چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۱

ارتباطات برده وار

باز یک سری خرده مشغولیت های ذهنی را همه با هم می ریزم اینجا:

خیلی وقت است که می بینم چیزی به نام کرامت و احترام انسانی، روز به روز در رفتارمان کم رنگ تر می شود.

نمی دانم صدا و سیما چقدر باعث این موضوع شده است، ولی مطمئنم که بی تاثیر نبوده است.

نمونه بزرگ:  NGOهای فرمایشی، یعنی آنهایی که مثل کمیته امداد یکی از اقمار حکومت شده اند و توسط حکومتیان یا وابستگان آنها مدیریت می شوند، یک سری کارمند مزدبگیر دارند که مثل بقیه کارمندان حقوق و مزایا و معمولا بیمه دارند و نوع و مکان کارشان ربطی به خدماتی که آن سازمان یا نهاد ارائه می دهد ندارد. یعنی اگر همان کار را در یک اداره دیگر می کردند و همان قدر حقوق می گرفتند، موظف بودند مشتری مدارانه رفتار کنند. اما امان از رفتار آنها با مردمی که برای خدمات به آن جور جاها مراجعه می کنند.
حرفی از کمیته امداد نمی زنم، فقط یک مثال بود و البته دیگر به اندازه کافی اعتماد مردم به آن کم شده است که من نخواهم یک جمله اضافه تر بنویسم.

ولی بقیه انجمن های مشابه، حتی با این که خدمات خاصی هم عملن ارائه نمی دهند، ولی در حد جواب تلفن دادن هم پر از منت و غرور و بی احترامی هستند.
یک جمله کلی وجود دارد که در هر انتقادی نسبت به نوع برخورد آنها -کارمندان حقوق بگیر- کف دستت می گذارند و این است که نمی خواهی برو/ مجبور نیستی/ این مدل خدمات کمک است، وظیفه که نیست.
در حالی که تو می دانی این جملات را از کسی می شنوی که ذره ای از حقوقش، به عنوان بودجه آن سازمان استفاده نمی شود که حالا بی احترامی خودش را با کمکی که از طرف آن سازمان انجام می دهد، توجیه کند. و یا به فرض دور اگر هم کمک باشد، باز هم دلیلی برای بی احترامی نمی شود. 

و خب نمونه های دیگر هم بدبختانه، در باقی شرایط رفتارها وجود دارد. از میوه فروش و بقال محل بگیر تا در و همسایه.
همه چیز حالت طلبکارانه و منش برده پروری دارد. به نظر می آید همه آدم ها دیکتاتورهای غول پیکری در وجودشان دارند؛ کمک که سهل است، حتی معامله و خرید و فروش را هم با شرط به بردگی کشاندن انجام می دهند.

چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۱

پارازیت های زندگی در ایران



مدت هاست، دو سال- سه سال- چهار سال... دارم به این فکر می کنم اگر جامعه آزاد داشتیم و می شد راجع به «نسبت دلایل ازدواج آدم ها، به ویژه زنان به محدودیت های اجتماعی-امنیتی» تحقیق کرد، چه آماری از واقعیت به دست می آمد./ ؟/ !

چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۱

نصف جهان 1

یک عالمه میوه و خرما و شکلات. هر نیم ساعت-  یک ساعت، یکی را پوست می کند، قاچ می کند، باز می کند و با هم می خوریم. و البته آب، چون خاطره کم آبی هنوز هر از گاهی اذیت می کرد.
جاده خالی است. کویر و آسمان هم نیمه ابر. چند وقت است که یک همچین رانندگی دلچسبی از یادم رفته بود. رها. آرام.
این آلبوم جدید 8/13 را فقط اینجا می شد، این طور بی دغدغه گوش کرد.
دست هایم سردند. فایده ندارد، پنج ساعت خواب برای همچو دیروزی کم است. آمپول دیشب که همه جنجال ها سرش به پا شد، هم که مثل یک زایده اضافی بی حالیش مانده هنوز.
بوی رنگ موی بنفش- شرابی، با هر بادی که به سر و صورتم می خورد زنده است. عجیب نیست. چون تازه ساعت 6 صبح بیدار شدم و گذاشتم.
بی حرفی و سکوت هم لازم است. به کویر و آسمان نگاه می کنیم، هر کدام از پنجره خودش. و من پر می شوم از ...
دَدَدَ.... دَدَدَ... دَدَدَ دادادا دَدَدَ دَدَدَ دَدَدَ دادادا
دَدَدَ.... دادادا.. دَدَدَ دادادا دَدَدَ دادادا دَدَ دا دا
بیایید بیایید بیایید که گلزار دمیده است
بیایید بیایید بیایید که دلدار رسیده است...
... که دیوانه از زنجیر بریده است....
گاهی هم واقعی تر از این گلزاری که نیست...
دور ایران را تو خط بکش... خط بکش... بابا خط بکش... و ترس هایی که عبور ازشان اگر ممکن بود، به فکر خط کشیدن نبودیم...
دو ساعت و نیم جاده را رفتیم. یک جایی می ایستم، برای ناهار. صورتم را تو آیینه دستشویی مسجد نگاه می کنم، زیر چشمهایم گود و سیاه است. همین می شود که یاد ناخن هایم می افتم، حداقل کار ممکن برای ترمیم قیافه غیرسرحال و بیمارگونه.
یک غذای بدمزه که فقط سعی می کنم خیارشورهایش را فرو بدهم. تا این فشار خون لعنتی، چند میلی بالاتر برود. از توی چمدان پشت ماشین، برق ناخنم را در می آورم. انگشتهای دستم را پهن می کنم روی پره های فرمان. می گوید زود می رسیم. حدود 5 یا حتی زودتر. وقت زیاد است. آن موقع بزن.
معلوم است که رویم نمی شود خانه مردم برای اولین بار تا رسیدیم، بشینم به این جور کارها. پره های فرمان، بهترین نگهدارنده انگشتان دست است برای هر کاری. یک دست تمام می شود. حوصله لاک های رنگی را برای دست ندارم، چون ناخن انگشت های من موقع کار کردن، خیلی ضربه می خورد. و وقت و حوصلهء هر روز، ترمیم لاک های رنگی را هم ندارم. بنابراین برق ناخن را برای دستهایم به همه چی ترجیح می دهم. شاید هم از اولین روز کاریم که قبل از شروع، باید می رفتم پیش خانم مهندس که او باهام مصاحبه بکند، این حساسیت بیشتر شد. 

خانم مهندس توی یک دفتر دیگر، غیر از دفتر کاری که من باید، کار می کردم، تنها بود. بدون روسری. با مانتو و شلوار و موهای کوتاه. یادم می آید نمره چند تا درس و آزمایشگاه دانشگاهی را ازم پرسید و بعد دیگر گپ و گفت راجع به آخرین کتابهایی که خوانده بودم. یادم نیست چه رمانی بود که صحبت مان سرش طولانی و مشتاقانه شد. آن موقع نفهمیدم که چه لزومی داشت بعد از مصاحبه ها و حرفهای اولیه که روزهای قبلش با آقای مهندس زدیم و قرارها و توافقات، چرا باید بروم پیش خانم مهندس. ولی بعدا فهمیدم این دو نفر همسرند و شرکت هم به نام هر دو بوده است و کلی از اشکالات و درگیری های شرکت هم برای همین رابطه خانوادگی این دو نفر بود. خانم مهندس، ناخن هایش نامرتب و کوتاه- بلند، لاک قرمز هر از چندی پریده و جویده داشت که چون روی میز جلوی چشم من گذاشته بود، حس شلختگی بدی را القا می کرد. البته بعدش با این که خانم مهندس مسئول مستقیم کاری من نبود، ازش خوشم آمد؛ ولی خوب کلن با هر کسی، رابطه گرمی نداشت.

 مردمی که از کنار ماشین پارک کرده مان رد می شوند و چشمشان به تو می افتد، مکثشان طولانی می شود و با تعجب رد می شوند.
دست راست هم تمام می شود. ولی فاصله بین دنده و صندلی کمتر از آن چیزی است که موقع رانندگی، با ناخن خشک نشده، بشود ناخن ها را سالم نگه داشت. پس فوت کردن شروع می شود. شاید کلن پانزده دقیقه نشده است. نمی دانم چه چیز فوت کردن ناخن های دست، به اضطراب می اندازتش. شیشه پایین، راه می افتیم. نطنز هم پشت سر مانده است.

سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۱

باز هم زنی آشنا در نمایش یعقوبی


برهان جدید محمد یعقوبی، آن سر تهران (فرهنگسرای نیاوران). با راه های خراب بین شهر. اتوبان ها و پل های زیر گذر و رو گذر که همه باید تا قبل از انتخابات تف مالی شده، آماده باشند. حالا هر چی بر سر شهر و مردم هم آمد، بیاید. مهم نیست. عدالت در قدرت. قدرت در عدالت... سه ساعت فقط تو راه بودیم.
«برهان» ترجمه از یک تئاتر معتبر و جدید است “Proof”. 2001- 2002 این نمایش کلی جایزه در کانادا و جاهای دیگر برده است. ولی درست نفهمیدم یعقوبی چرا این را، الان، روی صحنه برده؟ و چرا با 35 دقیقه تاخیر اجرا شد؛ گرچه برای ما در راه ماندگان که خوب شد، چون از ابتدای اجرا را دیدیم. ولی تو همه سال های عمرم نمایشی با بیش از 20 دقیقه تاخیر ندیده بودم.
نمایش درباره یک دختر 30 ساله است و پدرش که استاد ریاضیدان بوده است و بیماری پدر و ترک تحصیل دختر و و و ...
پر از فرمول های ریاضی. پر از احساسات پدر و فرزندی... . زندگی دختر. زندگی استاد. زندگی شاگرد استاد، خواهر کوچک تر... باز همه ریشه در هم. مثل زندگی.
اینها زیاد مهم نیست.

یاد نمایش «ماه در آب» افتادم. سال 85. پر از داستان های کوچک گره خرده در هم که هر کدام از داستان ها انگار خطی در داستان های دیگر داشت. من با دوستم رفته بودیم. چقدر نزدیک بود و تاثیر گذار. آن نمایش هم دختری داشت 26 ساله , 31 ساله. من و دوستم.
یک سال بزرگتر. یک سال کوچک تر. یک دختر که زندگیش را گذاشته و استعدادش را رها کرده است، یک دختر که زندگیش را رها کرده و عشقش را باخته است. یک دختر که ...
نمی دانم. برهان عجیب بود. البته خوب هم بود.
دوست دارم، فرصت بشود متن نمایشنامه اصلی را بخوانم.
دوست دارم زودتر متن نمایش اجرا شده یعقوبی را تو سایتش بخوانم.

چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۱

نسرین، تهران، تهوع



دیگر نمی توانم ننویسم.
تا خرخره ام رسیده است. مثل تهوع که وقتی به بالا برسد، هیچ جوری نمی توانی کنترلش کنی.
البته من که از بچگی زیاد تجربه تهوع دارم، فقط خوب شناختم که چه جورایی به اوج می رسد یا الان در چه مسیری است. تهوع را می گویم. ولی خوب باز هم نمی شود کنترلش کرد.
این نوشته ها هم همین جوری شده است. بنابراین انتظار مرتب و دسته بندی شده و مفهومی ندارم. چون دارد می ریزد بیرون.
***
سرگیجه و حالت تهوع بود، که مطمئن بودم، از مواقع بالا آوردن نیست. فقط حالتش است.
بعد از یک ماه قیمت گرفتن و زمان خواستن با نام های مختلف، از طرف آدمهای مختلف، هر بار یک قیمت و یک زمانِ حدودی گفته بودم. از روزی که به دست من رسید، روزی 2-3 بار زنگ زد. وسط کار.
***
اول دادستانی، یعنی فکر نکنید که ما به فکر نیستیم. مثل ستار بهشتی که فلانی را برکنار کردیم. پز می دهیم که بعضی از قاتل ها را فعلن سمتشان را عوض می کنیم که جلو چشم نباشند.
آن عکس اول روزنامه بهار، وقتی نظری فرمانده پلیس تهران در کوی دانشگاه تبرئه شد، یادم نمی رود. سه رخ از روی شانه، پوزخندی به دوربین زده بود و تیتر بود فلانی تبرئه شد یا چیزی به همین مضمون.
***
باز هر بار تکرار می کنم و می گویم اصرار، کار را سریع تر نمی کند. زمان تست باید انجام بشود. بهش می گویم که شما یک ماه است این مشکل را دارید، حالا 2 روزه که تحویل من دادید، مرتب می گویید کارخانه فلان خوابیده است و الان هم تماس های مجدد شما فقط کارتان را عقب تر می اندازد چون هی باید با شما صحبت کنم. می پذیرد. آن روز دیگر زنگ نمی زند.
می ایستم و می نشینم، چشم هایم تار می شود. دیگر این سوزن سوزن انگشت ها امانم را بریده است. امان از دست قطعه های SMD که این همه ریز و باریک می شوند.
هر مقاومتی را حذف کنی، سیستم می سوزد. خوب است که مقاومت نسرین، این بار هم محافظ سیستم اینهاست.
زنگ می زند، می گوید: برو خانه عزیزم. هوا خیلی بدتر شده است.
داد می زنم: به کارت خودت برس. به تو چه که وسط کار مزاحم من می شوی و بکن نکن می گویی.
می خندد، با تعجب و قهقهه. می گوید: چرا اینقدر عصبانی هستی. ولی خوب، قطع می کند.
***
معلوم نیست قوه قضاییه، دقیقا با این وضع فساد رو فساد، دارد چی را به چی می زند که مملکت نریزد. حالا که چرا شما؟ خانواده اش... که بیایند، برای آنها هم یک داستانی بسازیم و مثل بقیه... مادر ستار. خواهر ستار...
***
می گویم امروز هیچ کس از فلان جا را وصل نکن. خودم، به موقع، به شان زنگ می زنم.
یک بار. دو بار. بار سوم بزرگترش زنگ می زند. خرما بخورم؟... نه این بار نمی دانم چی است؟ نه بالا می آید نه پایین می رود، بعدش گفت واکنش بدن بود. خونت باید از آلودگی رقیق می شد، اما نمی شد. خبر بد. نباید بی احتیاطی کنیم. نباید این همه تجربه را بی خیال بشویم. گام به گام. آب سرد. ولرم است. بعدتر می شود. چایی. آخر الان چه وقت چایی بود. بهتر که کسی نمانده است. دستشویی های وسط آپارتمان، حتی برای بالا آوردن هم آسایش ندارد. راضیش می کند، جزء معدود دفعاتی است که این منشی عاقلانه و آرام صحبت می کند. چه بهتر. همه بزرگ می شویم.
از 9:30 صبح شروع می شود، امن و امان. نیست اما.
دیگر امید ندارم. فقط یک جور آخر کاری می نویسم و می زنم بیرون.
بوی دود. ته حلقم را می سوزاند و خشک می کند. تکه های باقی مانده تیزر «من مادر هستم» هم با آهن های روی پل عابر کنده شده اند. خنده ام می گیرد که هنوز پل را از جا نکنده اند، وحشیان شهرمان.
پشت ماشین ولو می شوم. تو ذهنم مرور می کنم که کیسه ی خالی، کجای کیفم گذاشتم. حرفه ای شده ام تو بالا آوردن تو کیسه، بدون کثیف کاری و بدون کوچکترین نشتی. خوب است که یک نفر پیاده شد، چون این طوری جا باز می شود برای تهوع. زنگ. حوصله ندارم حرف بزنم. برای همین اس ام زدم. نه یکی دیگر است. شاید یک خبر. جواب می دهم. ماشینش تمیز ماند. می خندم. بوی دود و کثافتِ هوا و گریه و خنده.
تمام شد. بهترین اتفاقی که می شد. فکر می کنم، یک جامپر هم لازم دارد. شروع به کار، جریان زیادی می کشد. ولی وقتی راه بیافتد، جریانش متعادل می شود. صبح هر چی بار اضافه است را باید خالی کنم.