خيلي خوب، قبول!
من حذف را در بيشتر مواقع قبول ندارم.
آن ديگر مواقع هم تعيينش آنقدر كار سختي است، كه ترجيح ميدهم وارد ارزش داوري براي اين كار نشود.
قصدم از بستن كامنت داني پست قبل هم كامنت ممنوع نبود.
دلايل شخصي داشت كه بهترين راهش اين بود.
حالا اين پست براي كامنت پست قبل و نيز كامنت بر اين توضيح اگر خواستيد.
شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۷
جمعه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۷
جشنی برای خودم
سفید می پوشم، سفید.
هلال ابروها مرتب و تمیز. پوست گونه ها و پشت لب صاف و براق، تا به قول دخترک برجستگی لبها واضح تر خودنمایی کنند. خط های سیاه را بالا و پایین چشم می کشم، تا زیبایی به مجدلیه ها نزدیک شود، چه باک!
گونه ها را سرخ می کنم با خط سرخی مشهود. لبها نیز پررنگ، چه می گفت آن دوست؟ گوشتی رنگ! نه قرمز و نه قهوه ای اما در عین حال هر دو و هیچ کدام.
و بو، بویی که برای من دوست داشتنی باشد، وقتی باد از کنارم رد می شود نه برای کسی که مرا می بوید؛ به مرد عطر فروش می گویم.
زیبا، زیبا در آن حد که مرد پشت پیشخوان چشم ِ رد شده از روی چهره ام را دوبار برمی گرداند و دست آخر در دست پاچگی، زیر رد نگاه من لبخندی بزند و آشفته جمله ای اضافه کند.
مریم سفید می خرم برای خیالم. مریم و سفید.
برای خود دوست داشتنی، برای خودم جشن می گیرم.
روزها فکر کردم که چرا دوست داشتن ها را نمی پذیرم و باور نمی کنم.
روزها فکر کردم با این فشار که شاید اختلالی در من هست.
می دانی تجربه وقتی سیلی زد، رد انگشتهایش جوری روی گونه می ماند که دردش از یاد نرود:- اگر دختر خوبی باشی دوستت دارم. مادر می گفت.
دختر خوبی باشم یعنی چی؟ تعریفی که می داد شبیه مریم باکره بود. گرچه من هیچ وقت شبیه مریم باکره نبودم و نیستم.
- اگر درسهایتان را همیشه بخوانید، من دوستتان دارم و همین برای من کافی است. معلم ها می گفتند.
درسهایی که همه به نحوی از طریق ادبیات و تاریخ و جغرافیا و شیمی و زیست و فیزیک و حتی ریاضی، مریم باکره را فرمول می بست و تحلیل می کرد.
- دختران خوب سنگین و نجیبند. دبیرهای دبیرستان رسمن می گفتند و ما هر بار سر واژه سنگین به سینه های سنگین شده و آویزان خانم مدیر می خندیدم.
و همه می دانستیم، هم ما و هم آنها که تصویر آنها از مریم باکره احمقانه ترین و باورناپذیرترین تصویر عمرمان بوده است.
- دختر خوبی هستی و من شما را دوست دارم. مجنون دلباخته می گفت.
دختر خوب یعنی چی؟ یعنی خوب هستی زیبایی.
فقط 19 سالم بود. پرسیدم اگر درست فردای شب عروسی تصادف کردم و زیباییم کامل از بین رفت چه؟
گفت، دوست داشتن عمیق تر در طول زندگی به دست می آید، جوری که باعث می شود بدون زیبایی هم در کنار هم بمانند. (فعلهایش دیگر سوم شخص غایب می شد، دیگران در کنار هم بمانند وگرنه ما که این کاره نیستیم)
گفتم پس با این حساب تصادف زودرس کمی بدشانسی بوده است، چون هنوز محبت عمیق به وجود نیآمده و زیبایی هم بر باد... استاد سفسطه کرد، شبیه بقیه دلباختگان.
- دختر خوب! معشوقه می گفت.
دختر خوب؟ خوب این توصیف من. حالا احساس تو چی؟
تو دختر خوب! و دوست داشتنی هستی. (اما یادت باشد من هر دوست داشتنی را به این سادگی دوست ندارم)
این دوست داشتنی بودن هم باید باشد در کناری تا آزادی من کامل باشد، و آزادی تو؟... برای همین قانع بودنت دوست داشتنی هستی.
- شما خانم خوبی هستید. رئیس می گفت.
خانم خوب یعنی کار زیاد می کنید و امکان حقوق بیش از این برایتان نیست و دانشجو هستید و بیمه و دیگر مزایای کار هم که... شما خانم خوبی هستید، می فهمید.
- دختر خوب! عشق من! معشوقه دیگر می گفت.
آره می فهمم. من هم همراهی می کنم.
نه نکن. نباید که همراهی کنی. اشتباه بود. حتی اگر تو بارها پرسیده باشی که مطمئنی اشتباه نیست؟ و او پذیرفته باشد که نیست. اما دختر خوب بمان. درک کن که اشتباه، اشتباه است و هر کس توان و خواست پذیرفتن اشتباه را ندارد. ما باید همیشه مردان خوب تاریخ بمانیم.
- دختر خوبی هستی. و باز هم ...
خوب یعنی چی؟ یعنی همین که هست. این لحظه منهای گذشته. گذشته، گذشته تمام شد و رفت و دیگر هیچ. درک کن که احساس بد نسبت به گذشته تو یعنی مریم مجدلیه هم پذیرفتنی است، اما به این شرط که دم عیسایی دیده باشد و از گذشته خود توبه کرده باشد. درک کن دختر خوب. درک کن و آرام باش و به بی اهمیت ها زمان و انرژی نده، تمام.
همه دوست داشتن ها مشروط بوده است، جز جوری که من خودم را دوست می دارم.
بعد از تمام این شرط و شروط، دور از عقل است که همچنان دوست داشتن ها را باور کنم و بپذیرم. دوست داشتن هایی که همچنان مریم باکره را ترجیح می داده اند و خوب در کمبود امکانات، مجدلیه توبه کار را هم می توانند دوست بدارند، اما خوب به شرط توبه! فراموش نکن.
هیچ کس من را چنان که خودم دوست می دارم، دوست نمی دارد. چه چیز را باید باور کنم؟
هیچ کس من را چنان که هستم نمی خواهد. مریم باکره نیستم و شرم از خودم و گذشته هم ندارم و سر پیش عیسی که سهل، پیش عشق هم خم نمی کنم که چنینم. خم که سهل، سکوت هم نمی کنم که چه بوده ام که حالا اینم و دوست داشتنی تو.
عشق در من چنین که دلپذیر باشد و بماند جوانه نمی زد اگر لحظه های عاشقانه ام نبود. این آرام و توان صبر برای پایداری در من نمی رویید اگر، همچنان لحظه های عاشقانه گذشته ام را دوست نمی داشتم.
زمان با من آنچنان نمی کند که با تو. عشق های من مشمول زمان خاک نمی خورند. بلکه دوست داشته می شوند.
می بینی من چیزی از خودم را دوست دارم بدون شرط، که همه برایش شرط گذاشتند، حتی تو.
من برای خودم بدون شرط در تنهایی جشن می گیرم و شادی می کنم و گل هدیه می خرم، کاری که هیچ عاشق و دلباخته و دلسوزی نکرده است و نمی کند، حتی تو.
هلال ابروها مرتب و تمیز. پوست گونه ها و پشت لب صاف و براق، تا به قول دخترک برجستگی لبها واضح تر خودنمایی کنند. خط های سیاه را بالا و پایین چشم می کشم، تا زیبایی به مجدلیه ها نزدیک شود، چه باک!
گونه ها را سرخ می کنم با خط سرخی مشهود. لبها نیز پررنگ، چه می گفت آن دوست؟ گوشتی رنگ! نه قرمز و نه قهوه ای اما در عین حال هر دو و هیچ کدام.
و بو، بویی که برای من دوست داشتنی باشد، وقتی باد از کنارم رد می شود نه برای کسی که مرا می بوید؛ به مرد عطر فروش می گویم.
زیبا، زیبا در آن حد که مرد پشت پیشخوان چشم ِ رد شده از روی چهره ام را دوبار برمی گرداند و دست آخر در دست پاچگی، زیر رد نگاه من لبخندی بزند و آشفته جمله ای اضافه کند.
مریم سفید می خرم برای خیالم. مریم و سفید.
برای خود دوست داشتنی، برای خودم جشن می گیرم.
روزها فکر کردم که چرا دوست داشتن ها را نمی پذیرم و باور نمی کنم.
روزها فکر کردم با این فشار که شاید اختلالی در من هست.
می دانی تجربه وقتی سیلی زد، رد انگشتهایش جوری روی گونه می ماند که دردش از یاد نرود:- اگر دختر خوبی باشی دوستت دارم. مادر می گفت.
دختر خوبی باشم یعنی چی؟ تعریفی که می داد شبیه مریم باکره بود. گرچه من هیچ وقت شبیه مریم باکره نبودم و نیستم.
- اگر درسهایتان را همیشه بخوانید، من دوستتان دارم و همین برای من کافی است. معلم ها می گفتند.
درسهایی که همه به نحوی از طریق ادبیات و تاریخ و جغرافیا و شیمی و زیست و فیزیک و حتی ریاضی، مریم باکره را فرمول می بست و تحلیل می کرد.
- دختران خوب سنگین و نجیبند. دبیرهای دبیرستان رسمن می گفتند و ما هر بار سر واژه سنگین به سینه های سنگین شده و آویزان خانم مدیر می خندیدم.
و همه می دانستیم، هم ما و هم آنها که تصویر آنها از مریم باکره احمقانه ترین و باورناپذیرترین تصویر عمرمان بوده است.
- دختر خوبی هستی و من شما را دوست دارم. مجنون دلباخته می گفت.
دختر خوب یعنی چی؟ یعنی خوب هستی زیبایی.
فقط 19 سالم بود. پرسیدم اگر درست فردای شب عروسی تصادف کردم و زیباییم کامل از بین رفت چه؟
گفت، دوست داشتن عمیق تر در طول زندگی به دست می آید، جوری که باعث می شود بدون زیبایی هم در کنار هم بمانند. (فعلهایش دیگر سوم شخص غایب می شد، دیگران در کنار هم بمانند وگرنه ما که این کاره نیستیم)
گفتم پس با این حساب تصادف زودرس کمی بدشانسی بوده است، چون هنوز محبت عمیق به وجود نیآمده و زیبایی هم بر باد... استاد سفسطه کرد، شبیه بقیه دلباختگان.
- دختر خوب! معشوقه می گفت.
دختر خوب؟ خوب این توصیف من. حالا احساس تو چی؟
تو دختر خوب! و دوست داشتنی هستی. (اما یادت باشد من هر دوست داشتنی را به این سادگی دوست ندارم)
این دوست داشتنی بودن هم باید باشد در کناری تا آزادی من کامل باشد، و آزادی تو؟... برای همین قانع بودنت دوست داشتنی هستی.
- شما خانم خوبی هستید. رئیس می گفت.
خانم خوب یعنی کار زیاد می کنید و امکان حقوق بیش از این برایتان نیست و دانشجو هستید و بیمه و دیگر مزایای کار هم که... شما خانم خوبی هستید، می فهمید.
- دختر خوب! عشق من! معشوقه دیگر می گفت.
آره می فهمم. من هم همراهی می کنم.
نه نکن. نباید که همراهی کنی. اشتباه بود. حتی اگر تو بارها پرسیده باشی که مطمئنی اشتباه نیست؟ و او پذیرفته باشد که نیست. اما دختر خوب بمان. درک کن که اشتباه، اشتباه است و هر کس توان و خواست پذیرفتن اشتباه را ندارد. ما باید همیشه مردان خوب تاریخ بمانیم.
- دختر خوبی هستی. و باز هم ...
خوب یعنی چی؟ یعنی همین که هست. این لحظه منهای گذشته. گذشته، گذشته تمام شد و رفت و دیگر هیچ. درک کن که احساس بد نسبت به گذشته تو یعنی مریم مجدلیه هم پذیرفتنی است، اما به این شرط که دم عیسایی دیده باشد و از گذشته خود توبه کرده باشد. درک کن دختر خوب. درک کن و آرام باش و به بی اهمیت ها زمان و انرژی نده، تمام.
همه دوست داشتن ها مشروط بوده است، جز جوری که من خودم را دوست می دارم.
بعد از تمام این شرط و شروط، دور از عقل است که همچنان دوست داشتن ها را باور کنم و بپذیرم. دوست داشتن هایی که همچنان مریم باکره را ترجیح می داده اند و خوب در کمبود امکانات، مجدلیه توبه کار را هم می توانند دوست بدارند، اما خوب به شرط توبه! فراموش نکن.
هیچ کس من را چنان که خودم دوست می دارم، دوست نمی دارد. چه چیز را باید باور کنم؟
هیچ کس من را چنان که هستم نمی خواهد. مریم باکره نیستم و شرم از خودم و گذشته هم ندارم و سر پیش عیسی که سهل، پیش عشق هم خم نمی کنم که چنینم. خم که سهل، سکوت هم نمی کنم که چه بوده ام که حالا اینم و دوست داشتنی تو.
عشق در من چنین که دلپذیر باشد و بماند جوانه نمی زد اگر لحظه های عاشقانه ام نبود. این آرام و توان صبر برای پایداری در من نمی رویید اگر، همچنان لحظه های عاشقانه گذشته ام را دوست نمی داشتم.
زمان با من آنچنان نمی کند که با تو. عشق های من مشمول زمان خاک نمی خورند. بلکه دوست داشته می شوند.
می بینی من چیزی از خودم را دوست دارم بدون شرط، که همه برایش شرط گذاشتند، حتی تو.
من برای خودم بدون شرط در تنهایی جشن می گیرم و شادی می کنم و گل هدیه می خرم، کاری که هیچ عاشق و دلباخته و دلسوزی نکرده است و نمی کند، حتی تو.
سهشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۷
دارم از سنگ می شوم؟؟؟
فقط یک جمله. کوتاه:
خدایا باورم نمی شه یعنی این عشق یه طرفه نیست. بوس
متعجب و مردد، فکر می کنم شاید گوشی دست خودش نبوده. شاید دارد شوخی می کند یا دستم انداخته. شاید بچه ها دارند سر به سرم می گذارند. نگران تر از آنم که رها کنم.
صبح که از خواب بیدار شدم، خیس عرق بودم. چند تار مو با خیسی روی صورتم چسبیده بود. کمرم از درد حرکت نمی کرد و آشفته به کتابهای تلمنبار شده بالای سرم خیره شده بودم و صحنه های خواب دوباره از جلوی چشمم رد می شد.
در خواب همه خانواده اش بودند، اما نبود او در پررنگ به نظر می آمد. دخترک به تندی بهم پرید. پسر کوچک شده بود و بیمار و شاید چیزی شبیه اعتیاد، آنقدر وزن کم کرده بود که روی دست بلند کردم تا تو ماشین ببرم. مرد مثل همیشه... دعوا کردم، من دعوا می کردم و او از خودش دفاع می کرد اما نه دفاع کسی که خودش را قبول دارد، دفاع کسی که می گوید که نشنود.
داد می زنم بر سرش درگیر می شوم تا پیاده می شود و من پشت فرمان می نشینم. دیگرانی هم هستند. اما او نیست. در خواب او نیست و من فکر می کنم چه بلایی به سرش آمده است.
به محل کار که می رسم هزار بار با خودم دوره می کنم که یادم نرود خبر بگیرم. گوشی، نیم ساعت تمام دستم باز می ماند تا دو تا جمله پیام برایش بفرستم:
سلام فلانی... خوبین؟ اوضاع خوبه؟ دلم برایتان تنگ شده
تا نیم ساعت دیگر، گوشی را هر 2-3 دقیقه چک می کنم که خبری از جواب نمی شود. به ناچار خاموش می کنم و می گذارم تو کیفم.
عصر که روشن می کنم پیام عجیب بالا دو بار می رسد.
دوباره می نویسم، نگفتین اوضاع چطوره؟ دیشب خوابتان را دیدم.
می نویسد: ای بد نیست، خدا را شکر ممنون.
و این تایید جمله قبلی است.
زن 17 سال از من بزرگتر است.
خدایا باورم نمی شه یعنی این عشق یه طرفه نیست. بوس
متعجب و مردد، فکر می کنم شاید گوشی دست خودش نبوده. شاید دارد شوخی می کند یا دستم انداخته. شاید بچه ها دارند سر به سرم می گذارند. نگران تر از آنم که رها کنم.
صبح که از خواب بیدار شدم، خیس عرق بودم. چند تار مو با خیسی روی صورتم چسبیده بود. کمرم از درد حرکت نمی کرد و آشفته به کتابهای تلمنبار شده بالای سرم خیره شده بودم و صحنه های خواب دوباره از جلوی چشمم رد می شد.
در خواب همه خانواده اش بودند، اما نبود او در پررنگ به نظر می آمد. دخترک به تندی بهم پرید. پسر کوچک شده بود و بیمار و شاید چیزی شبیه اعتیاد، آنقدر وزن کم کرده بود که روی دست بلند کردم تا تو ماشین ببرم. مرد مثل همیشه... دعوا کردم، من دعوا می کردم و او از خودش دفاع می کرد اما نه دفاع کسی که خودش را قبول دارد، دفاع کسی که می گوید که نشنود.
داد می زنم بر سرش درگیر می شوم تا پیاده می شود و من پشت فرمان می نشینم. دیگرانی هم هستند. اما او نیست. در خواب او نیست و من فکر می کنم چه بلایی به سرش آمده است.
به محل کار که می رسم هزار بار با خودم دوره می کنم که یادم نرود خبر بگیرم. گوشی، نیم ساعت تمام دستم باز می ماند تا دو تا جمله پیام برایش بفرستم:
سلام فلانی... خوبین؟ اوضاع خوبه؟ دلم برایتان تنگ شده
تا نیم ساعت دیگر، گوشی را هر 2-3 دقیقه چک می کنم که خبری از جواب نمی شود. به ناچار خاموش می کنم و می گذارم تو کیفم.
عصر که روشن می کنم پیام عجیب بالا دو بار می رسد.
دوباره می نویسم، نگفتین اوضاع چطوره؟ دیشب خوابتان را دیدم.
می نویسد: ای بد نیست، خدا را شکر ممنون.
و این تایید جمله قبلی است.
زن 17 سال از من بزرگتر است.
یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۷
یادمان!!!
یادمان باشد جوری نکوبیم که روی سلام کردنمان هم نماند.
خودم را عرض می کنم! شما چرا؟
یادمان باشد جوری نقد شیوه نکنیم که هیچ شیوه ای برای پیشبرد هر چند ضعیف جریان نماند.
خودم را عرض می کنم! شما چرا؟
یادمان باشد جوری طلبکار و سهم خواه نشویم که ما بمانیم و همه سهم برای ما و بی توانایی استفاده از این همه سهم.
خودم را عرض می کنم! شما چرا؟
یادمان باشد جوری غرولند نکنیم که اصل حرفمان لای غرها، پوشیده شود.
خودم را عرض می کنم! شما چرا؟
خودم را عرض می کنم! شما چرا؟
یادمان باشد جوری نقد شیوه نکنیم که هیچ شیوه ای برای پیشبرد هر چند ضعیف جریان نماند.
خودم را عرض می کنم! شما چرا؟
یادمان باشد جوری طلبکار و سهم خواه نشویم که ما بمانیم و همه سهم برای ما و بی توانایی استفاده از این همه سهم.
خودم را عرض می کنم! شما چرا؟
یادمان باشد جوری غرولند نکنیم که اصل حرفمان لای غرها، پوشیده شود.
خودم را عرض می کنم! شما چرا؟
جمعه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۷
مسیر پذیرش
بین خواستن پذیرش چیزی و توانستن به پذیرش آن فاصله ای هست و هر خواستنی به توانستن نمی رسد.
اینکه چطور می شود که نمی توانیم، اینکه چه چیزهایی باعث نتوانستن می شود؟
اینکه چیزی را که را برای دیگری نپذیرفته ای، بعدن چطور می خواهی برای خودت بپذیری؟
در اینکه نگرانی از مواجهه با چنین چیزی به ترسهای لغزندگی ماهیت جریان و عدم اطمینان و در نهایت، نرسیدن به آرامش لحظه های حال اضافه می شود تردیدی هست؟
اینکه چطور می شود که نمی توانیم، اینکه چه چیزهایی باعث نتوانستن می شود؟
اینکه چیزی را که را برای دیگری نپذیرفته ای، بعدن چطور می خواهی برای خودت بپذیری؟
در اینکه نگرانی از مواجهه با چنین چیزی به ترسهای لغزندگی ماهیت جریان و عدم اطمینان و در نهایت، نرسیدن به آرامش لحظه های حال اضافه می شود تردیدی هست؟
الویت زیبایی
همین جور stand bye، آماده به کار (گاهی وقتها پیدا کردن نزدیک ترین واژه کار ساده ای نیست) نشسته ام تا کی احضار بشوم به کار جمعگی. نه زمان کامل دست خودم است و نه به طور کامل نیست در بلاتکلیفی به سر می بریم.
هر چی فیلم پرت و پلا گیرم می آید می بینم، بخشیش برای اینکه سلیقه ام متعصب روی چیزی گیر نکند، از فضاهای مختلفی که انتخاب می کنیم برای ابعاد متنوع زندگی به ناچار باید محافظت کرد و بازبینی تا در ادا و اطوار فضاهایمان گیر نکنیم.
“Benjamin Button” یک فیلم طولانی است که همین روزها جاهای مختلف دنیا اکران می شود.
کلن زمان فیلم طولانی تر از آن که بشود همه اش را بی خستگی یک نفس دید، گرچه به نظر کارگردان حواسش بوده است که جاهایی کشش قابل توجهی به فیلم بدهد.
شده است از چیزی خوشت بیاید و بعد که به اندازه کافی دلیل و احساس برای دوست داشتن آن داشتی، یک بخش دوست داشتنی جدید دیگر در آن کشف کنی و حض مضاعف ببری؟ در نزدیک سه ساعت زمان این فیلم، شخصیت بنجامین به اندازه کافی برایت دوست داشتنی و آشنا می شود و از حدود 1 ساعت آخر، که گیریم بنجامین به خود Brad Pitt نزدیک می شود از همان بخشهایی است باعث حض مضاعف می شود(جدی این مرد واقعن هندسام تشریف دارندااااا)؛ خلاصه اینکه ارزش زیبایی به طور ظریفی در این داستان مطرح شده است.
شاید چنیدن و چند بار دیگر در بلاتکلیفی امروز نوشتم
هر چی فیلم پرت و پلا گیرم می آید می بینم، بخشیش برای اینکه سلیقه ام متعصب روی چیزی گیر نکند، از فضاهای مختلفی که انتخاب می کنیم برای ابعاد متنوع زندگی به ناچار باید محافظت کرد و بازبینی تا در ادا و اطوار فضاهایمان گیر نکنیم.
“Benjamin Button” یک فیلم طولانی است که همین روزها جاهای مختلف دنیا اکران می شود.
کلن زمان فیلم طولانی تر از آن که بشود همه اش را بی خستگی یک نفس دید، گرچه به نظر کارگردان حواسش بوده است که جاهایی کشش قابل توجهی به فیلم بدهد.
شده است از چیزی خوشت بیاید و بعد که به اندازه کافی دلیل و احساس برای دوست داشتن آن داشتی، یک بخش دوست داشتنی جدید دیگر در آن کشف کنی و حض مضاعف ببری؟ در نزدیک سه ساعت زمان این فیلم، شخصیت بنجامین به اندازه کافی برایت دوست داشتنی و آشنا می شود و از حدود 1 ساعت آخر، که گیریم بنجامین به خود Brad Pitt نزدیک می شود از همان بخشهایی است باعث حض مضاعف می شود(جدی این مرد واقعن هندسام تشریف دارندااااا)؛ خلاصه اینکه ارزش زیبایی به طور ظریفی در این داستان مطرح شده است.
شاید چنیدن و چند بار دیگر در بلاتکلیفی امروز نوشتم
دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۷
empty ceremony
ميشود اين لحظات را يك نيمچه جشن به حساب آورد.
mailbox ام بالاخره خالي از ميل نخوانده شد.
تصور كن ميلهاي مهمي كه هر از 10-15 دقيقه به روز ميشوند و تو هم براي عقب نماندن از موضوع حتي در شرايطي كه چشمهايت در حال درآمدن از حدقه هم هستند ميخواني...
يا ميلهايي كه به شخصت زده شده و فرستنده بينوا منتظر است...
يا ميلهاي كاري كه از نفس كشيدن هم واجبتر است،چون بعد از كلي پيگيري به اينجا رسيده است و خودت هم در انتظار آن ميل دستت لاي چرخدنده سيستم گير كرده بود...
با همه اينها فكر كنم دو- سه هفتهاي ميشود كه با وجود همه اينها باكسم هميشه ميلهاي نخوانده اي داشت كه گذاشته بودم سر فرصت يا براي بعدترها...
خلاصه اين لحظه موعود رسيد و بالاخره همه را تا اينجا خواندم.
خدا اين تكنولوژي را خير بدهد،وگرنه اگر قرار بود همه اين ميلها صداهاي آدمهاي مختلف باشد كه فقط در لحظه ميتواني بشنوي، نصف عمر را بايد ظرف اين دو سه هفته ميكردم.
mailbox ام بالاخره خالي از ميل نخوانده شد.
تصور كن ميلهاي مهمي كه هر از 10-15 دقيقه به روز ميشوند و تو هم براي عقب نماندن از موضوع حتي در شرايطي كه چشمهايت در حال درآمدن از حدقه هم هستند ميخواني...
يا ميلهايي كه به شخصت زده شده و فرستنده بينوا منتظر است...
يا ميلهاي كاري كه از نفس كشيدن هم واجبتر است،چون بعد از كلي پيگيري به اينجا رسيده است و خودت هم در انتظار آن ميل دستت لاي چرخدنده سيستم گير كرده بود...
با همه اينها فكر كنم دو- سه هفتهاي ميشود كه با وجود همه اينها باكسم هميشه ميلهاي نخوانده اي داشت كه گذاشته بودم سر فرصت يا براي بعدترها...
خلاصه اين لحظه موعود رسيد و بالاخره همه را تا اينجا خواندم.
خدا اين تكنولوژي را خير بدهد،وگرنه اگر قرار بود همه اين ميلها صداهاي آدمهاي مختلف باشد كه فقط در لحظه ميتواني بشنوي، نصف عمر را بايد ظرف اين دو سه هفته ميكردم.
شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۷
شروع هفته
چند تا لینک فرهنگی بدهم تا سر فرصت یک چیزهایی بنویسم.
تئاتر "خدای کشتار" کار خوبی است، البته اگر هنوز هم اجرا داشته باشد. هم متن خوب و هم اجرای خوب.
فیلم "Breaking the waves" هم از آن کارهای خوش ساخت است که فسفر مغز را به کار می گیرد.
حوصله ندارم به طور مفصل دلایل پیشنهاد دادنم را بنویسم.
و اما یک خوشحالی زیر پوستی، از آنکه به فضای دور از ترس و فرار نزدیک می شوم حالا چطور و چرا و چه جورش بماند برای روزی که کمتر خسته باشم.
تئاتر "خدای کشتار" کار خوبی است، البته اگر هنوز هم اجرا داشته باشد. هم متن خوب و هم اجرای خوب.
فیلم "Breaking the waves" هم از آن کارهای خوش ساخت است که فسفر مغز را به کار می گیرد.
حوصله ندارم به طور مفصل دلایل پیشنهاد دادنم را بنویسم.
و اما یک خوشحالی زیر پوستی، از آنکه به فضای دور از ترس و فرار نزدیک می شوم حالا چطور و چرا و چه جورش بماند برای روزی که کمتر خسته باشم.
یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۷
کمپین بر بام
آفتاب زمستان بیش از روزهای دیگر خوش خوشان است.
آسمان آبی تهران از روی بام بیش از جاهای دیگر دلچسب به نظر می آید.
فعالان کمپینی در گفتگوی چهره به چهره با مردم بیش از فضاهای خشک و متشنج مجازی و واقعی اما با فاصله، آرام و مصمم دیده می شوند.
سه چهار ساعتی می گذشت و ما قدم به قدم و متر به متر که ارتفاع کم می کردیم، سرحال تر میوه های کمپین دو ساله و اندیمان را می چیدیم.
مردمی که در سر بالایی و یا سراشیبی با لبخند و احساس اعتماد می ایستادند و با وجود نفس نفس حرفهای ما را گوش می کردند،بدون برداشت منفی، بدون اینکه فکر کنند میخواهیم خودمان را ثابت کنیم، بدون اینکه ته چشمهایشان این حس باشد که سهمی می خواهیم از چیزی که آنها را به شراکت درش می خوانیم.
کسانی که با لبخند می گفتند ما قبلن امضا کرده ایم و آرزوی موفقیت می کردند، کسانی که می گفتند کار خیلی خوبی است، دستتان درد نکند و تو می ماندی و همه تاریخی که مردم را ضعیف و بدون کنش و انتخاب و جبر استبدادی را ناچار نشان داده است.
کسانی که آشنا با جمله ها و واژه های تو، خبرها را یادآوری می کردند و منتظر رود کمپین بودن را در چشمهایشان می دیدی، کسانی که با تو بحث می کردند؛ از تو سوال می کردند اما نه به سبک سوالهایی که فقط برای سرکوب کردن تو در بحثی باشد و نه بحثی که فقط برای نمایش آگاهیشان باشد، سوال واقعی بحث محترمانه اقناعی که بعد از 15- 20 دقیقه به امضای آخر می رسید، دلنشین ترین امضاهای عمرم هستند چنانی ها و نیز همراهانم که چه صادقانه و چه واقعی و بی فخر فروشی (فعال اجتماعی بودن) از کمپین می گفتند.
در کنار صحبت هایمان، کسانی که با شنیدن صداها و موضوع می ایستادند در کناری و تمام توضیحات تو و سوالها و جوابهای مخاطبت را می شنیدند و منتظر فرصت که برگه را جلویشان بگیری و تمام جمله هایش را دقیق بخوانند و بی سخنی اضافه امضا کنند.
پویان 11-12 سالهء آیدا که به جا جمله ای اضافه می کرد و مطمئن بودی درک برابری از لابلای دقایق زندگیش به این جمله رسیده، با لبخندی کاتالیزور امضا کردن می شد.
کسانی که امضا کرده بودند و تا ما به افراد دیگر برسیم، برایشان از کمپین گفته بودند و فقط جمع هفت تایی ما را با انگشت نشانشان میدادند برای لحظه آخر امضا.
کسانی که دسته دسته که می گذشتی، بحث بالا رفتن یا پایین رفتنشان حقوق زنان شده بود و چقدر خوش آیند بود که می دیدی موج را با یک فوت کوچک راه انداختی و حالا کوهپایه های تهران را درمی نوردد.
کسانی که مهربانانه با دانستن خبر فشارها و دستگیری ها می خواستند که مراقب خودمان باشیم و آرزوی سلامتی می کردند.
دیگر دیر می شد، باید از روی بام به پایین می آمدیم، باید به ادامه زندگی می رسیدیم. تک تک و چند تایی چند تایی بودیم. پلیس کوهستان قدم می زد همراه با ما جا به جا و با فاصله. پلیس پایین می رفت و ما همه جمع نشده بودیم، ماندیم تا تک به تک اضافه بشویم. آیدا مانده و نگار و شاید نازلی که برای همراهی رفت.
موهای کوتاه، ریشهای مرتب و تیپیک آشنا، شلوار پارچه ای کرم و کت طوسی که دکمهایش بسته بود و دو دستی که روی هم قرار گرفته جلوی شکم بسته بودن دکمه های کت را نمایان تر می کرد و نگاههای ایستا و عمیق به ما که گویی دنبال چیزی می گردد و یا منتظر چیزی است. چند جمله رد و بدل کردیم با کاوه و علی و نیکزاد که پلیس کوهستان، مامور امنیتی هم اضافه کرده است و یا... با فاصله و معمول جابجا شدیم. خانمی همراهش بود و شاید 2-3 تا بچه 6 تا 12 ساله.
علی یک چرخی زد و بی گفتگو رفت و برگشت. نیکزاد همراه بود اما درست نمی دانم با چه فاصله ای، جدا شدم و رفتم طرفشان که حالا آقا و همسرشان بی گفتگو ایستاده بودند. سلام و اجازه برای صحبت، خانم پرسید در چه مورد؟ برگه را جلویش نگه داشتم و داشتم شروع می کردم که آقا به محض دیدن برگه گفت، شما همان کمپینگ یک میلیون امضا هستید؟ و حس خوبی در چشمش نبود، کمی مردد و البته نگران گفتم بله و دلم می خواست نیکزاد با بیشترین فاصله از من باشد، جوری که هیچ دیده نشود.
ادامه دادم که حقوق فلان و بهمان و تعدادی از فعالان حقوق زنان هستیم و یک میلیون امضا برای نمایندگان مجلس که اصلاح و ... ، خانم با لبخندی گفتند که خوب بله اما ایشان که نمی توانند امضا کنند. پرسیدم چرا؟ با تردید به مردش نگاه کرد و گفت خودشان قاضی هستند.
به مرد نگاه کردم، گفتم این که اشکالی ندارد، ما می خواهیم خواست تغییر این ده مورد قانونی را به نمایندگان و قانون گذاران اعلام کنیم. مرد برگه دو دستی در دستش، گفت من قاضی پرونده های شما هستم، خیلی هاتون که بازداشت شدید. این در صلاحیت شما نیست، چون قانون ما شرعی است و کار متخصصان خودش است. آرزو می کردم بچه ها هیچ کدام در این نزدیکی نباشند و هیچ مشکل اضافه ای برای کسی پیش نیاید. گفتم ما هم قبول داریم، کار وکلای حقوق دان و مراجعی است که باید از منظر شرع و حقوق نظر بدهند که چگونه تغییر کند و چه جایگزین بشود، اما ما که می توانیم چنین چیزی را بخواهیم که نمایندهای مجلس بدانند خواست مردمی که آنها نماینده شان هستند چی است؟
بیش از اینکه متن برگه را نگاه کند به اسم ها و امضاها نگاه می کرد و هر لحظه تو دلم می گفتم کاش آیدا از ما دور باشد، خیلی دور. چند دقیقه ای سوال و جوابها ادامه پیدا کرد که از جنس بازجویی ها بودند اما این بار با این تفاوت که من رفتم سراغ او. برگه را با اصرار جلوی خانم نگه داشتم. او هم با وسواس خواند و البته مثل معلم هایی که دنبال غلط املایی می گردند چند سوال پرسید که منظور از ازدواج چی است؟ یعنی چی می خواهید؟ یا سوالهایی از این دست... به تعدد زوجات که رسید گفت البته آن لایحه ای که چند وقت پیش در این مورد مطرح شد که این موضوع را تایید می کرد، خیلی حاج آقا را خوشحال کرده بود. که خوب بعدش با اعتراضات پس گرفته شد و باز حاج آقا نا امید شدند. احساس می کردم کمپین یعنی همین من و تویی که هر دو زنیم و هر دو دنیای دیگری می خواهیم بتوانیم در مورد خواست مشترکمان با هم حرف بزنیم و با هم تلاش کنیم، حتی اگر تو همسر قاضی پرونده های ما باشی. سعی می کردم هیچ قضاوتی ندهم و فقط روند قبلی صحبت ها را ادامه بدهم. در مورد قوانینی گفت که به نظرش اشکالی ندارد و گفتم می تواند آنهایی را که می گوید جدا کند. فکر می کردم بدون امضا می روم تازه اگر بروم. اما خودکار را که جلویش گرفتم، گفت دارم و از تو کیفش یکی درآورد و در بهت و حیرت من اسم و فامیلش را نوشت و امضا کرد و در الویت قانونی چند مورد خاص را نوشت. رو به حاج آقا گفتم شما امضا نمی کنید؟ حاج آقا گفت که نمی تواند چون خیلی از قوانینی را که ما ذکر کردیم به نظرش درست است. زیاد پاپی نشدم. و رها که کردم نفس عمیقی کشیدم و دلم می خواست همه بچه ها را ببینم و همه با هم برگردیم. نیکزاد که نزدیک شد، چیزهای کلی و سریع گفتم و داشتیم فاصله می گرفتیم که آقایی نزدیک شد و پرسید شما امضا جمع می کنید و با جواب ما برگه را گرفت و در بهت و حیرت حاج آقا که نزدیک شده بود مکالمه را بشنود، بی گفت و گو امضا کرد.
یاد بازجویی و دستگیری تمام بچه ها افتادم، یاد روزهای سخت زندانی تک تک شان و کلنجارهای تک تکمان با بازجوها و قاضی ها و امید همیشگی مان که با دختران و همسران و خواهران و مادرانشان چه خواهند کرد و چه خواهند گفت وقتی گفتمان کمپین عمومی بشود؟ و حس قوی و پررنگ این روزهایم که کمپین از بیرون و از درون سر می زند و دیگر حتی حاج آقا هم نمی تواند جلویش را بگیرد.
و باز همه را دیدم آیدا و پویانش، نیکزاد، نازلی، علی، کاوه، نگار
روزهای خوب درست یک لحظه بعد از تاریکیهای عمیق ظاهر می شوند.
آسمان آبی تهران از روی بام بیش از جاهای دیگر دلچسب به نظر می آید.
فعالان کمپینی در گفتگوی چهره به چهره با مردم بیش از فضاهای خشک و متشنج مجازی و واقعی اما با فاصله، آرام و مصمم دیده می شوند.
سه چهار ساعتی می گذشت و ما قدم به قدم و متر به متر که ارتفاع کم می کردیم، سرحال تر میوه های کمپین دو ساله و اندیمان را می چیدیم.
مردمی که در سر بالایی و یا سراشیبی با لبخند و احساس اعتماد می ایستادند و با وجود نفس نفس حرفهای ما را گوش می کردند،بدون برداشت منفی، بدون اینکه فکر کنند میخواهیم خودمان را ثابت کنیم، بدون اینکه ته چشمهایشان این حس باشد که سهمی می خواهیم از چیزی که آنها را به شراکت درش می خوانیم.
