می دانم که یک
چیزی شبیه افسردگی است. به نظرم انگار دیگر جون سعی برای بهبود را هم ندارم. شاید
هم بی خود شلوغش می کنم. ولی این روزها حتمن این جا پر از تلخی و بدی و ناراحتی و
... خواهد بود ولی به سبک توصیه های روان پزشکان اگر گوشی برای شنیدن نیست لااقل
باید بنویسم.
از این خانه جدید خوشم نمی آید. از اندازه اش،
از رنگ در و دیوارش، از طرح معماری داخلی و از همه بیشتر و بدتر معماری نمای خارجی
همه اینها به اضافه از مکانی که قرار گرفته است. فکر می کردم همسایگی شاید بهتر از
قبلی ها باشد، ولی هر چی می گذرد می بینم که بیچارگی ما مردم همه جایی است ولی هر
جایی به یک شکل خودش را نشان می دهد.
به طرز عجیبی از
شهر بدم می آید. هر چی بیشتر می گذرد، بیشتر خرابی ها و اشکالات و ناراحتی هایش را
می بینم. شاید هم چون واقعا افتضاح بیشتر می شود.
تابستان چهارده و
پانزده سالگی از آن تجربه هایی بود که به عنوان یک دختری که دیگر کاملا از کودکی
گذر کرده بودم تازه یک نمای جدید از شهر و برخورد با زن را می دیدم. کلاس تئاتری در
مرکز هنری جهاد دانشگاهی که فکر کنم در کوچه پس کوچه های موازی پایین انقلاب بین خیابان
12 فروردین و خیابان اردیبهشت بود، می رفتم. اولین روز با سخنرانی بهرام بیضایی در
محوطه حیاط جهاد شروع شد، حتی درست نمی شناختم و نمی فهمیدم دقیقا چی می گوید ولی
بعدا فهمیدم راجع به اسطوره سازی و ربطش به تعزیه و همان پروژه مفصلش بود. دو
تابستان آن دوره را خیلی دوست داشتم و دارم. از خیلی سال های قبل من اصرار داشتم
که کار تئاتر عروسکی کنم، فکر کنم آن روزها جز انجمن پرورش فکری کودکان و نوجوانان
هیچ جای دیگری چیزی شبیه آن نداشت که یادم نیست چطور شد که امکان آموزش برای دختری
در آن سن در انجمن هم نبود و فقط برای کودکان زیر 10 سال بود (باز اگر خاطره ها درست
یادم مانده باشد). حتی خیلی اصرار می کردم می خواهم به هنرستانی بروم که کلا
هنرهای نمایشی آموزش بدهند. باز تا آن جایی که یادم است تهران جز دو دبیرستان که
فکر کنم یکیش وابسته به صدا و سیما بود و هر دو پسرانه، هیچ مدرسه دیگری نداشت.
این بود که آن کلاس های جهاد دانشگاهی با این که من سنم از همه کمتر بود و با تست
و اینها سخت قبولم کردند، ولی خیلی برایم دوست داشتنی و جذاب بود. خانواده هم
خیالشان راحت شد که دیگر اصرار زیاد برای دبیرستان هنر و هنرستان تا حدی کمتر می
شود. آن موقع مدرسه های غیر انتفاعی زیاد مد نبود و نمره های راهنمایی برای ورود
به رشته دبیرستان هنوز به طور واقعی مهم بود و من هم نمره های ریاضی ام عجیب بالا
بود و با این حال عاشق هنرهای نمایشی بودم.
درست یادم نیست
از کی ولی از یک زمانی به بعد با اصرار خواستم که خودم تنها مسیر رفت و برگشت به
کلاس را بروم و بیایم. شفاف در ذهنم هست، آن روزها هم شلوارهای استرچ زیر مانتو،
مثل همین هایی که این روزها مد شده اند، مد بود. تقریبا اولین روزهایی بود که
مانتو می پوشیدم، بنفش کم رنگ یاسی با شلوار استرچ مشکی و یک روسری چهارگوش بنفش
پررنگ گلدار که همه اش جز اولین سلیقه های انتخاب لباس خیابان دخترانه نوجوانی
خودم بود. هیکلم هم دیگر از همان روزها تقریبا اندازه ثابت و مثل حالا شده بود. هر
روز میدان انقلاب انواع و اقسام متلک ها و نگاه ها و شاید هم دست مالی ها...
زمانهای رفت و برگشت سخت ترین زمان ها بود. هر روز یک طرف خیابان و یک کوچه- پس
کوچه را انتخاب می کردم که شاید متلک و آزار کمتر باشد. هم می ترسیدم، هم نگران
بودم، هم نمی دانستم واکنش درست چی است و ... خلاصه تا همین روزها هم اگر قرار بود
جاهایی از شهر تهران را جزء بدترین و ناامن ترین محله حتی برای رفت و آمد روزانه برای
زنان بشمرم، حتما میدان انقلاب یکی از اصلی ترین محله ها بوده است.
این شب ها که هوا
گرمایش را کم رنگ کرده است، می رویم محل جدید یک ساعتی پیاده روی شبانه و آشنایی
بیشتر با محل. انقلاب لعنتی چیزی از 20 سال پیش کم ندارد. در خیابان های اصلی و
بزرگ محل، همراه همسر، آخرین ساعت های شب تو تاریکی که چهره افراد به خوبی معلوم
نیست و خستگی روزانه از اول صبح دیگر جز گردی کثیف روی سر و روی آدم نگذاشته است و
صورت بی رنگ و نذار من... از کنارم که رد می شوند اگر فاصله برای تماس باشد، لِنگی،
پنجه ای یا حتی کیفی اگر دستشان باشد را شاید فقط برای ارضای روانی به عمد به من
می سایند. اگر هم فاصله کافی نباشد نجوای کثفاتی که به گوش من بیاید فقط و نه همسر
و با باد به صورت من بخورد و رد شود...
از کارگر می آییم
پایین، سینما سانترال یا مرکزی که همین جور بالایش نوشته شده حتی وقتی هوا تاریک
است هم کثیفی هایش چشم را می زند. از ذهنم می گذرد، کِی فکرش را می کردم که قدم
زدن های شبانه دور این انقلاب لجن زار باشد؟ از خودم می ترسم. نجوای ذهنی که یک
روزی هم تو این سینمای کثیف فیلم The others
را به جای کلاس تعطیل شده دیدی و با کثافت متلک های سینما ولی حس دیدن فیلم خوب را
داشتی. سعی کن با شهر مهربان باشی با این که می دانی او با تو اینطور نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر