چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۴

ریسک پذیری زنان و مردان در کار



به کارآموز شماره یک (دختر) گفتم کاری را انجام بدهد که به نظر می‌رسید قبلاً تجربه نکرده بود. یک مهارت فنی و لازم برای کار ما بود که البته نیاز به تمرین و دقت دارد. کار اول را به‌صورت تمرینی بر طرحی دادم که خیلی کیفیت و انجام آن مهم نبود. همان اول یک قسمت کار را شروع کرد، هیچ خوب نبود. قبل از این‌که کار را تمام کند، خودش گفت می‌شود شما یکی را انجام بدهید؟ البته که می‌شد به‌خصوص که لازم داشت که حرکت دست من را، زمان انجام هر قسمت کار ببیند و یاد بگیرد. از ویژگی‌های شخصیتی کارآموز شماره یک، غرورش بود. به نظر او باید این مهارت را بلد می‌بود، چون به‌اشتباه روزهای اول به‌طور شفاهی رزومه‌ای از خودش برای من تعریف کرده بود که این مهارت را هم قاعدتاً باید طبق آن رزومه بلد می‌بود و چون این‌طور نبود، سعی می‌کرد نابلدی خودش را پنهان کند. درحالی‌که اگر از اول این چهره اولیه را از خودش نشان نمی‌داد، به‌هرحال من به او یاد می‌دادم، چون لازم داشت.
خلاصه من یک قسمت را انجام دادم و حین کار هم توضیح دادم. با دقت نگاه کرد و بعد که کار را به دستش دادم، سعی کرد شبیه همان کار را انجام بدهد. چند روزی گذشت و با تمرین بیشتر کم‌کم داشت مهارتش را بالا می‌برد و کاملاً این سعی مشهود و مؤثر بود. تا اینکه یک کار حساس و جدی پیش آمد که برای یک مشتری بود و باید انجام داده می‌شد و به مراحل بعدی می‌رسید و تست می‌شد و تحویل می‌دادیم. من هم ایستادم که کار را بعد از آن مرحله دستی تحویل بگیرم و مرحله بعدی را سریع خودم انجام بدهم، ابزار را دستش گرفت و بعد از چند ثانیه گفت می‌شود شما انجام بدهید؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم می‌ترسی خراب بشود؟ تائید کرد. اصرار کردم که نگران نباش خوب می‌شود. نپذیرفت و خواهش کرد من انجام بدهم و نمی‌شود و داد دست من.
چیزی شبیه این هم برای کارآموز شماره چهار (پسر) پیش آمد. این بار کار از جای حساس شروع شد. یک کار فوری بود و تنها یک آخر روز فرصت داشتیم و صبح روز بعد، کار را باید برای تست یک دستگاه می‌بردیم یک آزمایشگاه رسمی. وسایل را آماده کردم و گفتم باید فلان چیز را بسازیم و همراهمان ببریم. گفت تا حالا این را تجربه نکرده است. درحالی‌که قرار هم نبود که او آماده کند و من خودم داشتم شروع می‌کردم. ولی خودش اضافه کرد می‌شود من انجام بدهم؟ با تعجب و مکث قبول کردم. چون زمان کم بود و چندان فرصت آزمون‌وخطا هم نبود. کار را که شروع کرد، من کنارش نشسته بودم و قسمتی را نگه‌داشته بودم. کند بود و به‌سختی انجام می‌داد. بعد از حدود 5-6 دقیقه به او گفتم می‌خواهید من کاملش کنم؟ مستقیم تو چشم‌هایم نگاه کرد و گفت می‌شود بگذارید من تجربه کنم لطفاً ؟ پذیرفتم. گرچه کار چندان خوبی نشد و خودش درحالی‌که نگرانی در ظاهرش نبود به این موضوع اشاره کرد. موقع تست دستگاه در روز آزمایش هم کیفیت پایین کارش، کمی آزمایش را با اختلال پیش برد و مجبور شدیم تا آخرین ساعات شب سر کار باشیم ولی در تمام شرایط چنین اشکالی را برای کار اول طبیعی می‌دانست و این‌طور نشان می‌داد که به‌هرحال این حق او بوده است که تجربه کند و احتمالاً دفعه‌های بعد بهتر می‌شود؛ و بعد به من گفت بااینکه روز سختی بود و اشکالات باعث طولانی‌تر شدن روز و کارشده ولی آن روز بیشتر از کار در دفتر آموخته است.
 از تفاوت رفتار او و دختر شماره یک مبهوتم و میزان ریسک‌پذیری و در معرض تجربه گذاشتن آن‌ها. اولی ریسک نمی‌کند و کار نسبتاً خوب خودش را برای ارائه تحویل نمی‌دهد و دومی ریسک می‌کند و کار نسبتاً بدش را خیلی طبیعی در معرض آزمایش قرار می‌دهد هرچقدر هم که آزمایش را مختل کند ولی درمجموع از نتیجه کارش راضی است.
دلایل چرایی این دو رفتار را تقریباً در هر پست می‌شمردم. دیگر تکرار نمی‌کنم.

شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۴

محیط کار: خانه خودی برای مردان، خانه دیگری برای زنان

به کارآموز شماره سه چیزی نگفتم. روز اول طبق یک عادت قبلی که خیلی جدی نمی‌گیرم و آشنایی نمی‌سازم و بیشتر بدون صحبت سپری می‌کنم طی می‌شود؛ تا روز اول فرصتِ بودن در فضا را با خودشان باشند، صداهای جدید را بشوند. آدم‌های مختلف را ببینند و پشت میز کار و در اتاق کار بدون موضوع دیگری تنها باشند. فقط پشت‌به‌پشت و رو به میز و کامپیوتر مشغول کارهای خودم بودم. همکارها یک دفترچه فارسی دستش داده بودند و داشت بدون تمرکز آن را می‌خواند و البته کاملاً تمام حواس طبیعی‌اش داشت تازه‌ها را می‌دید و کشف می‌کرد. فقط زمان ناهار ازش پرسیدم که چیزی برای خوردن دارد یا نه.
روز دوم باز دو- سه ساعتی کارهای خودم را جمع‌وجور و رتق‌وفتق کردم و بعد رفتم سراغش. دو سه تا سؤال کلی که چه خوانده و کجا و کی تمام کرده و سابقه کارش چه و چقدر است و می‌خواهد چه کند. خیلی برایم جالب بود، آمده تهران برای کار و گفت می‌خواهم پیشرفت کنم. تفاوت در نوع پاسخ بود. دخترها چه کارآموزان قبلی و چه بیش از بیست نفر از کسانی که در کار تحقیقی با آن‌ها صحبت کردم، تقریباً بیشترشان به‌طور مشخص پیشرفت در کار را به‌عنوان موضوع اصلی و هدف نگفته‌اند. شاید استقلال مالی، شاید کار برای استفاده از دانش کسب کرده، شاید تجربه. ولی تقریباً هیچ‌کدام از دخترها پیشرفت نزدیک به ذهنشان نبوده است. خیلی هم بیراه نیست. یک استدلال این است که به‌عنوان نمونه من چند زن را از دوران دبیرستان به بعد از نزدیک دیدم یا می‌شناسم که کار کردند و در کارشان پیشرفت محسوسی ازنظر جامعه داشتند؟ البته که چنین زنانی هستند ولی به تعدادی که به‌عنوان سوژه خبرهای جالب اجتماعی- شهری- آموزشی می‌شوند. نه به‌اندازه‌ای که طبیعی باشد و در دسترس و قابل‌تصور برای بیشتر دختران. استدلال دیگری هم هست که دقیقاً در نقد همین استدلال است که چرا طی کردن مراحل پیشرفت کاری زنان تبدیل به سوژه خبری می‌شود تا وجود و وقوع آن را غیرطبیعی جلوه کند و داشتن چنین هدفی را برای زنان عجیب و غیرطبیعی نشان بدهد. اساساً چرا در اغلب این‌جور گزارش‌ها چنین مواردی کم و انگشت‌شمار بازنمایانده می‌شود؟
بااینکه کارآموز شماره سه هشت سال از من کوچک‌تر است و تقریباً بدون سابقه کار است، شبیه بقیه مردان طوری برخورد می‌کرد که انگار حرف‌های من برایش معتبر نیست و روی هر جمله‌ای که از من می‌شنید یک‌جمله‌ای در نقض آن می‌آورد بدون استدلال کامل. البته این‌طور نشان می‌داد که به نظرش نیازی به دلیل نیست. روزهای اول رها می‌کنم و سر چیزی اصرار نمی‌کنم و فقط می‌گویم پس امتحان کن ببین چیزی که می‌گویی می‌شود یا نه. یا می‌گویم ممکن این چیزی که می‌گویی باشد، ولی باید بتوانی نشان بدهی، یا مثلاً به نتیجه برسد یا جمله‌هایی شبیه این. به اش می‌گویم من چیزی یاد نمی‌دهم خودت باید کار کنی تا به این‌ها برسی، فقط سعی می‌کنم راهنمایی کنم که درست پیش بروی. حدود یک هفته با دست‌کم روزی دو- سه جمله در آخر روز در مورد اشکال کار یا خطای کاری که انجام می‌داد می‌گویم و پیش می‌رود.
 آخر هفته که در کنار کارهای خودش، کارهای من را هم دیده و چیزهایی که نه او را در آن حیطه راه می‌دهم و نه چیزی راجع به اش می‌گویم و نه او می‌داند که چیست، نظر اولیه‌اش تغییر می‌کند و دیگر هرروز بیشتر اصرار می‌کند که کارهایی را که انجام می‌دهم به اش یاد بدهم و هر بار توضیح من که قرار نیست بر فلان موضع کار کند و با این حساب من وقت آموزش دادن ندارم. بیشتر از آن چیزی که تصور می‌کردم به این پسر بی‌اعتماد هستم. ولع یادگیری دارد. نگاه مردانه‌اش حتی به اعتمادی که به من می‌آورد غالب است. از فضای مردانه لذت می‌برد و حتی گاهی مردانه بودن آن را با مثال از رفتار زنان همکار دیگر تائید و توجیه می‌کند. شبیه فردی آشنا که به خانه دوست یا فامیل آمده رفتار می‌کند و سعی می‌کند با من صمیمی بشود، درحالی‌که کارآموز شماره دو و حتی شماره یک، این‌طوری نبوده‌اند.

شماره سه هم می‌گوید که من اولین زنی هستم که او با این توانایی‌ها دیده است و بااین‌حال تا فرصتی می‌یابد، از مزایای مرد بودنش در محیط حتی اگر من نتوانم استفاده کنم، نهایت استفاده را می‌برد و من را بدون تعارف پشت سر می‌گذارد.

دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۴

کمی بیشتر


من عاشق چشمت شدم، شاید کمی هم بیشتر
چیزی در آن‌سوی یقین، شاید کمی هم‌کیش‌تر

آغاز و ختم ماجرا
، لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمک‌های تو بود

*از متن تیتراژ پایانی سریال «مدار صفر درجه»، سراینده: افشین یداللهی

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۴

باز هم مردان در کار


خب چه شد باز وقفه افتاد؟ این هم باز یک جنبه دیگر ماجرا: این بار دو تا کارآموز پسر. با فاصله سه هفته، بدون توقف؛ و اختلاف بین آن‌ها و دختران، زیاد و معنی‌دار. اختلاف بین رفتار من با دختران و آن‌ها، بسیار و بیشتر ناخواسته. نتیجه تا اینجا... تکرار چرخه مردانه بازار کار علی‌رغم آگاهی من.
اینکه چه احساسی دارم، چقدر از آن سرخوردگی است، چقدر برای تائید تحلیل‌هایم خوش‌آیند است و چقدر خستگی و چقدر تنهایی در این شرایط، واقعاً کیفی است. دست‌کم حالا نمی‌توانم عدد که سهل است، حتی نمی‌توانم مقدار بدهم.
پسرها هم مشابه دخترها به ترتیب ورود، کارآموز شماره 3 و 4 خوانده می‌شوند. هر دو با اعتمادبه‌نفس بالا، خیلی بالا. هر دو مهندس کارشناسی مرتبط با تخصص کاری. هر دو باهدف کار کردن دقیقاً در همین رشته. هر دو بدون معرف و پذیرفته‌شده بعد از مصاحبه. شماره 3 هشت سال کوچک‌تر از من و شماره 4 شش سال کوچک‌تر از من است.
هنوز هم برای نوشتن این‌ها و اینجا سخت می‌گذرد، چون درگیر ماجرا هستم. چون من بی‌طرف نیستم. چون من جنس مخالف آن‌هایم و از این‌همه تبعیض که بازار کار برای من، کارآموز شماره 1 و 2 و بقیه زنان دارد ناراحتم و گاهی حتی عصبانی‌ام. چون من مدیر کاری این دو بوده‌ام. از اینکه پسرها بالیده‌اند خوشحالم و از اینکه دخترها به‌اندازه کافی پیشرفت نکردند، از دو جنبه ناراحتم. یکی از این بابت که با آن‌ها احساس همدلی می‌کنم و خودم را در آن‌ها و آن‌ها در خودم می‌بینم و حتی گاهی احساس تجربه‌های بیش از 10 سال کار تکرار می‌شود. جنبه دیگر اینکه فکر می‌کنم شاید به‌اندازه کافی برای پیشرفتشان تلاش نکرده‌ام. درحالی‌که به دختران جزئیاتی را یاد دادم که در مقابل به پسرها حتی اشاره‌ای هم به آن جزئیات نکردم. اینکه آن‌قدر بستر برای پسرها فراهم است که از کلمه‌های من نیز بیشترین بهره‌برداری را می‌کنند و دخترها آن‌قدر سنگلاخ بوده است که حتی از مباحث زیاد هم نتوانستند به‌قدر کافی استفاده کنند، حتی اگر چند بار تکرار می‌شد.