‏نمایش پست‌ها با برچسب تئاتر. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب تئاتر. نمایش همه پست‌ها

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۴

کوربینایی

«نوشته وقتی همدیگر را دیدیم درک می‌کنی که دلیل رفتن ما چه بود. او نمی‌فهمد که برای درک کردن نیازی به دیدن نیست.»
مالی سویینی

یا جمله‌ای شبیه به این در نمایش «مالی سویینی».
نمی‌دانم با حال این روزها خوب شد که این نمایش را دیدم یا اوضاعم را بدتر از آنی که ممکن است باشد، کرد. ولی انگار چیزی بیش از پوسته کار، چیزی از درون کار بود که سعی داشتم باش هم ذات پنداری کنم.
یک‌بار از دوستی پرسیدم یک مریضی شبیه سرطان، دفعتی، احتمالاً ناگهانی و بیشتر تخریب کنندهء سریع یا یک‌چیزی مزمن، همیشگی و اغلب آهسته و تدریجی و لاعلاج؟ جوابی نداشت. هرکدام شرایط خودش را دارد. معلوم است که راجع به شرایط خودم می‌پرسیدم. آدم‌ها انتظار دارند شبیه سرماخوردگی بعد از سه روز، یک هفته، نه دست‌کم ده روز خوب بشوی و برگردی به زندگی سابق و تمام. یا مثل سرطان بروی بیمارستان یک ماه، دو ماه بستری بشوی و یکی دو بار عمل کنی و بعد از کمتر از 5-6 سال یا کاملاً خوب بشوی و دکتری که عملت کرد و بیمارستان و روحیه اطرافیان را مثل لشکر قهرمانان معرفی کنی و ادامه زندگی؛ یا سرت را بگذاری و سناریوی روزهای دردآور آخر و با زجر زیاد بمیری. همه داستان‌های غمگین از تحمل درد مریضی و خرجِ دعوا-دکتر تعریف کنند و یک مراسم باشکوه برایت بگیرند و تمام. ولی هیچ‌کدام از این دو حالت نیست. مثل یک زگیل بدریخت همیشه تو چشمی. یا دست‌کم این‌طور نشان می‌دهی. درحالی‌که اگر دور خودت بلولی و تنها سپری کنی این‌طورها نیست.
هرازگاهی که در پیله خودم دور می‌زنم، باز توهم خوش‌خیالی می‌آید که نه بابا هیچ طوری نیست. تا اینکه دوباره مجبور شدم آن حواله لعنتی دارو را پر کنم. خوشبختانه پیشرفت کشور در بومی‌سازی صنعت دارویی است لابد. ترجمه کردند: نوع بیماری «پیش‌رونده و عودکننده[i]» که خب می‌دانستم و قبلاً هم اینجا با شکل و نمودار توضیح داده بودم. ولی نه به این صراحت و خاری در چشم. خب وقتی قرار است فرم را پزشک پر کند چرا باید این شکلی همه‌چیز ترجمه بشود؟ مگر دکترها نسخه‌ها را به زبان شیرین فارسی می‌نویسند که حالا فرم پزشکی بیمار را که می‌دهید خودش ببرد دکتر پر کند و برای حضرات دارو بیاورد ترجمه کردید؟ بگذرم. این هم موجب نشاط و از نشانه‌های سرافرازی سرزمینم است.
نمی‌شود که همه‌چیز را عیان و بلندبلند بخوانی یا هر سه ماه که با مردم دست می‌دهی، دستشان را فشار بدهی تا ببیند که قدرت و زورت دارد کم می‌شود و ربطی به سه ماه بزرگ‌تر شدنت در این سن ندارد. یا وقتی کلمه‌های جمله‌هایت از 10 تا به 8 و 5 و 3 تا کلمه می‌رسد در خندیدن به جمله‌های مبهم و ناقص و نامفهوم خودت همراهی‌شان نکنی و پیری زودرس را هر سه ماه غلیظ‌تر نکنی و به صحرای کربلا نزنی. نمی‌شود. اگر هم بشود همه‌چیز در پیله خودت رخ می‌دهد نه بین مردم. آخر تو چت هست؟ چرا خوب نمی‌شوی؟ یا چرا زودتر تمام نمی‌شوی؟
مالی از تنها عشقش پرسید عوض کردن دنیای من، چه نفعی برای من دارد؟ هیچی. مالی سویینی از دکتر (مرد) ش پرسید عوض کردن شرایط زندگی من چه نفعی برای من دارد؟ هیچی.
خیلی‌ها حوصله این‌جور اداهای (زندگی) ممتد همیشگی را ندارند. باید این را بفهمم. خیلی‌ها آدم‌های همیشه مریض (ناهمسان با بقیه) را محکوم می‌کنند. تنبیه می‌کنند. طرد می‌کنند. باید این را بفهمم. اگر مالی این را می‌فهمید... چه زود مالی این را فهمید...



