دیگر نمی توانم ننویسم.
تا خرخره ام رسیده است. مثل تهوع که وقتی به بالا برسد، هیچ جوری نمی توانی
کنترلش کنی.
البته من که از بچگی زیاد تجربه تهوع دارم، فقط خوب شناختم که چه جورایی به
اوج می رسد یا الان در چه مسیری است. تهوع را می گویم. ولی خوب باز هم نمی شود
کنترلش کرد.
این نوشته ها هم همین جوری شده است. بنابراین انتظار مرتب و دسته بندی شده و
مفهومی ندارم. چون دارد می ریزد بیرون.
***
سرگیجه و حالت تهوع بود، که مطمئن بودم، از مواقع بالا آوردن نیست. فقط حالتش
است.
بعد از یک ماه قیمت گرفتن و زمان خواستن با نام های مختلف، از طرف آدمهای
مختلف، هر بار یک قیمت و یک زمانِ حدودی گفته بودم. از روزی که به دست من رسید،
روزی 2-3 بار زنگ زد. وسط کار.
***
اول دادستانی، یعنی فکر نکنید که ما به فکر نیستیم. مثل ستار بهشتی که فلانی
را برکنار کردیم. پز می دهیم که بعضی از قاتل ها را فعلن سمتشان را عوض می کنیم که
جلو چشم نباشند.
آن عکس اول روزنامه بهار، وقتی نظری فرمانده پلیس تهران در کوی دانشگاه تبرئه
شد، یادم نمی رود. سه رخ از روی شانه، پوزخندی به دوربین زده بود و تیتر بود فلانی
تبرئه شد یا چیزی به همین مضمون.
***
باز هر بار تکرار می کنم و می گویم اصرار، کار را سریع تر نمی کند. زمان تست
باید انجام بشود. بهش می گویم که شما یک ماه است این مشکل را دارید، حالا 2 روزه
که تحویل من دادید، مرتب می گویید کارخانه فلان خوابیده است و الان هم تماس های
مجدد شما فقط کارتان را عقب تر می اندازد چون هی باید با شما صحبت کنم. می پذیرد.
آن روز دیگر زنگ نمی زند.
می ایستم و می نشینم، چشم هایم تار می شود. دیگر این سوزن سوزن انگشت ها امانم
را بریده است. امان از دست قطعه های SMD که این همه ریز و باریک می شوند.
هر مقاومتی را حذف کنی، سیستم می سوزد. خوب است که مقاومت نسرین، این بار هم محافظ
سیستم اینهاست.
زنگ می زند، می گوید: برو خانه عزیزم. هوا خیلی بدتر شده است.
داد می زنم: به کارت خودت برس. به تو چه که وسط کار مزاحم من می شوی و بکن نکن
می گویی.
می خندد، با تعجب و قهقهه. می گوید: چرا اینقدر عصبانی هستی. ولی خوب، قطع می
کند.
***
معلوم نیست قوه قضاییه، دقیقا با این وضع فساد رو فساد، دارد چی را به چی می
زند که مملکت نریزد. حالا که چرا شما؟ خانواده اش... که بیایند، برای آنها هم یک
داستانی بسازیم و مثل بقیه... مادر ستار. خواهر ستار...
***
می گویم امروز هیچ کس از فلان جا را وصل نکن. خودم، به موقع، به شان زنگ می
زنم.
یک بار. دو بار. بار سوم بزرگترش زنگ می زند. خرما بخورم؟... نه این بار نمی
دانم چی است؟ نه بالا می آید نه پایین می رود، بعدش گفت واکنش بدن بود. خونت باید
از آلودگی رقیق می شد، اما نمی شد. خبر بد. نباید بی احتیاطی کنیم. نباید این همه
تجربه را بی خیال بشویم. گام به گام. آب سرد. ولرم است. بعدتر می شود. چایی. آخر
الان چه وقت چایی بود. بهتر که کسی نمانده است. دستشویی های وسط آپارتمان، حتی
برای بالا آوردن هم آسایش ندارد. راضیش می کند، جزء معدود دفعاتی است که این منشی
عاقلانه و آرام صحبت می کند. چه بهتر. همه بزرگ می شویم.
از 9:30 صبح شروع می شود، امن و امان. نیست اما.
دیگر امید ندارم. فقط یک جور آخر کاری می نویسم و می زنم بیرون.
بوی دود. ته حلقم را می سوزاند و خشک می کند. تکه های باقی مانده تیزر «من
مادر هستم» هم با آهن های روی پل عابر کنده شده اند. خنده ام می گیرد که هنوز پل
را از جا نکنده اند، وحشیان شهرمان.
پشت ماشین ولو می شوم. تو ذهنم مرور می کنم که کیسه ی خالی، کجای کیفم گذاشتم.
حرفه ای شده ام تو بالا آوردن تو کیسه، بدون کثیف کاری و بدون کوچکترین نشتی. خوب
است که یک نفر پیاده شد، چون این طوری جا باز می شود برای تهوع. زنگ. حوصله ندارم
حرف بزنم. برای همین اس ام زدم. نه یکی دیگر است. شاید یک خبر. جواب می دهم.
ماشینش تمیز ماند. می خندم. بوی دود و کثافتِ هوا و گریه و خنده.
تمام شد. بهترین اتفاقی که می شد. فکر می کنم، یک جامپر هم لازم دارد. شروع به
کار، جریان زیادی می کشد. ولی وقتی راه بیافتد، جریانش متعادل می شود. صبح هر چی
بار اضافه است را باید خالی کنم.