کسانی که با لبخند می گفتند ما قبلن امضا کرده ایم و آرزوی موفقیت می کردند، کسانی که می گفتند کار خیلی خوبی است، دستتان درد نکند و تو می ماندی و همه تاریخی که مردم را ضعیف و بدون کنش و انتخاب و جبر استبدادی را ناچار نشان داده است.
کسانی که آشنا با جمله ها و واژه های تو، خبرها را یادآوری می کردند و منتظر رود کمپین بودن را در چشمهایشان می دیدی، کسانی که با تو بحث می کردند؛ از تو سوال می کردند اما نه به سبک سوالهایی که فقط برای سرکوب کردن تو در بحثی باشد و نه بحثی که فقط برای نمایش آگاهیشان باشد، سوال واقعی بحث محترمانه اقناعی که بعد از 15- 20 دقیقه به امضای آخر می رسید، دلنشین ترین امضاهای عمرم هستند چنانی ها و نیز همراهانم که چه صادقانه و چه واقعی و بی فخر فروشی (فعال اجتماعی بودن) از کمپین می گفتند.
در کنار صحبت هایمان، کسانی که با شنیدن صداها و موضوع می ایستادند در کناری و تمام توضیحات تو و سوالها و جوابهای مخاطبت را می شنیدند و منتظر فرصت که برگه را جلویشان بگیری و تمام جمله هایش را دقیق بخوانند و بی سخنی اضافه امضا کنند.
پویان 11-12 سالهء آیدا که به جا جمله ای اضافه می کرد و مطمئن بودی درک برابری از لابلای دقایق زندگیش به این جمله رسیده، با لبخندی کاتالیزور امضا کردن می شد.
کسانی که امضا کرده بودند و تا ما به افراد دیگر برسیم، برایشان از کمپین گفته بودند و فقط جمع هفت تایی ما را با انگشت نشانشان میدادند برای لحظه آخر امضا.
کسانی که دسته دسته که می گذشتی، بحث بالا رفتن یا پایین رفتنشان حقوق زنان شده بود و چقدر خوش آیند بود که می دیدی موج را با یک فوت کوچک راه انداختی و حالا کوهپایه های تهران را درمی نوردد.
کسانی که مهربانانه با دانستن خبر فشارها و دستگیری ها می خواستند که مراقب خودمان باشیم و آرزوی سلامتی می کردند.
دیگر دیر می شد، باید از روی بام به پایین می آمدیم، باید به ادامه زندگی می رسیدیم. تک تک و چند تایی چند تایی بودیم. پلیس کوهستان قدم می زد همراه با ما جا به جا و با فاصله. پلیس پایین می رفت و ما همه جمع نشده بودیم، ماندیم تا تک به تک اضافه بشویم. آیدا مانده و نگار و شاید نازلی که برای همراهی رفت.
موهای کوتاه، ریشهای مرتب و تیپیک آشنا، شلوار پارچه ای کرم و کت طوسی که دکمهایش بسته بود و دو دستی که روی هم قرار گرفته جلوی شکم بسته بودن دکمه های کت را نمایان تر می کرد و نگاههای ایستا و عمیق به ما که گویی دنبال چیزی می گردد و یا منتظر چیزی است. چند جمله رد و بدل کردیم با کاوه و علی و نیکزاد که پلیس کوهستان، مامور امنیتی هم اضافه کرده است و یا... با فاصله و معمول جابجا شدیم. خانمی همراهش بود و شاید 2-3 تا بچه 6 تا 12 ساله.
علی یک چرخی زد و بی گفتگو رفت و برگشت. نیکزاد همراه بود اما درست نمی دانم با چه فاصله ای، جدا شدم و رفتم طرفشان که حالا آقا و همسرشان بی گفتگو ایستاده بودند. سلام و اجازه برای صحبت، خانم پرسید در چه مورد؟ برگه را جلویش نگه داشتم و داشتم شروع می کردم که آقا به محض دیدن برگه گفت، شما همان کمپینگ یک میلیون امضا هستید؟ و حس خوبی در چشمش نبود، کمی مردد و البته نگران گفتم بله و دلم می خواست نیکزاد با بیشترین فاصله از من باشد، جوری که هیچ دیده نشود.
ادامه دادم که حقوق فلان و بهمان و تعدادی از فعالان حقوق زنان هستیم و یک میلیون امضا برای نمایندگان مجلس که اصلاح و ... ، خانم با لبخندی گفتند که خوب بله اما ایشان که نمی توانند امضا کنند. پرسیدم چرا؟ با تردید به مردش نگاه کرد و گفت خودشان قاضی هستند.
به مرد نگاه کردم، گفتم این که اشکالی ندارد، ما می خواهیم خواست تغییر این ده مورد قانونی را به نمایندگان و قانون گذاران اعلام کنیم. مرد برگه دو دستی در دستش، گفت من قاضی پرونده های شما هستم، خیلی هاتون که بازداشت شدید. این در صلاحیت شما نیست، چون قانون ما شرعی است و کار متخصصان خودش است. آرزو می کردم بچه ها هیچ کدام در این نزدیکی نباشند و هیچ مشکل اضافه ای برای کسی پیش نیاید. گفتم ما هم قبول داریم، کار وکلای حقوق دان و مراجعی است که باید از منظر شرع و حقوق نظر بدهند که چگونه تغییر کند و چه جایگزین بشود، اما ما که می توانیم چنین چیزی را بخواهیم که نمایندهای مجلس بدانند خواست مردمی که آنها نماینده شان هستند چی است؟
بیش از اینکه متن برگه را نگاه کند به اسم ها و امضاها نگاه می کرد و هر لحظه تو دلم می گفتم کاش آیدا از ما دور باشد، خیلی دور. چند دقیقه ای سوال و جوابها ادامه پیدا کرد که از جنس بازجویی ها بودند اما این بار با این تفاوت که من رفتم سراغ او. برگه را با اصرار جلوی خانم نگه داشتم. او هم با وسواس خواند و البته مثل معلم هایی که دنبال غلط املایی می گردند چند سوال پرسید که منظور از ازدواج چی است؟ یعنی چی می خواهید؟ یا سوالهایی از این دست... به تعدد زوجات که رسید گفت البته آن لایحه ای که چند وقت پیش در این مورد مطرح شد که این موضوع را تایید می کرد، خیلی حاج آقا را خوشحال کرده بود. که خوب بعدش با اعتراضات پس گرفته شد و باز حاج آقا نا امید شدند. احساس می کردم کمپین یعنی همین من و تویی که هر دو زنیم و هر دو دنیای دیگری می خواهیم بتوانیم در مورد خواست مشترکمان با هم حرف بزنیم و با هم تلاش کنیم، حتی اگر تو همسر قاضی پرونده های ما باشی. سعی می کردم هیچ قضاوتی ندهم و فقط روند قبلی صحبت ها را ادامه بدهم. در مورد قوانینی گفت که به نظرش اشکالی ندارد و گفتم می تواند آنهایی را که می گوید جدا کند. فکر می کردم بدون امضا می روم تازه اگر بروم. اما خودکار را که جلویش گرفتم، گفت دارم و از تو کیفش یکی درآورد و در بهت و حیرت من اسم و فامیلش را نوشت و امضا کرد و در الویت قانونی چند مورد خاص را نوشت. رو به حاج آقا گفتم شما امضا نمی کنید؟ حاج آقا گفت که نمی تواند چون خیلی از قوانینی را که ما ذکر کردیم به نظرش درست است. زیاد پاپی نشدم. و رها که کردم نفس عمیقی کشیدم و دلم می خواست همه بچه ها را ببینم و همه با هم برگردیم. نیکزاد که نزدیک شد، چیزهای کلی و سریع گفتم و داشتیم فاصله می گرفتیم که آقایی نزدیک شد و پرسید شما امضا جمع می کنید و با جواب ما برگه را گرفت و در بهت و حیرت حاج آقا که نزدیک شده بود مکالمه را بشنود، بی گفت و گو امضا کرد.
یاد بازجویی و دستگیری تمام بچه ها افتادم، یاد روزهای سخت زندانی تک تک شان و کلنجارهای تک تکمان با بازجوها و قاضی ها و امید همیشگی مان که با دختران و همسران و خواهران و مادرانشان چه خواهند کرد و چه خواهند گفت وقتی گفتمان کمپین عمومی بشود؟ و حس قوی و پررنگ این روزهایم که کمپین از بیرون و از درون سر می زند و دیگر حتی حاج آقا هم نمی تواند جلویش را بگیرد.
و باز همه را دیدم آیدا و پویانش، نیکزاد، نازلی، علی، کاوه، نگار
روزهای خوب درست یک لحظه بعد از تاریکیهای عمیق ظاهر می شوند.
شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۷
كمپين يك ميليون امضا برنده جايزه سيمون دوبوار
يك خبرهايي يك وقت هايي خوشي بار ميآورد متفاوت از فضا.
خوشحالم نه به خاطر جايزه به خاطر تجربه كمپين.
تبريك اول به خودم :) (به شيوه آن كارگردان معروفه)
تبريك به همه كمپيني ها حالا تعريف از كمپيني بودن چي است را ميگذارم هر كي بنا به نظر خودش
ولي در هر حال اين خوشي سهم همهمان است، همه زنان.
خوشحالم نه به خاطر جايزه به خاطر تجربه كمپين.
تبريك اول به خودم :) (به شيوه آن كارگردان معروفه)
تبريك به همه كمپيني ها حالا تعريف از كمپيني بودن چي است را ميگذارم هر كي بنا به نظر خودش
ولي در هر حال اين خوشي سهم همهمان است، همه زنان.
چهارشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۷
شاید بشود بی قضاوت هم خواند
روش و منش کار جمعی:
گفتگوی کاوه مظفری با سعید مدنی مترجم کتاب "روانشناسی و تعییرات اجتماعی"
گفتگوی کاوه مظفری با سعید مدنی مترجم کتاب "روانشناسی و تعییرات اجتماعی"
دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۷
20+1
وقتي صداي آدم تو كوه منعكس مي شود، يا حرفهاي ضبط شده شنيده ميشود، انگار كه آن موقع است كه ميشود راجع به لحن و يا حتي جملهها فكر كرد.
فكرهاي آدم هم هر از گاهي به يك طنين بيروني نياز دارد كه ببيني چي دارد تو ذهنت ميگذرد و شايد باز بهشان فكر كني.
يك جمله گفتم شبيه به اين كه: "الزامن هر داستاني نياز به تمام شدن ندارد، ميشود تمام نشده تصميم گرفت و گذاشت كنار بدون اينكه ذهن و احساس هر بار و هر جا دنبالش بگردد."
بعد تازه به اين فكر كردم كه تصميم يك بار را تا چند بار ديگر ميشود انجام داد؟
و آيا در اين تصميم و عمل هر باره، احساس سركوب ميشود و يا بخش پررنگ تري وجود دارد كه بر اين ترجيح داده ميشود؟
دفعه اول، احساسي پررنگ تر از دوست داشتن وجود داشت كه توانستم مديريتش كنم. دفعه بعد چه خواهم كرد؟
فكرهاي آدم هم هر از گاهي به يك طنين بيروني نياز دارد كه ببيني چي دارد تو ذهنت ميگذرد و شايد باز بهشان فكر كني.
يك جمله گفتم شبيه به اين كه: "الزامن هر داستاني نياز به تمام شدن ندارد، ميشود تمام نشده تصميم گرفت و گذاشت كنار بدون اينكه ذهن و احساس هر بار و هر جا دنبالش بگردد."
بعد تازه به اين فكر كردم كه تصميم يك بار را تا چند بار ديگر ميشود انجام داد؟
و آيا در اين تصميم و عمل هر باره، احساس سركوب ميشود و يا بخش پررنگ تري وجود دارد كه بر اين ترجيح داده ميشود؟
دفعه اول، احساسي پررنگ تر از دوست داشتن وجود داشت كه توانستم مديريتش كنم. دفعه بعد چه خواهم كرد؟
یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۷
هشتگرد
این همکارم تکنسین است و سالها در محیط کارگری فنی بوده است، جوی که در این جور فضاها هست بنا به شرایط فرهنگی و اقتصادی فرد بیشتر اینطور است که حس خوبی به مهندسان ندارند و یک جور کل کاری و قبول نداشتن خیلی از کارهای آنها و دست انداختن و دنبال بهانه گشتن خلاصه...
حالا فرض کن من 7-8 سالی ازش کوچکترم به اضافه مورد قبلی، مسئول کاریش منم و در خیلی از پروژه ها، من را باید همراهی کند.
به همه اینها اضافه کن دختر بودن من و تصور کلی و پیش زمینه ذهنی که، دخترها فنی نیستند و نمی شوند....
با تمام این پیش فرضها، رابطه کاری را پیش می برم نه بی دردسر اما نه چندان ملایم و آرام..
در این پروژه که دستم است، بارها کارفرما به مسخره و خنده و شوخی و یا جدی بی اعتمادی و تمسخرش را به کارم اعلام کرده بود که در اکثر مواقع لبخند زده ام و سعی آرام فقط با کارم عکس موضوع را ثابت کنم.
امروز حرفهایش آنقدر غلیظ بود که همان همکار تکنسین نامبرده، به دفاع از من بر آمد... خستگی کار و راه یک طرف، تمسخر و بی اعتمادی جنسی و شاید سنی هم نور علی نور...
حالا فرض کن من 7-8 سالی ازش کوچکترم به اضافه مورد قبلی، مسئول کاریش منم و در خیلی از پروژه ها، من را باید همراهی کند.
به همه اینها اضافه کن دختر بودن من و تصور کلی و پیش زمینه ذهنی که، دخترها فنی نیستند و نمی شوند....
با تمام این پیش فرضها، رابطه کاری را پیش می برم نه بی دردسر اما نه چندان ملایم و آرام..
در این پروژه که دستم است، بارها کارفرما به مسخره و خنده و شوخی و یا جدی بی اعتمادی و تمسخرش را به کارم اعلام کرده بود که در اکثر مواقع لبخند زده ام و سعی آرام فقط با کارم عکس موضوع را ثابت کنم.
امروز حرفهایش آنقدر غلیظ بود که همان همکار تکنسین نامبرده، به دفاع از من بر آمد... خستگی کار و راه یک طرف، تمسخر و بی اعتمادی جنسی و شاید سنی هم نور علی نور...
آرامش
اول از حسم شروع می کنم:
آرام...
فکری اما نه آنجور که بهم بریزد و زیر و رو کندم...
سکوت...
بی حرف اما نه آنجور که، نظری نداشته باشم...
منتظر...
مترصد اما نه آنجور که در پی اتفاقی باشم...
مسیر آرامش را خواهم ساخت...،خواهیم ساخت
راه را برای گفتگو باز خواهم گشود...، باز خواهیم گشود
اتفاق را به وجود خواهم بخش...، به وجود خواهیم بخش
آرام...
فکری اما نه آنجور که بهم بریزد و زیر و رو کندم...
سکوت...
بی حرف اما نه آنجور که، نظری نداشته باشم...
منتظر...
مترصد اما نه آنجور که در پی اتفاقی باشم...
مسیر آرامش را خواهم ساخت...،خواهیم ساخت
راه را برای گفتگو باز خواهم گشود...، باز خواهیم گشود
اتفاق را به وجود خواهم بخش...، به وجود خواهیم بخش
یکشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۷
بغض سکوت
چندین و چند بار به خودم می گویم، هر حرفی داری باید حالا بزنی...
