دو هفته داستان
خواندم. بعد از مدتها تشنه کتابی. کوتاه، بلند، ترجمه، نوشته. بی استرس. گاهی که
چشمهایم رو هم می رفت نگرانیی نبود که بیدارم کند. دیوارهای سفید. لباس های خنک
صورتی که اراده می کردی یک دست دیگر تمیز تحویلت می دادند. هنوز به گرسنگی نرسیده
بودی غذا آماده بود. همه چیز روزی سه چهار بار چک می شد. فشار، دما، نبض. کامپیوتر،
لپ تاپ نبود. تلفن ثابت نبود. موبایل را هم می شد بی صدا کرد و گاهی بی جواب
گذاشت. از همه مهم تر ماشین نبود.
گرچه بی مقدمه و
بی برنامه ریزی شروع شد ولی آن قدر که آدم از دور تصورش را می کند سخت نبود. یا
دست کم برای من سخت نبود. می گویم برای من چون بعد از یک هفته دیدم همسر و خانه
سخت گذارندند؛ دارم سعی می کنم به روال قبل برگردانم. گرچه خودم هنوز نمی دانم درست
چی به چی شده است که به این روز افتادم. تمرکزم روی جزئیاتم را ناچارا زیاد کردم. یک
چیزهایی را هم دارم رها می کنم اگر بتوانم.
از روی ام. آر.
آی می پرسد سکسکه هم داشتی؟ با دهان باز فکر می کنم و می گویم آره فکر کنم حدود دو
هفته پیش شاید چند دقیقه ای طولانی شد. و متحیر می شوم از این جزئیاتی که به هم می
ریزد و نمی فهمم و می فهمم. بیشتر از این الان نمی کشم. شاید بعد...
پس نوشت:*** بلاگر از
فیلتر درآمده است. گرچه آکواریوم هنوز فیلتر است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر