طول می کشد تا
واکنشم بیرونی بشود، سکوت. هم خوشحالم هم ناراحت. همان دوگانه کلیشه ای متضاد
احساسات. بعد از یک ماه از دستگاه ها خلاص شد. گرچه خیلی وقت بود بدون دستگاه هم
هوش و حواس درستی نداشت. آلزایمر برای زنان سنتی شهری شده سوغاتی گذار به مدرنیته
است لابد. وگرنه آن یکی که دست کم 20 سال از این بزرگتر است و از وقتی که من به
دنیا آمدم تنها بوده است و خودش حساب کتاب زندگیش را داشته و پرستار و فرزند
مراقبی ندارد که حالش بهتر از این هست و همه هوش و حواسش هم سر جایش است.
به تابلوی نقاشی
پازل شده و جای جدیدش نگاه می کنم، پیشنهاد خودم است ولی می گویم به آن یکی دیوار
بزینم چطور است؟ گیج بلند می شود، احتمالا بعد از این 4-5 سال شناخته است که این
سکوت احساسیم فقط لایه بیرونی است. درست نمی شنوم یک چیزهایی راجع به نور و اندازه
و رنگ این دیوار و آن یکی می گوید و فقط نتیجه اش را می فهمم که موافق است و دیگر
حتی عصبانی نیست که یک بار این دیوار سوراخ شده است و حالا آن یکی... متر و مداد
را بر می دارد و می رود سراغ دیوار جدید. گفت امروز ظهر در بیمارستان، سر عمل ایست
قلبی کرده است. به مامان فکر می کنم، با دختر پیرزن بیمارستان بودند. مطمئنم که
دختر ضجه ها زده و نمی دانم مامان چرا آنقدر صبور است و نگرانم که این همه فشار را
می خواهد کجای روحش تخلیه کند. خوب است که بیمارستان جسد را تحویل مردم نمی دهند و
خوب است که اصلا در بیمارستان تمام کرده وگرنه می شد داستان آن خدابیامرز که
دخترها تا صبح جسدش را رها نمی کردند. جایم را عوض می کنم رو مبل روبروی دیوار
جدید می نشینم. دیگر کمک نمی خواهد خودش سانت می کند و رو دیوار علامت می زند فقط چند بار می پرسد این
جا خوبه؟ بالاتر؟ پایین تر؟ به سمت؟ بیمارستان تو آن اتاق های سفید یا نه آن اتاق
شیشه ای سبز بدرنگ من را نمی شناخت. لبخند می زد ولی می فهمیدم که نمی شناسد. دور
و بری ها بهش می گفتند می شناسیش؟ یا شاید به زور ترغیب می کردند که به خاطر
بیاورد ولی نمی شد. خوب چه اصراری بود. رها کنیدش. اذیت می شود. حالا بشناسد یا
نه. من که می شناسم. همین برای این حال و روز کافی است. نورها را کم و زیاد می
کنم. خیلی خوب شد. خوب است که قابش را قرمز کردیم. چطور رنگ ها روی چوب خام این
همه خوب نشسته است. می آید کنارم یک چیزهای راجع به بحث نیم ساعت پیش می گوید،
درست نمی فهمم فقط چیزهای شبیه عذرخواهی است. به مامان و بابایم فکر می کنم. انگار
که آدم ها به سن توی یک صفی هستند که دارند یکی یکی از صف خارج می شوند و با هر
مرگ فاصله خروجی تا بابا و مامان من کمتر می شود. بالاخره اشکم درمی آید. منتظر
جواب من به حرفهایش است، می گویم چرا همه دارند می میرند؟ و دیگر به هق هق می
افتم. احمقانه است این فاصله تا هق هق.
می رسیم خانه اش.
آدم ها را نمی بینم، فقط بابایم. صاف می روم بغلش می کنم. چرا هر روز کوتاه تر به
نظر می آید؟ خیلی تا سن کاهش قد فاصله دارد. چطور این مرد با آن دست های بزرگ تو
بغل من جا می شود؟ چند تا قطره اشک می ریزد و به جایش من را که بی صدا فقط اشک
هایم می آید دلداری می دهد و می گوید گریه نکن عزیزم. راحت شد. آرام باش. بعد این
یکی، بعد آن بزرگتره و حالا دوباره دختر کوچک که نمی دانم چطور به این سرعت صورتش
را کبود هم کرده است. بین این همه بی تابی جایی برای من نیست. شیر گرم که
صداهایشان برای ضجه باز بشود. شیر باز نشده بوی ترشیدگی می دهد، تاریخ تولید 2
مرداد. پیرزن 40 روز پیش مرده بود. «اتانازی»؟ نه! دو هفته پیش بیمارستان اجازه
خواستند که دستگاه را قطع کنند. چرا اجازه نداند؟ این مدت برای باور مرگ کافی نبود
که این طور ضجه می زنند؟
مراسم کش دار و
زمخت شده چند روزه بی کارکرد تمام می شود. در خانه پیرزن را قفل می کنند و هر کی می
روم سر خانه- زندگی خودش. تیتراژ پایانی.
برای من انگار یک
عزاداری جدید شروع شده است...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر