جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۹۲

پاییز، تهران، فرازیان

اگر تهران شهر بی پاییز بود، دیگر دلیلی برای ماندن نداشت. درخت های مقاوم و مظلومش زیباترین روزهای سال را می گذرانند. محله هایی که هنوز فرصت درخت داشتن ازشان گرفته نشده و به جز خانه و ماشین، درخت ها هم جایی برای زندگی دارند خیلی زیبایند.
باران ریز، مداوم و قطع نشدنی یادم انداخت که چقدر این شهر را دوست دارم. گرچه پنجره خانه فرازیان به پشت بام های خانه های زشت و قد و نیم قد و کوچه های شش متری فشرده در هم پشت خانه باز می شود. به جز پرده ی خانه دو کوچه پایین تر که حریرِ رنگ پاییز است: زرد، نارنجی، سبز کمرنگ و قرمز کمرنگ که تابستان همراه با پرده ما کنار بود؛ و این روزها بیشتر وقت کشیده است و خانه کناری کوچه پشتی که یک گردسوز قدیمی دارد؛ از آنهایی که وقتی شب های طولانی جنگ برق نبود روشن می کردیم و پایه بلند داشت و شیشه شعله، گرد و با دهانه بلند بود، و پشت پرده گذاشتند یعنی جوری که من از پنجره می توانم ببینم، بقیه منظره چیز زیبا و یا حتی شفافی ندارد. پنجره ها یا مشجرند یا از پشت یا رو دید و نورشان بسته شده است. نمی فهمم آدمها وقتی نور یا حتی دید نمی خواهند، چرا برای خانه شان پنجره می گذارند. اگر به جای پنجره ای که جلوی نورش بسته می شود دیوار بود که شاید کارکرد بهتری داشت. مثلن می شد روی دیوار دست کم یک قاب زیبا بزنند. یک نقاشی، یک عکس یا حتی یک پارچه دست باف خوشگل یا نه هیچ کدام از اینها یک دیوار خالی و پر از هیچ که زحمت پرده زدن و شستن و روفتن هم کمتر می شد.
خلاصه که اینجا درخت ندارد. برای دیدن درخت ها باید بروم محله های بالادست. هر یک خیابان اصلی موازی اینجا را که بالاتر بروی، هم خانه ها گرانترند، هم درخت ها بیشتر. البته این قانون کلی نیست و خیلی هم این روزها در حال نقض شدن است. مثلا از درخت 60 ساله یک نیم تنه برای نشستن می ماند و ساختمان 24 واحدی مجلل بدون درخت جایش سبز می شود. تو محله های پایین دست هم تک و توک خانه های قدیمی 30- 40 ساله کشف کردم، سه طبقه غیر مستقل با دو بهار خواب، که هر یکی از بهار خواب ها بالای آن یکی بهارخواب است. طوری که بتوانی از بالایی، به پایینی دید و اشراف کامل داشته باشی، با درخت های بزرگ خرمالو در حیاط و پنجره های زیاد هر طبقه و هر طرف که البته این روزها یا مخروبه، یا آماده برای نوسازی است لابد و یا حداکثر از آن همه خانه فقط در یک اتاق نور شبانه به پاست.

زمین سوخته احمد محمود تمام شد و البته پیش نویس داستان های زنان شاغل که این بار دیگر تقریبا طبق برنامه پیش رفت. دوباره بازگشت به کار و یک هفته دیگر تنها در خانه برای کشف چیزهای بیشتر.

چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۲

تجربه زنان خانه دار

ساعت 10:30- 11 صبح روز کاری رفتیم میدان تره بار. من و رفیق قدیمی. شاید بعد از سال های زیاد این موقع از روز می رفتم. زنان خانه دار با زنبیل های چرخ دار، صورت های آرایش کرده بسته به سن غلیظ و ملایم، حتی با پالتو و چکمه های پاشه بلند و ساق بلند، همراه با کودکانشان یا بدون آنها. پیرمردهای بازنشسته و بعضا بی حوصله، ولی همه بدون عجله و بی اینکه خرید کلی سنگین کنند، انتخاب می کردند، سر کیفیت و قیمت چانه می زدند و گاهی دعوا می کردند و بالاخره می خریدند. یک جور بی حوصلگی و کسالتی که به تصور من آمد. شبیه بازار غروب ها نبود که معمولا زوج ها با هم می آمدند، یا مرد یا زن به تنهایی ولی با عجله و از روی لیست ذهنی یا کاغذی آماده، نه همه چیز را فقط مورادی مشخص را به اندازه یک هفته و حتی بیشتر خرید می کردند و صف های طولانی و خستگی روز کاری و عجله برای ادامه شب و احتمالا روز بعد.
چه جور احساسی است وقتی باید مرتب به فکر شستن، پختن، خریدن، اتو کردن، تمیزکردن و رفتن باشی و در نهایت این که چطور برای فلان روز میزبانی چی و چطور تدارک ببینی و اضافه این که خودت و زندگیت را چطور زیباتر و خاص تر و جذاب تر بیارایی؟
چرا از احساسات و علاقه ها و آروزهای زنان خانه دار کسی نمی پرسد؟ چرا از همکلاسی سابق کارشناسی ارشدی که خودش را برای خرید شیر و سبزی و میوه روزانه آرایش می کند، سوار ماشین فول اتوماتیکش می شود و می رود میدان تره بار برای خرید همیشگی و روزانه خانه، کسی نمی پرسد کجای ذهنت برای امروز آماده می شدی؟
به نظرم تلخ بود. چه به خواسته آدمها بوده باشد، چه ناچار و از سر بیکاری تلخ است که هر بار خرید کنی و خانه داری کنی و در بهترین حالت مهمانی و مهمان داری و تمام.
روزهای پر و خوبی است. زمین سوخته[i] دارد تمام می شود.


[i] رمانی از احمد محمود

شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۲

مرخصی- اخراج

کلی ذوق زده بودم که این هفته برسد.
دکتر با اخم و تخم و تشر، موقت و غیر رسمی از کار اخراجم کرد. نمی دانم تاثیر آمپول های نزده و تحریم های مقاوم ساز است یا روند معمول بیماری است که دیگر برایم شاخ و شانه می کشد یا شاید هم من دارم بیش از حد برای بیماری قلدری می کنم. رفتم پیش دکتر، دعوایم کرد و یک هفته مرخصی نوشت با شرط این که تنبل نشوم. و چونه زدن سر زمانش به جایی نرسید و نهایت این شد که «من الان می نویسم اگر حالا نمی توانی یک هفته، تو این ماه خودت خالی کن و استراحت کن.» شده امروز، آخرین فرصت باقی ماه که کلی کارهای عقب افتاده را برنامه ریزی کرده بودم برای این یک هفته خالی. بماند که کارهای شرکت هم از خواب دم صبح تا بیداری همین ساعت ها رها نکردتم.

اینجا، این خانه دودی- طوسی را کمتر تنهایی تجربه کرده بودم. حالا که همسر هم سفر است، من و فرازیان [محل خانه جدید] وقت مفصل داریم که بیشتر و عمیق تر با هم آشنا بشویم. آها داشت یادم می رفت تنهای تنها هم نیستم، یک ماهی زنده آبی لاجوردی، همرنگ اینجا هم به فرزندی آوردم و دارم به فضای خانه و صدای ما و لحظه های خواب و بیداری و زمان خورد و خوراک عادتش می دهم بیشتر برای درمان تنهایی و ضعف بنیه بچه های دیگرم: بامبوهای خانه زاد که شده اند 5 تا و چه دوست داشتنی اند.
و اصل مطلب جمع کردن داده های زحمت های دو ساله که قرار است در این فرصت به جایی برسد و در نهایت ایرادها و کاستی هایش دربیاید. برای مرحله بعد که شاید بیشتر این روزها این جا هم راجع بهش نوشتم و بلند بلند فکر کردم.