[i] Impulsive and compulsive behavior

چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۲

خاطره های قدیمی*

علی عمرانی با دست یک قطعه کوچک را نشان می دهد، می گوید:
-  اول یک ...چیه؟ این چیه؟...
دوست نابیای همراهش (افشین هاشمی) می گوید:
   -  واژه.
تکرار می کند: واژه گم می شود بعد بزرگترش
با دو تا دستش یک چیزی حدود 15- 20 سانتی را نشان می دهد.
-    چند تا کلمه؟
کلافه به افشین هاشمی که حالا نابیناست: - نه ، به هم چسبیده اند
-          جمله؟
-          آها جمله را گم می کنی. بعد دیگر...
با دستش انگار بخواهد به همه چیز اشاره کند می گوید
-          صفحه؟
-          نه
-          چند تا خط؟
-          نه بابا آن که نه، کلی تر ...
و وقتی جمله های بعدش راجع به چیزهای دیگری است، می فهمی که منظورش موضوع بوده است.
***
نمایش رحمانیان تلخ بود مثل این روزهای من، مثل تهران، مثل ما...، مثل آن خروار غروری که بعد از مدت ها دوباره یک باره تحویل داد و جوابی نماند که چیزی دیگری بگویم. نقطه فصل بعد.
در عین حال لطیف، مثل گلهای قرمز آبرنگی که جای آجرهای قهوه ای سوخته بی قواره چیدیم و پاپیون های قرمزی که به حریر پرده قرمزآبی یا شاید هم آبیقرمز می زنم که شعمدانی نور بگیرد و به امید این که برگ هاشون از سفیدی دربیاید. و لطفات تو بعد از قهر شبانه که لزومش را نمی فهمم و هیچ وقت نمی شود و نمی خواهم و نمی گذارم رسم عادی مان بشود؛ می گویم آن پچ پچ (بومی شده نان- شیرینی های فرانسوی یا شاید هم کاریکاتور ناشیانه شان) مال تو است دیشب گرفتیم نخوردی، با خودت ببر. بغض می کنی، اسمم را صدا می کنی که رو به تو برگردم، به چشم هایم خیره می شوی و با دو دست سر شانه و هر دو بازویم را می گیری و می دانی وقتی این طوری من را جلوی چشمهایت نگه داری نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و بغلت نکنم. از آن اول هم ازت می پرسیدم چرا دست های تو این همه بزرگند؟ نمی دانم می فهمیدی که دارم لوندی می کنم یا نه؟
دست... باز دست ها شروع کردند... بار قبل درد نداشت... اما این بار درد هم هست. یک روز کتف... یک روز مچ... یک روز بند انگشت ها... باید نرمش را مرتب تکرار می کردم که به درد نیافتد. دردها را نمی گویم. هر بار هم که دعوا بشود مهم نیست. عادت ندارم دردها را بگویم.
یادت نیست داستان اصفهان را. برای اولین بار آن همه راه رانندگی کردم تا خانه خاله تو. هنوز نیم ساعت نشده بود رسیده بودیم. نگفته بودی دخترخاله ها این همه زیاد و تا این حد خوشگلند، گرچه باید از زیبایی خاله ات حدس می زدم. چه صفی هم کشیده بودند، انگار سان می دیدیم. بعدش هر چند تایی پریدند تو یکی از اتاق ها به ادامه آرایش و مو درست کردن و لباس پوشیدن که 2-3 ساعت بعد برادرشان را داماد کنند. چی خوردیم؟ چای؟ آب؟ با یک تکه کوچک از آن شیرینی های مخصوص اصفهان که از بس متنوع بودند و از بس شلوغ بود، نمی شد فهمید چی است. آنهایی که فرصت بیشتر داشتند و  نشسته بودند به خوش و بش، بر و بر من را نگاه می کردند، انگار جای عروس با من عوض شده بود. یک لحظه پرسیدم دستشویی...اشاره ای سمتی را بهم نشان داد و دستم را گرفتم جلوی دهنم و هر چی تو ذهن و دل و شکمم بود خانه مادر داماد بالا آوردم. 3 ساعت بعد به جای عروسی، دکتر بیمارستان با لهجه شیرینش می گفت: «نشنیده بودی اصفهان اینطوریس؟ عروسی می آیی به جای پلو عروسی باس سرم بخوری؟» به چشمای گرد شده تو نگاه کرد و گفت: «فشارش ششس. سرم که می ستونی می زنیم هیچ، زودی هم ببرش تهران یک کباب خوب بده بخوره جون بیاد.»
 مبهوت تا چند روز بعد می گفتی: «چرا حالت بد نبود نگفتی؟» حال بد که گفتنی نیست. درد که گفتنی نیست.
مشاور می گوید الان ظرف تو کوچک تر شده است چون دارد با بیماری تا می کند. می گوید قبلا عصبانیت ها و ناراحتی ها را ابراز نمی کردی و تو ظرفت می گذاشتی، هنوز یک چیزی حدود 50% که از قبل هست، الان ظرفت جایش کم است و سرریز می کند. آکواریوم! به دفترچه گفتم؛ به تو نگفتم. دفترچه را آوردم پیش خودم. خانه خودمان. دارم دوباره باهاش می گردم. چیزهایی که اینجا نمی شود یا نمی خواهم را به دفترچه می گویم. یک جایی، با تاریخ بهار 85 نوشته بودم که محسن ازم پرسید، ناراحتی که فلانی دارد می رود. گفتم ناراحت نه، دلتنگم. فکر می کنم تفاوت این مفاهیم چی است؟ الان چی هنوز مانده که اذیتم می کند؟ فکر می کردم خالی شده است. اگر دفترچه نبود، جزئیات که سهله حتی کلیات هم یادم نمی آمد. انگار هر چی مال آن موقع بود را دور ریختم. دختر کلی آدرس می دهد. جلسه فلان قبلش آنجا با کی و کی، یک بار دیگر هم بهمان جا... می گویم یعنی هم دانشکده ای؟ می گوید نه، همکار فلان کس. یک چیزهای مبهمی می آید و رد می شود ولی دختر را هرگز یادم نمی آمد. فقط عذرخواهی می کنم و پاک سازی خودسرانه رندم ذهنم را توضیح می دهم.
***
دوست ندرام به دختره فکر کنم. باردار شده بود و دنبال دکتر آشنا می گشت برای اینکه بیاندازدش، چون مثل من او هم آمپول می زند و بارداری ناخواسته بوده و احتمال اثر روی جنین. حالا همه این ماه های آخر...او همچنان از ذخیره های قبلی آمپول داشت. دنبال یک نفر می گردم که باهاش حرف بزنم. به آن چه، که عدالت جانی در ایران معنا ندارد؟ به آن چه، که شوهرش لابد... به من چه، که...؟ داروخانه می گوید آمپول داریم ولی قیمت نداریم. می گویم پس یعنی با چه قیمتی می فروشید؟ می گوید فعلن فروش نداریم.

سایت برای 12-13 مین... یادم نیست چندمین بار است که فیلتر شد. تنش سلامت. هنوز زود است لابد. کمیته فیلترینگ، ناظر وزارت بهداشت، اخلاق مدنی... لابد همه زمان می برد. دلش شاد.

زمین سوخته احمد محدود را هر بار بیشتر از نیم ساعت نمی توانم بخوانم. اضطرابی که می دهد و تداعی روزهای جنگ و شیشه های خانه که همه شکسته بودند و آژیر قرمز و سال اول مدرسه و دیکته کلاس اولی مان پای تلویزیون و دوباره جنگ بیخ گوشمان رد شد و بچه های شقه شده و کباب شده و مدرسه ها.


بی خود زیاد شد. هیچی به هیچی ربط ندارد. به جز یکی دو نفر که به ناچار با نخ زندگی در هر کدام  از پاراگراف ها تکرار می شود، مثل نمایش رحمانیان.


*پی نوشت:* اسم پست برگرفته از اسم موسیقی- نمایش رحمانیان «ترانه های قدیمی»

سه‌شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۹

يك دقيقه سكوت


نمايش با دو روايت بي انتها متوقف مي‌شود. صدا پشت صحنه مي‌گويد براي يادبود نويسنده اي كه روايت اول نمايش را تمام نكرد چون كشته شد و بقيه نويسندگاني كه كشته شدند يك دقيقه سكوت كنيد و تمام...

راجع به جزئيات ديگر نمايش به اندازه كافي توصيف و تحليل و نقد مي‌توان در فضاي مجازي پيدا كرد.

دوشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۹

تماشاخانه ايرانشهر

تماشاخانه ايرانشهر بيشتر از يك سال است كه افتتاح شده است.
كنار خانه هنرمندان در پارك.
شهرداري اينجا را اداره مي كند و شعار اين تالار نزديك شدن به تئاتر خصوصي است. و اين موضوع از قيمت بليط هايش معلوم است.
دو تا سالن دارد، سالن يك صندلي هاي چيده شده و صحنه دارد ولي گنجايشش بيشتر از 200 نفر نيست.
سالن دو هم مدل نمايش صحنه پايين است كه تماشاچي روي رديف هاي نيمكت مانند از بالا تا روي سن كه در واقع زمين است، مي ‌نشيند. كه خداييش نيمكت هاي ناراحتي دارد ولي در عوض سالن بسيار بزرگ است. البته به نسبت سالن هاي چهارسو، قشقايي و... تئاتر شهر.

حالا تنها تئاتري كه تبليغ تلويزيوني و نيز گسترده شهري داشته است در اين سالهاي اخير "مكاشفه در باب يك مهماني خاموش" بوده است.
يك كار تجربي با اپيزودهاي خوب نوشته آتيلا پسياني اما چفت و جور نشدن آنها با هم. آنقدر در هم و بر هم كه يك سري از صحنه ها اضافه و نامفهوم نسبت به كل كار به نظر مي آيد.
با بازيگران گران تلويزيوني كه قيمت را بالاتر از خود تئاتر برده است.
در عوض "به خاطر يك مشت روبل" از آن كارهاي خوب است كه ارزش ديدن دارد. مثل بقيه كارهاي حسن معجوني يك نمايشنامه خوب (از نيل سايمون) بومي كرده و حتي از اتفاقات روز هم استفاده كرده است.

من اين دو تا تئاتر را در دو زمان متفاوت ديدم. براي اولين بار در تماشاخانه ايرانشهر. اما منتظر بودم كه هر دو را ببينم  بعد نظرم را راجع به سالن و نمايش ها بنويسم.

خلاصه كه بي‌خود پول بليط 15000 توماني به نمايش مكاشفه نديد (از نصف قيمت يكشنبه ها خبري نيست، اگر با كارت دانشجويي هم نصف بشود جايتان از روي نيكمت با يك زير انداز به سبك قديم به راهروها تنزل پيدا مي‌كند). همان 8000 تومان را با كارت دانشجويي نصف قيمت بخريد و از كار معجوني لذت ببريد و سالن خوب نمايش را هم در ايران تجربه كنيد.