پیرمردی است
دیگر الآن. بعد از هفت سال میشود خستگی این سالها را بیشتر در شانه های افتادهاش
پیدا کرد تا در چهرهاش. فقط یکبار با دوستم رفته بودم پیشش، هنوز بیمار نبودم.
خوب نگاه میکرد. خوب گوش میکرد و سؤالهایی را میپرسید که دوست داشتی یک مشاور
بپرسد و راجع به آن حرف بزنی و نظر یک نفر دیگر را هم بشنوی. چیزی نمینوشت و حتی
در پروندهها هم هیچ نام و نشانی از من ثبتنشده بود. گرچه شنیده بودم که احوال
پرس بوده است. این بار تنها رفتم. اسمم را گفتم شناخت و همهچیزهایی را که از من میدانست
در خاطرش بود.
از کار صحبت میکنم.
میگویم وقتی خستگی و فشار عصبی زیاد میشود، گم کردن واژهها بیشتر است و همین
کلافه کننده میشود. دنبال دلیل فشار عصبی میگردد. از محیط کار و مردها و پسرهای
جوانی میگویم که کارآموزند، همکارند یا کارفرما و برای کوچکترین چیز بارها باید
خودم را اثبات کنم تا بپذیرند. میگویم که مسخره میکنند، دست میاندازند یا حتی کلکل
می کنند. میگوید یک بخشش تاریخی است به خاطر حضورت در چنین جایگاهی که بهطورمعمول
زیاد نبوده است. این شرایط از قبل هم بوده است و یکشبه نمیشود درستش کرد. ولی آن
بخشی که الآن تو میبینی، بگذار بهحساب بیشعوری، نفهمی، خامی یا بیتجربگی آن
آدم. چون آدمهایی که روح بزرگی دارند، توانا هستند، اتفاقاً اگر ضعفی هم ببینند،
البته اگر کلماتی که پیدا نمیکنی به نظرت ضعف باشد، معمولاً سعیشان در کمک و
حمایت است نه جوری که فشار بیشتر وارد کنند.
مرد
44-45 ساله همراه با دو تا همکار ترکیهای آمده شرکت. یک خرابی در یکی از دستگاههایشان
اتفاق افتاده و عجله دارد که زودتر خرابی درست بشود. در بازار پرسوجو کرده و ما
را معرفی کردند. به نظر برایش ساده نیست که بپذیرد کار را من انجام میدهم. دو تا
همکار ترکیهای شبیه نمونههای قبلی ترکهای همسایه هستند که از دیدن یک زن در
کارهای فنی- صنعتی خیلی تعجب میکنند. مشغول کار خودم هستند که ترکها وارد اتاق میشوند
و از حرکاتشان معلوم است که در حال ابراز تعجباند. زبان مشترکی نیست جز یک
اپلیکشن روی گوشی یکشان که صدای انگلیسی من را برای آنها به ترکیهای ترجمه میکند
و حرفهای آنها را هم برای من به فارسی به متن تبدیل میکند. یکی دو تا عکس موقع کار
کردن از من میگیرند، البته بیاجازه؛ جالب است که تا این اندازه رفتار برادران
همسایه شبیه هموطنهای خودمان است. مرد ایرانی همراهشان که چند باری تأکید میکند
که مهندس برق است و 17-18 سال در این بخش کاری است، از اول کار، بالا سر من است و تقریباً
شبیه اکثر مردها وقتی دارم یک پیچ محکم را باز میکنم، چند بار اصرار میکند
بگذارم او انجام بدهد. ترجیح میدهم وقتی از عهده کار برمیآیم خودم انجام بدهم.
لبخند میزنم و به کارم ادامه میدهم. بهجز من و آن دو مرد ترک کسی دیگری در اتاق
نیست، تکنسینها هم پی کارهای دیگر خارج از دفترند. یکدفعه مهندس برق مذکور نیشش
تا بناگوش باز میشود و میگوید «ناخنت نشکند». یاد حرف دکتر میافتم. لبخند سردی
با پیچ گشتی تحویلش میدهم و میروم سراغ یک بخش دیگر کار و پشت کامپیوتر مینشینم
و تا انتهای کار دور میایستم و کارها را همینطور مانیتور میکنم. جمله به جمله میگویم
که انجام بدهد و فقط میروم چک میکنم و برمیگردم و دوباره تا آخر کار به همین
ترتیب.