند می شود، احتمالا بعد از این 4-5 سال شناخته است که این سکوت احساسیم فقط لایه بیرونی است. درست نمی شنوم یک چیزهایی راجع به نور و اندازه و رنگ این دیوار و آن یکی می گوید و فقط نتیجه اش را می فهمم که موافق است و دیگر حتی عصبانی نیست که یک بار این دیوار سوراخ شده است و حالا آن یکی... متر و مداد را بر می دارد و می رود سراغ دیوار جدید. گفت امروز ظهر در بیمارستان، سر عمل ایست قلبی کرده است. به مامان فکر می کنم، با دختر پیرزن بیمارستان بودند. مطمئنم که دختر ضجه ها زده و نمی دانم مامان چرا آنقدر صبور است و نگرانم که این همه فشار را می خواهد کجای روحش تخلیه کند. خوب است که بیمارستان جسد را تحویل مردم نمی دهند و خوب است که اصلا در بیمارستان تمام کرده وگرنه می شد داستان آن خدابیامرز که دخترها تا صبح جسدش را رها نمی کردند. جایم را عوض می کنم رو مبل روبروی دیوار جدید می نشینم. دیگر کمک نمی خواهد خودش سانت می کند و  رو دیوار علامت می زند فقط چند بار می پرسد این جا خوبه؟ بالاتر؟ پایین تر؟ به سمت؟ بیمارستان تو آن اتاق های سفید یا نه آن اتاق شیشه ای سبز بدرنگ من را نمی شناخت. لبخند می زد ولی می فهمیدم که نمی شناسد. دور و بری ها بهش می گفتند می شناسیش؟ یا شاید به زور ترغیب می کردند که به خاطر بیاورد ولی نمی شد. خوب چه اصراری بود. رها کنیدش. اذیت می شود. حالا بشناسد یا نه. من که می شناسم. همین برای این حال و روز کافی است. نورها را کم و زیاد می کنم. خیلی خوب شد. خوب است که قابش را قرمز کردیم. چطور رنگ ها روی چوب خام این همه خوب نشسته است. می آید کنارم یک چیزهای راجع به بحث نیم ساعت پیش می گوید، درست نمی فهمم فقط چیزهای شبیه عذرخواهی است. به مامان و بابایم فکر می کنم. انگار که آدم ها به سن توی یک صفی هستند که دارند یکی یکی از صف خارج می شوند و با هر مرگ فاصله خروجی تا بابا و مامان من کمتر می شود. بالاخره اشکم درمی آید. منتظر جواب من به حرفهایش است، می گویم چرا همه دارند می میرند؟ و دیگر به هق هق می افتم. احمقانه است این فاصله تا هق هق.
می رسیم خانه اش. آدم ها را نمی بینم، فقط بابایم. صاف می روم بغلش می کنم. چرا هر روز کوتاه تر به نظر می آید؟ خیلی تا سن کاهش قد فاصله دارد. چطور این مرد با آن دست های بزرگ تو بغل من جا می شود؟ چند تا قطره اشک می ریزد و به جایش من را که بی صدا فقط اشک هایم می آید دلداری می دهد و می گوید گریه نکن عزیزم. راحت شد. آرام باش. بعد این یکی، بعد آن بزرگتره و حالا دوباره دختر کوچک که نمی دانم چطور به این سرعت صورتش را کبود هم کرده است. بین این همه بی تابی جایی برای من نیست. شیر گرم که صداهایشان برای ضجه باز بشود. شیر باز نشده بوی ترشیدگی می دهد، تاریخ تولید 2 مرداد. پیرزن 40 روز پیش مرده بود. «اتانازی»؟ نه! دو هفته پیش بیمارستان اجازه خواستند که دستگاه را قطع کنند. چرا اجازه نداند؟ این مدت برای باور مرگ کافی نبود که این طور ضجه می زنند؟

مراسم کش دار و زمخت شده چند روزه بی کارکرد تمام می شود. در خانه پیرزن را قفل می کنند و هر کی می روم سر خانه- زندگی خودش. تیتراژ پایانی.

برای من انگار یک عزاداری جدید شروع شده است...