چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۷
دو ماه حبس
هر چقدر بخواهی سعی کنی با احساساتت با موضوع برخورد نکنی، بالاخره یک جایی هست که کم می آوری و می خواهی همه چیز احساس باشد.
دلم می خواهد بلند بگویم از این اتوبان یادگار لعنتی بدم می آید که از این پایین می رود تا بالا تا درست صاف از جلوی اوین رد بشود و از بالای پل، آن ماشین های اداری پارک شده را ببینی و انبوه درختهایی که معلوم نیست تو آن فضای مشوش و همیشه انتظار چطور دوام آورده اند و آنقدر انبوه شده اند تا نتوانی هیچ جای آن قفس لعنتی را ببینی.
این که هر شب 10-11 از جلوی آن لعنتی رد بشوم و محبوبه هنوز آن تو و هیچ کاری این بیرون از دست من برنمی آید. دارم با خودم کلنجار می روم که خواب محبوبه را نبینم. نباید محبوبه به خوابم بپیوندد. نباید این اوین بیش از این او را نگه دارد.
بعد از دو ماه وقتی از اوین زنگ می زند و مثل وقتهایی که بیرون بود می گوید ببخشید پرستو جان نشد این مدت بهت زنگ بزنم، اینجا وقت برای تلفن خیلی کم به من می دهند، دلم می خواهد پشت تلفن یک بار هم که شده با صدا و بلند گریه کنم. اما نمی کنم، یعنی نباید، نمی شود، پرت و پلا می گویم. ولی بعد از تلفن...
وقتی مادرش زنگ می زند و می گوید که باز وقت شیمی درمانی دارد... احساس سنگینی می کنم، احساس می کنم کلاه ام از خودم و ازهمه چیز و از .... . شاید هم خسته ام.
محبوبه مثل قبل راجع به چیزهایی که تو ذهنش است می پرسد، می گوید از این دعوای... چه خبر؟
می گوید قبلتر ها پیش کروبی می رفتند...
می گوید آب اوین بیشتر بچه ها را مریض کرده است...
می گویم میوه و کتاب و لباس.... می گوید مال بیش از 6 ماهی ها است.
نمی دانم دیگر چی بگویم.
از 5 شهریور می گوید... دوست دارد باشد.
ما چی؟ حالم میزان نیست آن طور که این بخشها را تو ذهنم کنترل کنم.
نباید از خیلی نزدیک دید.
از یادگار بدم می آید با ان مسیر درازش که صاف از جلو اوین رد می کند و ...
..........................................................................................................................
جییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ
از پس ذهن------------------------------------------
یااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
مرددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددکککککککک بییییییییییییییییییییییی
یکشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۷
حقوق شخصی
در لحظه، برادر تازه از راه رسیده اش را صدا کردند و به سبک پدرهای قدیمی فرمان دادند که ایشان هم امضا کنند.
وقتی بروشور لایحه را دادم رئیس بخواند، گرفته بود و گفت من بعد از امضای آن یکی واقعن فکر کردم...
وسط حرفش گفتم که پشیمان شدید؟
نگاهم نمی کرد ولی من دیگر آن خانم مهندس توانایی که هر از گاهی از جلوی اتاق رد می شد، حالم را می پرسید نبودم. این را روزها است که متوجه می شوم.
گفت نه پشیمان نشدم اما با من و من اضافه کرد که پس کی از حقوق ما دفاع می کند؟
تو صورتش سیخ نگاه می کردم، می خواستم عمق شخصی بودن حرفهایش را در مورد مشکلش با من بفهمم. گفتم کدوم حقوقتان را نگرفتید که نیاز به مدافع دارید آقای مهندس؟
من و من زیاد می کرد و آماده بحث نبود، خلاصه اش گفت که این حقوق برای طبقات پایین اقتصادی- فرهنگی خوب است، اما قشر متوسط به بالا ....و به من نگاه کرد و خندید ( از آن خنده هایی که وقتی داری کسی را متهم می کنی، با احتیاط تو صورتش می خندی)
و گفت جدن باید یک بار سر فرصت یک بحث راجع به مسائل فمینیستی بکنیم.
راست می گوید جسارت بیش از حدی است که برادر رئیس را نپذیری.
راست می گوید یکی در حد سواد و مال و جایگاه اجتماعی او، باید اراده می کند هر دختری از خوشی و اشتیاق بمیرد ولی وقتی یکی مثل من پررویی می کند، باید در مقابلم از حقوق مردان دفاع کرد.
سهشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۷
اعتراف
طول کشید که با خودم کنار بیایم که راجع به این موضوع اینجا بنویسم یا نه.
و باز طول کشید که سرنخی لای ذهنم پیدا کنم که چرا با نوشتن اینجا مشکل داشته ام.
راست می گفت دوست دارم بازی ذهنی کنم. اما این بازی فقط یک بازی نیست، وقتهایی هم چیزهایی ازش درمی آید.
من جزء جانورانی هستم که علاقه ام به تئاتر در آن حد است که در بیحالترین اوضاعم که حوصله هیچ کاری را ندارم، هیچ پیشنهاد تئاتری را رد نمی کنم. حالا اگر طرف انتخاب نمایش را با خودم بگذارد هم بخشی از کیف است ( که البته اگر آدم جالبی باشد، انتخاب خودش هم خودش یک مکاشفه دیگری دارد مشعوف.)
خلاصه بعد از 4-5 سال بی خبری، یکی از دوستهای دانشگاه پیشنهاد تئاتر داده بود، با حق انتخاب. در راستای یک سری واج افتادگی روز قبلش برای تئاتر و نرفتن و... با کله (بی معطلی) پذیرفتم.
یک مانتوی آبی جلو بسته، از این نخی ها که نرم روی بالا-پایین بدن می نشیند پوشیدم. یک ساعتی زود بود از ترس بی بلیط ماندن.
گشت می زدم حوالی تئاتر شهر. خانم ظریف خوش برخورد چادری با یک ماور مرد از این کلاه کماندوییها از پشت تقریبن به دو آمدند دنبالم و تذکر و بقیه داستانها که برای خیلیها آشنا و یا تکراری است. من به ون منتقل شدم. و بحث و سوال و خونسردی من و مانتو خریدن دوستهایم و عوض کردن تو ون و منت مامورها که کسی سوار ون شده پیاده نکردیم تا وزرا نبریدم و منت من بر سر انها که جلوی مامور زنتان مانتویم را در نمی آورم چون تاپ تنم است و این مانتو را بعد از خبر خودتان راجع به نظارت بر مانتو فروشیها خریدم و کلی هم طلبکار که می خواستید در خبرها نگویید و کلی شاکی که الان بلیط تئاترمان می سوزد و ...
از من عذرخواهی شد. از شخصیت و تیپم تعریف کرده شد توسط خانم مامور و آقای مامور فرموده بودند که مانتوی قبلی من مرد بیمار که سهله باعث بیمار شدن مردهای سالم هم می شود و حالشان را بد می کند ایشان به عنوان یک مرد صادقانه گفته بودند خودم من یک مرد دارم این را می گویم. و مانتویم را پس دادند و فرمودند شبها موقع رفتن مهمانی که سوار ماشینم می شوم در تاریکی بپوشم نه در خیابان ولیعصر و ....
همه اینها تکراری و معمولی است، اما این که چرا برای من سخت بود نوشتن اینجا، چون احساس حقارت می کردم از آن موضوع.
اما ماجرا اینجا است که بعد از این همه سال سر فرو کردن در مسائل زنان، دانستن محدودیت، برای من به طور بدیهی از حس حقارت فاصله گرفته بود. مثلن نداشتن حقوق برابر در قانون، در محیط کار، و و و احساس حقارت به من نمی داد چون می دانستم مشکل از کجاست و حداقل جبرانش را می توانستم با اعتماد به نفس امتحان کنم. و بیشتر دلسوزی برای قانونگذار و فکر کردن به سوراخهای فرهنگی و ذاهکاذ اصلاح و چه و چه پیش می آمد.
اما وقتی در این مورد احساس حقارت کردم، به نظرم رسید، یکی اینکه در این مورد هنوز نه راهکاری دارم نه روشی برای جبران محدودیت و فشار.
دوم اینکه تفکر پوسیده حجاب، متانت و مصونیت و این حرفها، در لایه هایی از ذهنم نشسته است که حتی توصیف تذکر شنیدن برای این موضوع برایم حس حقارت و ناخوشایندی داشت که گویا در جاهایی از ذهن، حتی خودم و نوع پوششم را مقصر تصور می کرده ام.
با این بازی ذهن بخشهایی برایم روشن شد و این نوشته یعنی یک قدم نزدیکتر به آنچه بودم و نمی دانستم. اما جبران فشار و محدودیت پوشش هنوز برایم مشخص نیست. یا هنوز ایده ای ندارم که چه باید کرد؟ و از کجا؟
یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۷
محبوبه، محبوب، محبو، محب، مح، م
اضطراب دارم. خوابم نمی برد. گرچه محبوبه حتمن آرامش بیشتر است. مثل وقتهایی که مورد هجوم انتقادها بود و من بیش از او عصبانی می شدم.
زیاد مهم نیست که طرف آقای مهندس باشد یا زنجیر گردان سر کوچه، نفس اسید پاشیدن یکی است. مالی که به دست من نیافتد، نباشد بهتر...
زیاد مهم نیست که تو پیشنهاد غیر کاری خود طرف را نپذیرفته باشی، یا کسی را که جای پسر او است، به هر حال وقتی در عوض در کار سرت جبران کنند، یعنی امنیت روانی و امنیت کاری نه تنها وجود ندارد که حتی برای تو تعریف هم نشده است...
دارم آب دیده میشوم. ازم چیزی بماند، یا نه...!
جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۷
دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۷
"من" را کجا می گذاری؟
حالا من این را می خواهم تعمیم بدهم به آدمهای بزرگ و فضا.
مثلن یک نفری زندگی می کند، در خانه ای که قبلن همسر، شریک یا هم خانه اش با او در آن بوده است. از وقتی طرف رفته است، فضاهای متعلق به فرد ترک کرده، خالی و دست نخورده و یخ مانده است. بودن در چنین خانه ای، حس خوبی برایم ندارم. و سردی و تنهایی آن آدم اذیتم می کند.
یا فرض کن آدمی را که با ذهنش چنین می کند، یک چیزی روی ذهن سنگینی می کند، نه راه حلی داری و نه به درد نخور و دور ریختنی شده است؛ از توی ذهنت برمی داری ولی نه آن جور که باری کم بشود و انرژی بیشتر، بلکه آن طور که جای خالیش تو ذهن یخ و خالی و بی کاربرد می ماند.
می دانی سخت قضیه کجاست؟ آنجا که جای خالی تو ذهن، از بیرون دیده می شود و اگر خالی نبود که می شد از آن فضا برای کار دیگر استفاده کرد.
بسیار بی ربط اما اندر احوالات انتهای کله شقیم هم بگویم که در تاریخ اینجا لااقل نرخش ثبت بشود:
بعد از عمل چشم که ماشین را برداشتم و تا خانه آمدم، اوضاع زیاد عجیب نبود چون تا دو ساعت بعد هنوز سر بود و دردهای مرفین لازم، بعدش هنوز شروع نشده بود.
شب بعد از عمل (این توضیح لازم است که معمولن بعد از آن عمل سه تا چهار روز را همه استراحت می کنند و رانندگی هم تا یک ماه اول توصیه نمی شود.)که باز ماشین را برداشتم و اشک ریزان رفتم خیابان محض رفع بی حوصلگی و صد بار به غلط کردن افتادم و کورمال کورمال برگشتم خانه، باز جز شاهکارهای معمولی به حساب می آمد.
اما این فشار پایین من که هر وقت کم می آورم درست سر بزنگاه خرم را می گیرد که این چند روز بدجور دارد کار و زندگی را مختل می کند و من هم این بار یک حالی ازش گرفتم که یادش بماند، خلاصه که بعد از تجویز سرم برای فشار 7:30 و اتصالش با اصرار که من کار دارم باید برگردم سر خانه ام، سرم را یک جوری به دستگیره بالای ماشین با یک چوب لباسی فلزی وصل کردم و مثل موجودات متشخص کمربند ایمنی هم بستم (حالا تصور کن با یک ترمز ناگهانی کوچک اولین اتفاقی که می افتاد رگم پاره می شد و خلاص و کار به کمربند ایمنی و این حرفها نمی کشید، اما خوب به هر حال بعضی پرستیزها ذاتی است گویا...) و رانندگی کردم و تشریف آوردم خانه. از داروخانه چی و خانم تزریقاتی و جناب آقای بیمار در درمانگاه گرفته تا ... یا دعوایم کردند و یا با تعجب می خواستند من را با ماشین خودم برسانند.
دارم به این نتیجه می رسم که دفعه بعد خودم سرم را وصل می کنم که دیگر آنقدر همه دنیا دعوایم نکنند.
یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۷
لینک
این یکی هم قابل تامل و قابل بحث است. مقاله نوشین احمدی خراسانی
این هم آدرس جدید و بدون فیل تر سایت کمپین
هنوز آدرس جدید مدرسه را پیدا نکرده ام.
چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۷
اردیبهشت
برنامه "اردیبهشت" یا چیزی شبیه این از صدا و سیمای جمهوری اسلامی شبکه 4 هر روز گویا بین ساعت های 12 تا 2 ظهر حدود30 دقیه تا 45 دقیقه راجع به مسائل زنان پخش می شود.
1- از آنجایی که هیچ روزی جز جمعه ها که این برنامه پخش نمی شود بنده آن ساعت خانه نیستم و دسترسی به سیمای محترم ندارم تا به حال برنامه را ندیده ام.
2. شنیده ها حاکی از آن است که برنامه دارد به مسائل مهم و به روز زنان می پردازد که ماها هی داریم از این طرف تلاش می کنیم.
3. تاثیر آن در قشرهای اندکی تا به حال باهاشون روبرو شده امو برنامه را حتی یک بار دیده اند، بسیار زیاد و البته کاملن آگاه کننده بوده است.
4. بگذریم که گویا همچنان کوچه غلط هایی هم راجع به فمینیسم می دهد.
5. یک پیشنهاد رسیده از کسی این بوده است که به روابط عمومی صدا و سیما 162 زنگ بزنیم و بخواهیم که ساعت پخش برنامه را در زمانهای پر بیننده بگذارند و نه ساعت کاری و مرده ترین ساعت روز.
6. کسانی که برنامه را دیده اند برای هم یک کم تعریف کنند لطفن.
7. آرزوی دور: فکر کن اگر می شد یک رسانه داشت با آزادی بیان چه ها که نمی کردیم
8. نام این برنامه آیا ربطی به فیلم "بانوی اردیبهشت" دارد؟
پی نوشت: 9.
دست محبوبه حسین زاده درد نکند که با خانم مجری این برنامه یک مصاحبه گرفته و پایین این صفحه اعتماد است.
شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷
فیلم و تئاتر
Girl interrupted ساخت سال 99 است. از فضای فیلم خوشم آمد. از شخصیت پردازی دختران خوشم آمد گرچه تم کلی فیلم یک جاهایی ارزش داوری نامحسوسی می کند و طبق معمول به روانشناسی می زند، اما خوب جاهایی هم با قواعدی بازی کرده است، برای سال 99 خوب است. این را پیشنهاد می کنم.
NO country for old men یا پیرمردها وطن ندارند. گرچه آن ترجمه مصطلح شده است خیلی نزدیک نیست.
با کلی جایزه که اسکار 2007 گرفته است، اما هیچ برایم جالب نبود. خوشم نیامد. خشونت زیادی مثل فیلمهای kill Bill اما فضای وسترن و ... . خلاصه که به هیچ کس پیشنهاد نمی کنم.
All about my mother مال 99 است، اسپانیایی است و زمان خودش هم گویا یکی دو جایزه گرفته است.
اما چنان کسلم کرد و چنان موضوعش غیر ضروری است با زمان و فرهنگ ما که اگر زمان عقب برگردد حاضر نیستم ببینمش حتی برای تمرین زبان.
یک تئاتر هم بود که در جشنواره تئاتر زنان ازش یک نقد خوانده بودم. "گاردن پارتی در برف" نوشته چیستا یثربی و کارگردانی پرستو گلستانی.
نوشته مثل بقیه نوشته های چیستا یثربی آشفته و نامفهوم و دوست نداشتنی بود.
پرستو گلستانی هم که کارگردانی بسیار ضعیفی ارائه داده بود.
پی نوشت: حالا که هی دارم پیشنهاد می دهم، این سوتین نازلی را هم از دست ندهید که از آن جنس نوشته هایی است که واقعن حیف است بین شلوغی فضای جنبش زنان این روزها در لابلای تاریخ گم بشود.
یک جمله هم اضافه کنم و قول می دهم دیگر هر چی بود بگذارم برای پست بعد:
نمی دانم با این تضاد چطور کنار بیایم که وقتی محبوبه از اوین زنگ می زند خوشحال از شنیدن صدایش و اینکه می توانیم راحت در بند عمومی صحبت کنیم هستم و از طرفی یک چیزی انگار گلویم را فشار می دهد که آنقدر بی دلیل نگه داشتند که همین خوشحالی از شنیدن صدایش هم راضی شدن به حداقل شده است.
جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۸۷
پارک زنان
نمی خواهم الان راجع به این فکر کنم که داشتن فضاهای اختصاصی برای زنان کمک می کند به نزدیک شدن به برابری جنسیتی یا تبعیض را روزافزون می کند؟
نمی خواهم الان به این بخش قضیه فکر کنم که تا چند وقت دیگر فیلم های فضای اختصاصی زنان در می آید و بعدش بسته می شود یا به راه حل دیگری فکر می کنند؟
همه اینها را می گذارم که سر فرصت بهشان فکر کنم
فقط می دانم که تو تهران، برای اولین بار در عمرت وقتی با تاپ و شلوارک، در حالی که موهایت باز است و پوستت مستقیم آفتاب می خورد و صدای هم وطنهایت را می شنوی و اتوبان حقانی و رسالت و حکیم و پلهای تو در تویشان را می بینی و راه می روی و می دومی و روی چمن دراز می کشی و آفتاب توی بی نقاب را می بیند حس جدیدی دارد.
نمی دانم گریه ام بگیرد از اینکه نداشتن حداقل ها چطور لای عقیده ها و ایدئولوژی ها پیچیده شده و بر زندگیمان تحمیل شده است، یا خوشحال باشم از اینکه دارم در یک پارک جنگلی تو خود تهران، نه دوبی و ترکیه و... قدم می زنم و می دوم و بازوهایم آفتاب را می بینند.
دلم می خواهد با زنان مسئول انتظامات پارک که با همان فرم مانتو و شلوار و مقنعه هستند حرف بزنم و احساسشان را بدانم و بپرسم که خودشان کی به شکل ما در می آیند؟
دلم می خواهد تمام زنان سرزمینم چه آنها که ایران هستند و چه آنها که ایران نیستند و حسرت آزادی در یک منطقه محلی برای همیشه به دلشان مانده است، (البته منظورم هم نسلهای بعد از انقلابی خودم هستند) برای یک روز هم که شده به تپه های عباس آباد و پارک نشاط سری بزنند و یادشان بیفتد که ما از چه چیزهایی محرومیم.
شاید زیاد منصفانه به نظر نیاید، ولی وقتی یاد تمام مردهایی افتادم که باهاشون در پارک نشاط قدم زدم و حرف زدم و برایم منطق و فلسفه و حتی عشق بافتند، فکر می کنم بیرون یک قفس نشسته بوده اند و برای یک شیر راجع به منطقی بودن سخنرانی کرده اند، دست کم قدم اول این است که بپذیری در فضای نابرابر تنفس کردن هم حتی منصفانه نیست چه برسد به داد سخن دادن راجع به تفکر و تعقل و احساس زنانه.
دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۷
4 ماه 3 هفته و دو روز+ یک ماه اضافه
به اندازه یک دوزاری ذهنم خالی شده است. گرچه دستگیری امروز صبح بهاره هدایت و آن دیگری التهاب همیشگی را قطع نمی کند.
یک چیز دیگر بگویم و به شلوغیهای ذهنم برسم: وثیقه سردار زارعی که به همراه برپاکنندگان نماز جماعتشان دستگیر شده بود به اتهام مالی و اخلاقی، 50 میلیون تومان است، آن وقت محبوبه که به اشتباه با کتک یک ماه پیش بازداشت شده است، باید وثیقه 100 میلیون تومانی بدهد. عدالت علوی را هم نمردیم و چشیدیم.
فیلم "4 ماه سه هفته و دو روز" فیلمی زنانه است از داستان سقط جنین غیر قانونی دختر دانشجوی رمانیانی در رمانی کمونیستی و فشار وارد شده بر او و دختر هم اتاقیش و مورد تجاوز واقع شدنشان در جریان سقط به طور اتفاقی.
هنوز ایران الان از رمانی 1987 هم عقب تر است. حجم فشار بر دخترکان، طبیعی و واقعی به تصویر کشیده شده و مناسبات مردسالارانه جامعه خوب نشان داده شده است، اما ایران الان با تمام آدمهای روشنفکر و نخبگانش هنوز از نظر فرهنگی و جو عمومی جامعه بسیار عقب تر از آن است.
این هم سایت فیلم
این هم توضیحات در ویکی پدیا
می خواستم بیشتر بنویسم اما خوب...
ای ساربان کجا می روی
لیلای من چرا می بری
با بردن لیلای من
جان و دل مرا می بری
چقدر دلم می خواهد راجع به جنس عشقهای موجود در ادبیات غیر معاصر بنویسم.
حیف 3-4 تا پروژه کله گنده دستم دارد.
شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۷
5-6 یا شاید 7
از دستم در رفته است که امروز چندمین روز اعتصاب غذا بوده است.
بدون هیچ تشابهی بین فرد و واقعه یاد روزهای اعتصاب غذای گنجی افتادم.
یکی کمک کند و بگوید چطور می شود از محبوه خبر گرفت؟ چطور می شود حالش را جویا شد؟
چطور می شود وقتی وکیلش را هم دخالت نمی دهند و ممنوع الملاقات شده است و هیچ خبری هم ازش نیست، سراغش را گرفت.
من گیج و بی خبر مانده ام.
این طرف همه چیز به نسبه زیاد تحت کنترل است.
فرق یک دختر 22 ساله، با یک دختر 27 ساله را آشکار حس می کنم و احساس می کنم که بزرگ شده ام.
سهشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۷
شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۷
Access Forbidden
We are sorry, but due to U.S. government restrictions, we are unable to allow access to our web site from your country at this time.
The IP address you are using, 85.133.196.x, is currently not permitted to use this web site.Country code: IR
پنجشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۷
محبوبه ی به پیچیدگی ساده!
33 نفر از دوستانمان را برای اولین بار همه با همه گرفته بودند، و آشفتگی و پریشانی ما، این بیرون به هر در و دیواری می خورد.
جبهه مشارکت، به مناسبت روز جهانی زن، تو آن زیر زمین دفترش یک جلسه برگزار کرده بود و خبرش از چند روز قبل از جاهای مختلف چندین و چند باره رسیده بود.
آن روزها، آن شبها خیلی شلوغ بود، ظهرش تو دانشکده مدیریت، بعد دانشکده علوم اجتماعی تهران کلی جلسه و سخنرانی و بحث و برنامه ریزی بود. هنوز آن روزها، جو تا این اندازه تنگ و امنیتی نشده بود.
هنوز جلسات مربوط به زنان از بیخ و بن لغو مجوز نمی شد.
صبحش در پلی تکنیک یا خواجه نصیر درست یادم نیست، شادی (صدر) سخنرانی داشت که به دلیل بازداشت بودنش با بقیه 32 نفر جای سخنرانیش خالی مانده بود.
تو بوفه دانشکده علوم اجتماعی، هما بود و چند نفر دیگر که از بچه های زندانی خبر داشتند. هر خبری حاکی از یک تلفن، یک تماس و یا یک اطلاع دریا را انگار بالا- پایین کند.
تو آن همهمه نیلوفر را پیدا کردم و فامیلش را چک کردم و مطمئن شدم همانی است که دنبالش بوده ام و شب قبلش از همه شهر سراغش را گرفته ام که جز بازداشتی ها بوده است یا نه. و برای اولین بار به اسم و با آشنایی دیدمش.
بعد هدی را دیدم، نمی دانم آن روز با هم تا یک جایی رفتیم یا نه؟
نسیم و فاطمه و بقیه ...
پرت افتادم از ماجرایی که می گفتم: کارها نه چندان دقیق، اما تا حدی مشخص شد که کی به کیه و هر کی قرار است چه کار کند و برنامه های 8 مارس را چه می کنیم.
من هم گفتم که به جلسه مشارکت سرمی زنم. می خواستم ببینم زنان نماینده سابق یا نماینده آینده، واکنششان در مورد بازداشت 33 نفر چی است؟
تو جمعی که تو دانشکده دور هم بودیم، کسی برای همراهی با من نبود. جلسه مشارکت خیلی با جلسات ما فرق داشت.
روی میز گرد بزرگ دور سالن، روبروی هر صندلی شاخه گل سرخی بود و یک کارت تبریک و یک نامه که تویش حرفهای قشنگ قشنگ نه چندان مفید و یک دستگاه بلندگو بود. به اضافه بشقابهایی که پر بودند از شیرینی های دانمارکی و آب معدنی ها و لیوانهای یک بار مصرف. خلاصه که با جلسه های ما خیلی فرق داشت. سالن اما خلوت بود. من درست سر ساعت رسیدم شاید حدود 7-8 نفر در کل سالن به آن بزرگی بودند که مثلن 6 نفر از 8 نفر سخنرانان و خود مشارکتی ها بودند.
با فاصله رو صندلی تماشاچی ها که نشستم، فکر کنم خانم دکتر کولایی بودند که با لبخند من را پشت همان میز گرد بزرگ دعوت کردند، من هم با لبخند پذیرفتم.
جلسه چیزی فراتر از فضای سیاسی و موضع گیری های کم رنگ و به به چه چه های با فاصله از عمق خواسته های زنان نداشت. به جز دو- سه جمله ای که هر کس سر سخنرانیش راجع به 33 نفر می گفت و اظهار تاسف و تهدید مسئولین از تو زیر زمین بزرگ و پر تجمل و خلوت مشارکت. طبق عادت حرفها را می نوشتم. نباید هیچ چیز را فراموش کرد.
جلسه مثل باقی جلسات از این دست با به هم ریختگی و کلی سوال بی جواب و کلی وقتِ صحبت داده نشده داشت تمام می شد که خانم مقدم میکروفونش را روشن کرد و تو آن شلوغی صداهای تمام نشده، به لحن مهربان و جدی شروع به توضیح وضعیت بچه های بازداشتی کرد و برنامه های 8 مارس که فردای آن شب بود.
همزمان یک خانم حدود 37-38 ساله یک برگه ای را که بیانیه اعتراض آمیز به بازداشت بود می گرداند. من هم تراکت های 8 مارس را که کپی گرفته بودم، برداشتم که آمد سراغم و اسمم را پرسید و توضیح بیانیه را داد و من هم تراکت ها را توضیح دادم و راجع به نت برداریم از جلسه گفت و بعد همزمان رفتیم پیش خانم مقدم و بحث و مشورت.بعد محبوبه برگه امضا را می چرخاند و من هم برگه سفیدی که از خانم های نماینده اسبق و آینده ایمیل و یا شماره تلفن می خواستم برای هماهنگی ها و خبرهای بعدی.
بعدن فهمیدم اسمش محبوبه است. محبوبه کرمی. شماره رد و بدل کردیم. تا مدتها نمی توانستم محبوبه صدایش کنم، چون حدس می زدم که خیلی از من بزرگتر باشد.
من همیشه "پرستو جان" بودم و او همچنان "خانم کرمی".
تلفنی در تماس بودم. نزدیک همه اتفاقات و بعدش خبر تمام ماجراها.
بعد تشکیل کمیته ها. بعد همزمانی کارها. بعد همکاری هایمان و بعد سوال و زنگ و خبر و ... کم کم اجازه دادم به خودم که بهش بگویم "محبوبه جان".
دسته دسته امضا، با کلی تعریف کردنی ها از ماجرای هر برگه امضا شده.
پیگیر و پیگیر و پیگیر هر کار و هر خبر و هر واقعه. آنقدر پیگیر که تو جامعه بی خبری ایرانی، حتی گاهی پیگیری هایش مشکوک به نظر می آمد.
من خیلی با فاصله از آدم ها درگیر کمپین شدم. هنوز هم با آدم ها فاصله ام خیلی بیشتر از نسبتم با خود کمپین است. چیزی را در مورد محبوبه رد یا تایید نمی کردم، اما می گفتم و می گویم که او مستقیم به سمت هدف پیگیر و بدون شلوغ کردن ذهن به هر چیز دیگر پیش می رفت و پیش می رود.
همیشه هر جا قرار بود باشد، بود. به موقع. اولین جلسه پیگیری ما با هم مشترک بود. من و محبوبه با هم خانه ما.
هنوز هم کلی از آدم های جدید با اسم محبوبه به بقیه لینک دارند. وقتی در مقابل سوال بچه های جدیدتر راجع به تجربه امضا جمع کردن، شروع می کرد به حرف، با خیال راحت می رفتم سراغ کارهای دیگر. مطمئن بودم آنقدر تجربه دارد و آنقدر آنها را دقیق و خوب تحلیل می کند که الان هر کی هر سوالی هم راجع به این موضوع بپرسد، محبوبه برای همه کافی است.
وقتی کار فوری و مهم و دقیق پیش می آمد، و پیش بیاید کسی که حتمن همه کار را تا ته اش می برد، یکیش محبوبه است.
دلم برایش تنگ شده است، یا نه شاید هم تنگ نشده است چون انگار همان صدایش دو ساعت قبل از دستگیری، یا همان صحبت کوتاه 10 روز بعد از بازداشت کافی بود برای این که مطمئن باشم، هیچ نگرانی بابت او نباید داشته باشم. اما نفسم انگار کم بشود با این روزها که از بازداشتش می گذرد. هر بار ذره ذره ذره.
حالم از این قالب های ساخته شده ذهنی و تصورات پیش تعریف شده عقلی به هم می خورد. پیگیر بودن یک آدم مشکوک است. بی طرف بودن یک آدم مشکوک است. کبود شدن یک آدم در یک درگیری بی ربط و سه هفته محبوس بودن بدون هیچ اتهام و هیچ تعریف قانونی از نظر آقایان مشکوک است.
پشت تلفن گفت اینها می گویند، کسی دنبال کارت نیست. نوشته های بچه ها و خبرهای سایت ها و رسانه ها و کوچه به کوچه ها و تلفن ها و بازدیدها و اسم دوستها را تا آنجا که ذهنم می کشید برایش لیست کردم، گفتم تو که می شناسیشان، فقط می خواهند ضعف خودشان را بپوشانند. همه مرتب سراغ تو و کارهایت را می گیرند. گفت نه! نه! نه فقط من! دنبال کار همه زنها باشید. اینجا خیلی ها را زدند و خیلی های وضعشان خیلی بد است. دنبال کار همه باشید تو رو خدا.
دلم برایش تنگ نیست. فقط نفسم دیگر دارد به شماره می افتد.
اطلاعات هنوز گزارشش را روی پرونده نگذاشته است. اطلاعات دارد از یک آدم به پیچیدگی ساده در یک موقعیت به سادگی پیچیده، گزارشی می گیرد که شک همه ابنا بشر را جوابگو باشد.
از همه خنده دارتر قضیه این است که محبوبه هیچ وقت به چیزی شک نداشت. حتی به مشکوکان خودش هم.
هر سیستمی خطا دارد، ولی وقتی یک سیستم روی خطایش مصرانه تاکید داشت، معلوم است که خود آن سیستم خطا است.
حالا بازداشت محبوبه هم در سیستم امنیتی ایران، از همان خطاهای مصرانه موکد است.
سهشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۷
بازجویی اقتصادی
خواب بازجویی دیدم.
موضوع این است که من به شدت نگران بی سوادی خودم از لحاظ اقتصادی هستم. خواب دیدم دخترک چادری بازجو، شروع کرد به سوال پیچم کردن و داستان کمپین را از جنبه اقتصادی پرسیدن و گیر دادن به منافع مردم و در آمد و سود و... کلی اصلاحات دیگر اقتصادی.
با من و من زیاد، یک جواب غیر قطعی، همین طوری بهش دادم. تو خواب از پسش برآمدم اما خوب احساس ضعف می کردم.
از خواب که بیدار شدم فکر کردم آخر من تا کی قرار است آنقدر بی سواد بمانم در این علم (حتی در حد عموم) اقتصاد؟
از هر نوع تزریق سواد اقتصادی فشرده و غیر فشرده، معرفی منابع جذاب (قابل خواندن) و کلن اقتصاد فهماندن به اینجانب استقبال گرمی به عمل خواهد آمد.
یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۷
داستان دوچرخه
یک بار اسبم بود، یک بار سگ بزرگم بود که می شد رویش نشست (مثل بل)، یک بار ماشینم بود، یک بار موتورم بود، یک بار تورنادو، یک بار دوچرخه مسابقه ایم بود و و و ... .
من و هم بازی بچگی ام، پسر خاله ای بود که 42 روز اختلاف سنی بیشتر نداشتیم و تمام روزها را با هم بودیم.
از اول دبستان، هر سال نزدیک امتحانهای آخر سال، بعد از کلی فکر کردن دوتایی با هم، اعلام می کردیم که آرزوی داشتن چی را داریم؛ آخر می دانستیم که آرزویهای آن روزها زود قابل دسترس بود، می شد بعد از یکی دو سال از شروع مدرسه حدس زد که آرزوی بزرگ به عنوان جایزه شاگرد اولی آن سال محقق می شود.
چهارده ساله بودم. عصر یک روز که شاید تعطیل بود و شاید هم نه، من و هم بازی تو کوچه با دوچرخه مان از بالا به پایین می رفتیم و از پایین به بالا. مثل آدمهای حرفه ای که راجع به جزئیات مکانیکی و دینامیکی ماشینشان با هم صحبت می کنیم، راجع به سرعتمان در فلان مدل دور زدن، نحوه ایستادن در فلان لحظه ترمز و و و صحبت می کردیم و چقدر برای من لذت آور بود.
طبیعی بود که در آن زمان من بلندتر از هم بازی پسر باشم، و البته درشت تر، و خوب نشانه هایی از آغاز زنانگی، مثل سینه ها، بینی و باسنی که فرم می گرفتند و گونه هایی که از لپهای کودکانه متفاوت می شدند. زیاد حس جالبی نبود، به خصوص که هم بازی همانقدری مانده بود و من هی هر روز قد و حجم و وزن اضافه می کردم. به همین خاطر شلوار لی سبز پوشیده بودم و یک تی شرت هم رنگ و روسری کوچک سبز و با گلهای ریز سفید که به زحمت کله گنده شده ام را می پوشاند.
پیرمردی که همیشه سفید می پوشید، یک ردای بلند و یکپارچه سفید، یک شلوار از همان جنس، نخی و خنک و سفید و عرقچین گرد کوچک سفید که باقی مانده موهای با تیغ زده اش را می پوشاند. معمم نبود چون بارهای قبل با لباس رسمی و معمولی دیده بودمش، اما در مواقع استراحت خانگی با آن هیبت بود.
از خانه اش با سرعت و عصبانیت فاصله گرفت، سر و ته کوچه را نگاه کرد آمد طرف ما که با دوچرخه هایمان از ته کوچه سربالایی را پا می زدیم. دستش را بلند کرد و با فریاد گفت خجالت نمی کشی بی ناموسی می کنی؟ برو خانه این طوری نگرد.
مبهوت با همان سرعت که می رفتیم، ادامه دادیم هر دو در سکوت. ته مسیر ایستادم و کند مردد دور زدن پرسیدم آن آقا با ما بود؟ تایید کرد. پرسیدم چی گفت؟ جواب نداد. تلخ و سر به زیر ایستاده بود. پرسیدم: "گفت بی ناموسی؟" سر تکان داد. معنی اش را پرسیدم. این خیلی رایج بود در آن سنین نوجوانی که من معنی واژه های در ظاهر پسرانه را از او بپرسم و او نیز برعکس و چه حس خوبی داشت یک لینک داشتن به دنیایی که درش راهت نمی دادند.
گفت ولش کن، می خواهی دیگر برویم؟ فهمیدم که حرف خیلی سنگینی بهم زده است، گرچه کله ام و گونه هایم داغ شده بود، اما هنوز درست نفهمیده بودم به چی متهم شده ام. تمام روز به آن واژه فکر کردم و لای کتابهای کتابخانه خواهر- برادر بزرگ دنبال معنی به همه چیز ناخنک زدم. و دیگر تا بیست و اند سالگی اصلن سوار دوچرخه نشدم.
آخر آن سال، هم بازی پیشنهادش برای آرزو یک دوچرخه دنده دار کورسی بود. نپذیرفتم و چیزی به عنوان جایگزین هم نداشتم. تعجب کرد چون این نقشه ای بود که از سال قبل بهش فکر می کردیم و راجع بهش حرف می زدیم. گفتم تو این را بگو ولی من نمی خواهم. فکر کرد دلخوری کودکانه آن روزها است، و هزار تا چیز دیگر که من قبل تر ها اشاره ای به هر کدام کرده بودم گفت و من باز نپذیرفتم و تاکید کردم که ولی تو حتمن همین را بخواه.
من آن سال چیزی نخواستم، دوچرخه دنده دار کورسی اش را که خرید آورد تو حیاط و گفت آوردم به تو نشان بدهم و بدهم که تو سوار بشوی. به زینش و به رکابش به فرمان خوش فرمش و به زنجیرهای چند لایه براقش دست کشیدم و گفتم خیلی خوشگل است ولی من سوارش نمی شوم. توضیح داد که زینش را به خاطر من بالا تنظیم کرده است که من بتوانم راحت سوار بشوم، در حالی که او باید حتمن از پله ای، سکویی چیزی کمک می گرفت ولی باز هم سوار نشدم. یادم است بغض کرده بودم.
امروز پشت فرمان ماشین که دنده عقب می آمدم، دخترهای سرحالی را دیدم که با مانتوها و روسری های رنگی سوار دوچرخه های کورسی از همان مسیر کوچه پایین می رفتند. یاد 13- 14 سال پیش افتادم و ماجرای دوچرخه ام.
جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۷
چند تایی
دوم این که، چهارشنبه با محبوبه از زندان تلفنی صحبت کردم. بقیه موضوعش در خبرها هست، فقط اینکه نبودنش هر روز و هر روز و هر روز حس می شود. و امروز پانزدهمین روز است.
سوم این که، دارم بالا می روم با برنامه ریزی و از پیش فکر شده، با هیجان اما با هیجان فکر شده.به من فرصت داده شده که درگیر هیجان نشوم و با اختیار کامل پیش بروم. گرچه مسئولیتش را به شدت سنگین حس می کنم. به خودم حق می دهم که در این شرایط گاهی برنامه ریزی روزمره را گم کنم. مثل امروز که باز سر ساعت بیدار شدم و آماده برای روز کاری و ...
یکشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۷
ماچیسمو
خبر رسید که انفرادی است. مادرش فردا برای عمل بستری می شود. و من نگرانی ام تمام نشده است.
همه اش فکر می کردم که چطور است که در کار محمد یعقوبی، از بین هفت شخصیت، دو شخصیت زن تئاتر این همه ضعیف و محقر و منفعل هستند. معنی ماچیسمو را جستجو کردم. واژگان زیادی آمد.
از جمله مرد برتر پنداری، مردانگی، غرور مردانگی، قدرت برتر مردانه در ساختار پدر سالارانه و...
این جاها را ببینید.
و این مصاحبه با محمد یعقوبی راجع به کار آخرش.
بعد از درآوردن معنی، از استفاده از آن در متن خوشم آمد. اضافه کنید خلاقیت های ریز و کوچک در اجرا و بومی کردن بعضی رویدادها.... .
فضای خوبی بود، گرچه فاصله داشت از دغدغه های اجتماعی امروز.
در کل خیلی جذب کننده نبود.
اما یک برش از گفتگو با یعقوبی راجع به ارتباطات زن و مردها در کارهایش:
-کارهاي شما را که مرور مي کنيم به نظر مي آيد در کارهاي اخيرتان نسبت به ارتباطات انساني به خصوص رابطه هاي زن و مردي خيلي تلخ انديش شده ايد.
خيلي ها اين را در مورد نمايشنامه «ماه در آب» مي گفتند.
-به نظرم در نمايشنامه «ماچيسمو» با شدت بيشتري وجود دارد. در نمايشنامه «ماه در آب» شخصيت ها غمخوار اين گونه ارتباطات انساني بودند. اما در «ماچيسمو» بحران زدگي ارتباطات انساني خيلي طبيعي نشان داده مي شود و اتفاقاً اين هولناک تر است.
در ميان تماشاگران «ماه در آب» کساني بودند که در صحبت هايي که با من داشتند، مي گفتند چرا ارتباط زوج ها را اين گونه نشان داده ام. و من در پاسخ مي گفتم؛ «براي اينکه زوج هاي خوشبخت به هيچ عنوان دراماتيک نيستند.» به همين سادگي. اين نکته مي تواند پاسخ همين سوال هم باشد. من با زوجي که هيچ مشکل و بحراني ندارند چگونه مي توانم متن دراماتيک بنويسم؟ اعتقاد ندارم نوع ارتباطاتي که در «ماه در آب» مي بينيد همان چيزي است که در روزمره ما در جريان است. بلکه اگر روزمره ما شکل بحراني به خود بگيرد آن وقت مي شود وضعيتي که در «ماه در آب» يا «ماچيسمو» مي بينيم. من فقط از بحران ها مي توانم متن دراماتيک بنويسم و اين به معني همه گير بودن اين بحران ها نيست.
و همچنان ده روز است که محبوبه بازداشت است.
پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۷
خوابهای زنانه و مردانه
نمی دانم چرا این بار آنقدر نگرانم و ناآرام.
نمی دانم این ترس مبهم چی است این بار؟
کلن ناآرام و پر استرس و بداخلاقم، نمی دانم چرا. شاید هم نمی خواهم زیاد به دلیلش فکر کنم.
خواب می بینم، یک بچه دارم. یک بچه کوچک. خوابی که با عشق من به بچه ها خیلی وقتها تکرار می شود، هر بار به یک شکل.
در گوگل محترم دنبال تعبیر خواب جستجو می کنم. یکی از سایتهایی که به قول خودش بر اساس اصول روانشناسی واژه های خواب را تعبیر کرده است در مورد نوزاد نوشته است:
اگر یک دختر خواب ببیند که بچه دار شده است، معنیش نگرانی از زیاده روی در روابط غیر اخلاقی است.
اما در کل بچه دار شدن، یعنی خوشحالی و موفقیت و رها شدن از نگرانی ذهنی.
معنی خوابهایمان هم تبعیض آمیز است.
حتی اگر واقعن روانشناسی هم چنین برداشتی داشته باشد، باید کل علوم را شستشو داد و خوانش های جدیدی ازشان بیرون کشید.
اگر یک پسر خواب ببیند بچه دار شده است، زیاده روی در روابط غیر اخلاقی نبوده است و به خاطر مرد بودن، حتی اگر به صورت غیر اخلاقی موجب شادی و ... اواست. اما اگر یک دختر خواب ببیند...
در خوابم هم نمی توانم رها باشم از خط کشی های مردسالارانه؟