چند دقیقه ای از
ساعت یازده شب گذشته است می رسیم خانه. صدای های های گریه زن همسایه از یک طبقه
پایین تا برسیم جلوی در آپارتمان شنیده می شود. زن همسایه واحد روبرویی است. چند
ساعت پیش برای اولین بار در راهرو دیده بودمش. دخترک لاغر شنگول و سرحال با لهجه
اصفهانی غلیظ که هفته های قبل که فقط صدای صحبت کردنش از دیوارهای کاغذی شنیده می
شد لهجه اش آنقدر واضح بود که از همسرم پرسیده بودم، شوهرش هم اصفهانی است یا فقط
خودش اهل اصفهان است؟ و جواب با تعجب همسرم نه قطعی بود. تاپ و شلوارکی به تن دارد
با دمپایی لا انگشتی، یک پر چادر گلدار انداخته رو سرش و از نرده های راهرو آویزان است که ببیند سر و
صدای پایین برای چی است؟ در واحدشان باز و یک لپ تاپ باز کف خانه رها شده است و
پرده های کلفت نارنجی و قهوه ای تنها آشنایی های کلی از سلیقه و مدل چینش خانه شان
است که دیده می شود.
من هم دست کمی
ندارم، یک مانتوی دکمه باز روی پیراهن تابستانی انداختم و بدون روسری با دمپایی رو
فرشی در خانه را باز کردم که خبر بگیرم که صدای داد و دعوا از چی است و کمک لازم
هست یا نه؟
از دخترکی که به
نظرم از من جوانتر است و زن صحبخانه قبلی گفته بود که فوق لیسانس دارد و از رفت و
آمد روزانه برمی آید که شاغل نیست، می پرسم که همسرش هم در آشوب پایین هست یا نه؟
با خنده می گوید نه. خوش تعریف است و با لهجه شیرینش زیر و زبر بحث پایین و سابقه
آن را و حتی بقیه همسایه ها را ظرف چند دقیقه سریع تعریف می کند. زیاد حوصله این
حرف ها را ندارم. آنجاهایی که به قسمت های مشترک خانه مربوط است را گوش می دهم و
بقیه را یک جوری محترمانه بی ادامه قطع می کنم و ابراز خوشحالی از آشنایی و می
گویم که ما فعلا خانه ایم اگر فکر کرد کمکی لازم است خبر بده و می آیم تو و تنهایش
می گذارم که بقیه بحث های پایین را دنبال کند.
فقط شاید 3 ساعت
بعد است که ما رسیدیم و صدای های های گریه اش واضح شنیده می شود. کمی پشت در این
پا آن پا می کنیم که ببینیم دوباره چه خبر است؟ آیا دعوای پایین به خانه اینها
رسیده یا اگر کسی مریض است یا کمکی لازم است... با صدای پای ما و غیبت صدای بسته
شدن در، انگار گریه را کنترل کرده باشد، دوزش کم می شود و صدا کم رنگ؛ یعنی که چیز
مهمی نیست، شما بفرمایید تو. بی صدا به همسر می گویم دعوای خانوادگی است برویم
خانه. در را می بندیم و بعد از 2-3 دقیقه باز دوز صدا بالاتر می رود و همان طور
گریه که انگار قابل کنترل و بدون هیجان زیاد کم و زیاد می شود و از بینش صحبت هم
می کند و واضح پیش می برد و ادامه پیدا می کند.
آشپزخانه ام.
کارهای آخر شب و غذا برای فردا و ... صدای گریه به گوشی تلفن می گوید: «الو ...(اسم
غیر واضح)!...من دیگر تحمل این را ندارم و ...» با دوز گریه بالا چیزهایی را به آن
طرف خط می گوید و تعریف می کند و ... ذهنم پرت می شود. نمی خواهم حرف هایش را
بشنوم. این همه نزدیکی صداها و این همه نبود حوزه خصوصی می ترساندم و البته بیشتر
بدم می آید از خانه با این همه تضادهای کاسب کارانه بساز بفروشی. پنجره های رو به
آفتاب تنها نور گیرهای خانه، با شیشه های یک و نیم برابر قیمت ضد نور که به طور
معمول و در دنیا برای جاهایی که نور مزاحم دارند و کاربرد اداری دارند استفاده می
شود و آهن های سنگین تر از معمول برای پنجره با هلال های اضافی، لابد برای زیبایی
که اصلا هم به زیبایی اضافه نکرده است برای قیمت بالا ضامن ادعای کیفیت و در عوض
دیوارهای نازک و حتمن خرد شونده در برابر زلزله برای دزدیدن از قیمت اضافی خانه.
ولی هنوز همه
چیزهای که اذیت می کند، خانه نیست. نمی دانم درست تا کجای دلم خالی می شود وقتی با
آدم توی تلفن درد و دل می کند. انگار یک دفعه جای خالی یک حفره بزرگ و پر شده با
خیال یک دفعه واقعی، بدون خیال، لخت و عریان، خالی های دلم را نشان می دهد.
خیلی چیزها را
هیچ وقت به هیچ کس نگفتم، نگفتم یعنی کسی، گوشی، دلی فقط برای درد و دل پیدا نکردم
یا کردم و اعتماد نکردم یا هر دوی اینها هم که بود، در دسترس نبود. نه آن لحظه
هایی که داشت دلم را می چلاند و ذهنم را خراش می داد و نه بعد از گذشت زمان های
نسبتا طولانی.
برای تک دفعه های
کم پیش آمده، تنها خانه مامان اینا هستم. از این ور و آن ور می پرسد، خودم و زندگی
و خانه و ... حفره انگار آبِ تویش پر است و لرزان حرکت می کند، می خواهد که لب پر
بزند و بریزد بیرون ولی نمی شود، نمی گذارم. فکر می کنم بگویی که چی بشود؟ چند تا
شب تا صبح فکر و خیال کند و سردرد پشت هم که چرا زندگی من این طور و چرا آن یکی آن
جور و ... آخرش هم همه چی برای خودم است. بلند می شوم بی دلیل می روم تو اتاق سابق
خودم که نمی دانم تا چند سال بعد قرار است همه چیزش به همان شکلی که من بودم، حفظ
بشود، شبیه خانه آدم هایی که فرد عزیزی را بی موقع از دست دادند و می خواهند خاطره
اش را به همان شکل قبل نگه دارند. بغض کنترل نشده را فرو می دهم. با بازی های ذهن
حفره را جا به جا می کنم و انگار باز یک سرپوش رویش گذاشته باشم برمی گردم پیش
مامان و از یک چیز دیگر می پرسم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر