سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۱

باز هم زنی آشنا در نمایش یعقوبی


برهان جدید محمد یعقوبی، آن سر تهران (فرهنگسرای نیاوران). با راه های خراب بین شهر. اتوبان ها و پل های زیر گذر و رو گذر که همه باید تا قبل از انتخابات تف مالی شده، آماده باشند. حالا هر چی بر سر شهر و مردم هم آمد، بیاید. مهم نیست. عدالت در قدرت. قدرت در عدالت... سه ساعت فقط تو راه بودیم.
«برهان» ترجمه از یک تئاتر معتبر و جدید است “Proof”. 2001- 2002 این نمایش کلی جایزه در کانادا و جاهای دیگر برده است. ولی درست نفهمیدم یعقوبی چرا این را، الان، روی صحنه برده؟ و چرا با 35 دقیقه تاخیر اجرا شد؛ گرچه برای ما در راه ماندگان که خوب شد، چون از ابتدای اجرا را دیدیم. ولی تو همه سال های عمرم نمایشی با بیش از 20 دقیقه تاخیر ندیده بودم.
نمایش درباره یک دختر 30 ساله است و پدرش که استاد ریاضیدان بوده است و بیماری پدر و ترک تحصیل دختر و و و ...
پر از فرمول های ریاضی. پر از احساسات پدر و فرزندی... . زندگی دختر. زندگی استاد. زندگی شاگرد استاد، خواهر کوچک تر... باز همه ریشه در هم. مثل زندگی.
اینها زیاد مهم نیست.

یاد نمایش «ماه در آب» افتادم. سال 85. پر از داستان های کوچک گره خرده در هم که هر کدام از داستان ها انگار خطی در داستان های دیگر داشت. من با دوستم رفته بودیم. چقدر نزدیک بود و تاثیر گذار. آن نمایش هم دختری داشت 26 ساله , 31 ساله. من و دوستم.
یک سال بزرگتر. یک سال کوچک تر. یک دختر که زندگیش را گذاشته و استعدادش را رها کرده است، یک دختر که زندگیش را رها کرده و عشقش را باخته است. یک دختر که ...
نمی دانم. برهان عجیب بود. البته خوب هم بود.
دوست دارم، فرصت بشود متن نمایشنامه اصلی را بخوانم.
دوست دارم زودتر متن نمایش اجرا شده یعقوبی را تو سایتش بخوانم.

چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۱

نسرین، تهران، تهوع



دیگر نمی توانم ننویسم.
تا خرخره ام رسیده است. مثل تهوع که وقتی به بالا برسد، هیچ جوری نمی توانی کنترلش کنی.
البته من که از بچگی زیاد تجربه تهوع دارم، فقط خوب شناختم که چه جورایی به اوج می رسد یا الان در چه مسیری است. تهوع را می گویم. ولی خوب باز هم نمی شود کنترلش کرد.
این نوشته ها هم همین جوری شده است. بنابراین انتظار مرتب و دسته بندی شده و مفهومی ندارم. چون دارد می ریزد بیرون.
***
سرگیجه و حالت تهوع بود، که مطمئن بودم، از مواقع بالا آوردن نیست. فقط حالتش است.
بعد از یک ماه قیمت گرفتن و زمان خواستن با نام های مختلف، از طرف آدمهای مختلف، هر بار یک قیمت و یک زمانِ حدودی گفته بودم. از روزی که به دست من رسید، روزی 2-3 بار زنگ زد. وسط کار.
***
اول دادستانی، یعنی فکر نکنید که ما به فکر نیستیم. مثل ستار بهشتی که فلانی را برکنار کردیم. پز می دهیم که بعضی از قاتل ها را فعلن سمتشان را عوض می کنیم که جلو چشم نباشند.
آن عکس اول روزنامه بهار، وقتی نظری فرمانده پلیس تهران در کوی دانشگاه تبرئه شد، یادم نمی رود. سه رخ از روی شانه، پوزخندی به دوربین زده بود و تیتر بود فلانی تبرئه شد یا چیزی به همین مضمون.
***
باز هر بار تکرار می کنم و می گویم اصرار، کار را سریع تر نمی کند. زمان تست باید انجام بشود. بهش می گویم که شما یک ماه است این مشکل را دارید، حالا 2 روزه که تحویل من دادید، مرتب می گویید کارخانه فلان خوابیده است و الان هم تماس های مجدد شما فقط کارتان را عقب تر می اندازد چون هی باید با شما صحبت کنم. می پذیرد. آن روز دیگر زنگ نمی زند.
می ایستم و می نشینم، چشم هایم تار می شود. دیگر این سوزن سوزن انگشت ها امانم را بریده است. امان از دست قطعه های SMD که این همه ریز و باریک می شوند.
هر مقاومتی را حذف کنی، سیستم می سوزد. خوب است که مقاومت نسرین، این بار هم محافظ سیستم اینهاست.
زنگ می زند، می گوید: برو خانه عزیزم. هوا خیلی بدتر شده است.
داد می زنم: به کارت خودت برس. به تو چه که وسط کار مزاحم من می شوی و بکن نکن می گویی.
می خندد، با تعجب و قهقهه. می گوید: چرا اینقدر عصبانی هستی. ولی خوب، قطع می کند.
***
معلوم نیست قوه قضاییه، دقیقا با این وضع فساد رو فساد، دارد چی را به چی می زند که مملکت نریزد. حالا که چرا شما؟ خانواده اش... که بیایند، برای آنها هم یک داستانی بسازیم و مثل بقیه... مادر ستار. خواهر ستار...
***
می گویم امروز هیچ کس از فلان جا را وصل نکن. خودم، به موقع، به شان زنگ می زنم.
یک بار. دو بار. بار سوم بزرگترش زنگ می زند. خرما بخورم؟... نه این بار نمی دانم چی است؟ نه بالا می آید نه پایین می رود، بعدش گفت واکنش بدن بود. خونت باید از آلودگی رقیق می شد، اما نمی شد. خبر بد. نباید بی احتیاطی کنیم. نباید این همه تجربه را بی خیال بشویم. گام به گام. آب سرد. ولرم است. بعدتر می شود. چایی. آخر الان چه وقت چایی بود. بهتر که کسی نمانده است. دستشویی های وسط آپارتمان، حتی برای بالا آوردن هم آسایش ندارد. راضیش می کند، جزء معدود دفعاتی است که این منشی عاقلانه و آرام صحبت می کند. چه بهتر. همه بزرگ می شویم.
از 9:30 صبح شروع می شود، امن و امان. نیست اما.
دیگر امید ندارم. فقط یک جور آخر کاری می نویسم و می زنم بیرون.
بوی دود. ته حلقم را می سوزاند و خشک می کند. تکه های باقی مانده تیزر «من مادر هستم» هم با آهن های روی پل عابر کنده شده اند. خنده ام می گیرد که هنوز پل را از جا نکنده اند، وحشیان شهرمان.
پشت ماشین ولو می شوم. تو ذهنم مرور می کنم که کیسه ی خالی، کجای کیفم گذاشتم. حرفه ای شده ام تو بالا آوردن تو کیسه، بدون کثیف کاری و بدون کوچکترین نشتی. خوب است که یک نفر پیاده شد، چون این طوری جا باز می شود برای تهوع. زنگ. حوصله ندارم حرف بزنم. برای همین اس ام زدم. نه یکی دیگر است. شاید یک خبر. جواب می دهم. ماشینش تمیز ماند. می خندم. بوی دود و کثافتِ هوا و گریه و خنده.
تمام شد. بهترین اتفاقی که می شد. فکر می کنم، یک جامپر هم لازم دارد. شروع به کار، جریان زیادی می کشد. ولی وقتی راه بیافتد، جریانش متعادل می شود. صبح هر چی بار اضافه است را باید خالی کنم.

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۱

عاشورای 88



عاشورای 88 تا سال های سال تکرار می شود. هر چند در سکوت. هر چند در خفقان. هر چند با سرکوب.
ولی تا وقتی عاشورای 1400 سال پیش زنده می ماند، عاشورای 88 هم زخم باز می کند.
خیل جمعیتی را که آرام و سیاه پوش ایستاده اند، نگاه می کنم.
بچه های تزئینی: با لباس های سفید و گردنبند های سبز و سکه دارِ طلایی. چند سال دیگر این بچه ها می پرسند که چرا جلوی چند متر پارچه خیمه شده تو میدان شهر ازشان عکس گرفته اند؟
کارناوال تزئینی: موهای ژل زده، لباس های تیره، آرایش عزا، ماشین های گِل مال شده.
دیگر توی شهر تهران، صدای همراهان عزاداری ضجه وار و فریاد گونه بلند نمی شود. چه بهتر که نمی شود.
جوب های پهن قدیمی سازِ کوچه پس کوچه ها، که دیگر نه شهرداری ضرورتی در بازسازی و حتی نظافتش می بیند، نه مردم؛ پر از لیوان های پلاستیکی و کاغذی، ظرف های غذای پلاستیکی، با غذاهای نیمه خورده.... بهتر که دیگر بطری آبی نیست. بهتر که دیگر کاغذ سوخته و ظرف نیم سوخته ای نیست.
پرچم بزرگی که پر از عکس های شهدای سال های قبل است، تزئینی هیئت عاشورایی. همسایه های قدیمی می گویند، به احترام پدر دو شهیدی است که این هیئت را برپا کرده است. کدام دو شهید؟ کسی نمی شناسد. عکس های رنگی به تدریج به پرچم اضافه شده است. کدام پدر؟ شاید مرده است. کسی سراغی نمی داند.
حتی اگر چیزی از حسین و عاشورا و تشیّع، با احساست گره نخورده بود، فریادهای ضجه گونه، ته احساست را می لرزاند.
«ابلفضل علمدار/ ریشه ظلم را بردار»
سینه می زدند. هر گازی که زده می شد، پر شور تر.
عکس های رنگی بی کیفیت، با فونت ریز زیر هر عکس، لابد اسم و فامیل هر شهید...
محسن روح الامینی که عاشورا کشته نشد، چرا من این عکس را این همه شبیه او می بینم؟
امیر جوادی فر هم قبل از عاشورا بود. چرا این عکس ها شبیه اند؟
چرا آدم ها تکرار می شوند.
چرا این هیکل گنده که سیخ و بی روح و سرد با چفیه دور گردنش، به منِ خیره به عکس ها، نگاه می کند، عربده های حیدر حیدر موتور سوارهای عاشورا را زنده می کند؟
چرا عاشورای هر سال کشتگانی تازه دارد؟ امسال هم ستار بهشتی که پارسال بود، نیست.

سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۱

تلاطم

زیاد خوب نبود. پر شده بودیم از سوء تفاهم.
جمله های من را اشتباه تعبیر می کرد. رفتار او را اشتباه تفسیر می کردم.
حرف. حرف. حرف. چیزی جز ناراحتی از آن درنیامد.
بنا به یک قرارداد تعیین شده، قهرِ حرفی درمیان نبود. قهر، از کارهای مشترک روزمره، مثل شام خوردن، درمیان نبود. ولی احساس ناراحتی نشان داده می شد و حتی گفته می شد، مثل اینکه الآن نمی خواهم فلان کار را انجام بدهم، چون هنوز ناراحتم.
باز هم خواستم صحبت کنیم. این بار، همه چیزهای کوچک را گفتم. واضح.
حوزه خصوصی می خواستم. بدون او. مثل قبل. به عنوان حق بدیهی.
رابطه خصوصی می خواستم با آدمهای جدید. بدون او. مثل قبل. اما با اعتماد، باز مثل قبل.
از احساس آدمهای جدید گفتم. از نادیده گرفتن هوشم. برخلاف قبل.
از تواناییم در کنترل رابطه ها گفتم، شبیه قبل. و از عدم اعتمادش به این توانایی شکایت کردم.
[چقدر دلم می خواهد این جمله های مبهم را واضح بنویسم... ولی هنوز در توان خودم نمی بینم، شاید بعد...]
گفت خیلی از این چیزها را اولین بار است که می گویی. 

شبیه نمی دانم چه زمانی... شاید خیلی دور... همه حرف های مهم را با گریه می زدم؛ برخلاف سه ماهه ی اخیر که آمپول نبود، و مدت کوتاهی از افسردگی عوارض آن خلاص بودم، باز همه چیز در دست انداز پیش می رود.

ظاهرا عمق و دلیل ناراحتی ها شفاف تر شد. اما شبیه وقتی که زخم به وجود می آید، و سرباز می شود، جای آن، در لحظه از بین نمی رود، روز بعد هم گرفته بودیم. طول کشید. خانه نرفتم. او هم از خانه بیرون زد... دیر وقت بود. خسته بودم. دو ساعت. سه ساعت. تا دیرِ شب.
مثل وقتی که روی زخم هوا می خورد، التیام یافته همدیگر را جستیم و شامی خوردیم و برگشتیم و خوابیدیم، یا لااقل بعد از آمپول، بی هوش خوابیدم.

*** نه چندان مرتبط: بلاگر و ریدر من باز شده است، ولی وبلاگم هنوز بسته است. نمی دانم چرا باز شده است.

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۱

دارو زنی

24 مهرماه 91، بعد از اینکه بیش تر از سه ماه آمپول ام اس نبود، و بعد از دو هفته که واردکننده ها و دکتر می گفتند، به ایران رسیده است و در حال توزیع است، در داروخانه های پخش داروهای تخصصی و مخصوص بیماران خاص پخش شد.

بیماران از طریق پزشکان نرولوژیست (تنها مرجع قابل اعتماد و البته غیر مسئول مستقیم در واردات دارو) خبر داشتند که دارو به ایران رسیده است. نمونه چگونه اش را پایین می نویسم.*

به هر حال حدود یک هفته بیماران و خانواده هایشان از صبح تا بعد از ظهر در داروخانه ها می نشستند، منتظر رسیدن و پخش دارو.

دارو رسید، نه ساخت آلمان. ساخت ترکیه تحت لیسانس بایر Bayer معروف. نه با دوز قبلی 0.25 mg در هر کپسول. بلکه با 0.3 mg در هر کپسول. 
اینکه چه قدر تحریم مبادلات ارز از/به ایران و/یا کثافت کاری حکومت در هدف گیری اعتراضات مردمی به خارج با مدیریت دوز جان مردم سهم داشته است، چیزی نمی نویسم.

زیاد مهم نیست لابد برای دارویی که در شروع مصرف باید 0.0625 mg و بعد از 6 روز 0.125 mg و باز بعد از 6 روز کامل تزریق بشود و حالا که بعد از مدتی نبود، دارو توزیع شده است، پزشک ها طبق روال مصرف کامل را توصیه می کنند، غافل از اینکه همین 0.05 mg اضافه چه طور تب و درد و خستگی شدید را همراه می آورد. تخت سلطنت محفوظ. چه به این موضوعات پیش پا افتاده و کم اهمیت.

این که در چهار داروخانه محدود وزارت بهداشت در تهران، چه ولوله ای برپا شده است، روزهای اول را نمی دانم چقدر قابل تصور است.
فقط می دانم به عنوان نمونه، بین یک صبح تا ظهر در داروخانه 29 فروردین، میدان حر، کیف یکی از مراجعان دزدیده شده است.
بسته آمپول 15 تایی یکی از بیماران را به محض خروج از داروخانه، موتوری زده است.
و چه پول هایی که از جیب مردمی که پول های چندین صد هزار تومان برای خرید دارو همراه داشته اند، گم شده است.

اتفاقا خانم دکتر وزیر که احتمالا خبر شورش در داروخانه هایشان را شنیده بودند همان روز 24 مهر به کشف و شهود رسیدند.
وزیر بهداشت، مرضیه وحید دستجردی روز دوشنبه، ۲۴ مهر در مورد عدام اختصاص ارز به واردکنندکان دارو گفت: «از اسفند ماه سال گذشته به شدت پیگیر این قضیه بودیم، اما به یک باره متوجه شدیم که ارز خیلی کمتر از میزان مورد نیاز در اختیار شرکت‌ها قرار گرفته است. بعد از اتفاقاتی که اخیرا افتاده، تحرکاتی صورت گرفته و بانک مرکزی قوی‌تر به میدان آمده است.»

و من همچنان در کف به یک باره خانم دکترم.

 *دکتر از دو هفته قبل از رسیدن دارو به ایران، اتفاقی مامانم را که هیچ وقت هم همراه من نبوده است و فقط از روی اسم و رسم شناخته بود دید و گفت قرار است فلان روز آمپول برسد. یک شماره موبایل شخصی هم از یک دکتر وارد کننده داده بود و سفارش که مرتب به ایشان زنگ بزنید؛ که معنی این مرتب به شماره موبایل شخصی فلانی بزنید، واضح است دیگر :)