چندین و چند بار به خودم می گویم، لزومی ندارد فکر کنی نکند حرفم به مذاق خوش نیآید، چون طبیعی است که هر مذاقی از چیزی خوشش بیآید و از چیزی نه... مهم این است که سرکوبگر و کوبنده و نامحترمانه نباشد، اما اگر به مذاق خوش نیآمد چه باک!
چندین و چند بار به خودم می گویم، اذیت کننده ها را باید در لحظه گفت، به هر قیمتی... به هر قیمتی!!!
خیلی چیزها تو ذهنم مرور می شود، خیلی بارهایی که سکوت کردم و بعد تا مدت ها هزینه دادم.
خیلی چیزهایی که سکوت کردیم و همچنان داریم دست کم هزینه عاطفیش را می دهیم.
طبیعی است که هر نقدی در وهله اول ناخوشآیند به نظر می آید، اما تحمل نقد نباید با اجازه دادن در مورد حیطه خصوصی اشتباه بشود.
خیلی وقتها با بازی "ژست پذیرا بودن" گرفتن، ناخودآگاه، خیلی از مرزهایمان را شکسته شده می یابیم.
چیزهایی که مجبور می کنند به سکوت زیادند. نه همیشه مربوط به گذشته و یا حال، گاهی فقط ترسهای ذهنی هستند.
نکند بگویم و بعد...
نکند بگویم و باز...
نکند بگویم و برداشت...
نکند بگویم و اوضاع از این که هست...
نکند بگویم و هیچ...
و شاید یک سر همه این نکند ها پذیرفته نشدن، تایید نشدن و در شدیدترین حالت طرد شدن وجود داشته باشد.
اما دیگر ترجیح می دهم طرد بشوم تا آسیب ببینم.
ترجیح می دهم تایید نشوم تا آزار ببینم.
ترجیح می دهم پذیرفته نشوم تا منزوی در سکوتم حضور داشته باشم.
هر حرفی داری باید حالا بزنی...
چندین و چند بار به خودم می گویم، لزومی ندارد فکر کنی نکند حرفم به مذاق خوش نیآید، چون طبیعی است که هر مذاقی از چیزی خوشش بیآید و از چیزی نه... مهم این است که سرکوبگر و کوبنده و نامحترمانه نباشد، اما اگر به مذاق خوش نیآمد چه باک!
چندین و چند بار به خودم می گویم، اذیت کننده ها را باید در لحظه گفت، به هر قیمتی... به هر قیمتی!!!
خیلی چیزها تو ذهنم مرور می شود، خیلی بارهایی که سکوت کردم و بعد تا مدت ها هزینه دادم.
خیلی چیزهایی که سکوت کردیم و همچنان داریم دست کم هزینه عاطفیش را می دهیم.
طبیعی است که هر نقدی در وهله اول ناخوشآیند به نظر می آید، اما تحمل نقد نباید با اجازه دادن در مورد حیطه خصوصی اشتباه بشود.
خیلی وقتها با بازی "ژست پذیرا بودن" گرفتن، ناخودآگاه، خیلی از مرزهایمان را شکسته شده می یابیم.
چیزهایی که مجبور می کنند به سکوت زیادند. نه همیشه مربوط به گذشته و یا حال، گاهی فقط ترسهای ذهنی هستند.
نکند بگویم و بعد...
نکند بگویم و باز...
نکند بگویم و برداشت...
نکند بگویم و اوضاع از این که هست...
نکند بگویم و هیچ...
و شاید یک سر همه این نکند ها پذیرفته نشدن، تایید نشدن و در شدیدترین حالت طرد شدن وجود داشته باشد.
اما دیگر ترجیح می دهم طرد بشوم تا آسیب ببینم.
ترجیح می دهم تایید نشوم تا آزار ببینم.
ترجیح می دهم پذیرفته نشوم تا منزوی در سکوتم حضور داشته باشم.
هر حرفی داری باید حالا بزنی...
جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۷
دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۷
کرگدن
دوست داشتم راجع به تئاتر کرگدن بنویسم که خوب حجم کاری این روزها و بعد خستگی و گاهی درد امان نمی داد.
اما خوبیش این است که با همه تلاطم ها به نظر دارم در آرامش پیش می روم.
کرگدن با آن همه بازیگر اسم دار و رسم دارش که گاهی اسم ها فدای رسم ها شده بودند و گاه برعکس کار خوبی بود، اما نه به آن خوبی که آن همه اسم بازیگر سینمایی تویش بود.
از بین بازیها، بازی مهدی هاشمی (روتین بیشتر بازیهایش، متوسط به بالا) و رامین ناصر نصیر با نقش و جنسی متفاوت و صابر ابر، بازیهای برجسته بودند. و آتنه فقیه نصیر با آن جیغ و ویغ های نا پخته اش جز ضعیف ترین بازیها بود و شهاب حسینی هم اگر ستاره سینما نبود، آدم با خال راحت از بازیش لذت می برد ( با بدجنسی محض گفتم این را).
دیگر ایده بازیگر مرد به جای زن و زن به جای مرد، از اولین ایده های بهرام بیضایی است که اینجا گرچه جدید به کار گرفته شده بود اما بسیار شعاری و فروش کن از آب در آمده بود به ویژه که استفاده از سبیل و برجستگی سینه، به نظر من ذات این ایده را خراب می کند.
موسیقی و صحنه هم بسیار معمولی و رو به پایین بود.
اما متن: به نظرم متن دقیق و تاثیر گذاری است که تا مدتها آدم را درگیر نگه می دارد. خیلی دوست دارم مهاجرت آدمها را از ایران با متن کرگدن یک بررسی تطبیقی کنم.
از هر گونه نظر و پیشنهاد در این مورد استقبال می شود.
سهشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۷
امیدوارم به آرامی بگذرد
درست نمی دانم چه ام است؟
نمی توانم واژه ای برایش پیدا کنم و حتی دلیل دقیقی. اما می دانم که آشفته ام.
فکر می کنم چه بهتر که نشود...
و باز شاید بهتر است که بشود... هر چه زودتر بار را بردارم و تمام بشود ساده تر پیش می روم...
و دوباره حالا اگر حل نشد و بار سنگین تر شد چه؟ و به اینجای فکر که می رسم می ترسم...
فکر می کنم راحت شروع نکردم، آنقدر انرژی ندارم که حالا بخواهد به چالش برسد...
و باز دوباره فکر می کنم بگذار اگر در چالش پیش نمی رود و پیش نمی روم زودتر به چالش برسم و خلاص... و باز و باز و باز...
روزی هزار بار به خودم می گویم امیدوارم همه چیز به آرامی بگذرد و آرام نیستم
امیدوارم همه چیز به آرامی بگذرد...
باید امید را بسازم...
باید آرامش را برای خودم و و بیآفرینم...
باید آرام بمانم...
امیدوارم همه چیز به آرامی بگذرد...
نمی توانم واژه ای برایش پیدا کنم و حتی دلیل دقیقی. اما می دانم که آشفته ام.
فکر می کنم چه بهتر که نشود...
و باز شاید بهتر است که بشود... هر چه زودتر بار را بردارم و تمام بشود ساده تر پیش می روم...
و دوباره حالا اگر حل نشد و بار سنگین تر شد چه؟ و به اینجای فکر که می رسم می ترسم...
فکر می کنم راحت شروع نکردم، آنقدر انرژی ندارم که حالا بخواهد به چالش برسد...
و باز دوباره فکر می کنم بگذار اگر در چالش پیش نمی رود و پیش نمی روم زودتر به چالش برسم و خلاص... و باز و باز و باز...
روزی هزار بار به خودم می گویم امیدوارم همه چیز به آرامی بگذرد و آرام نیستم
امیدوارم همه چیز به آرامی بگذرد...
باید امید را بسازم...
باید آرامش را برای خودم و و بیآفرینم...
باید آرام بمانم...
امیدوارم همه چیز به آرامی بگذرد...
دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷
شبیه بی پردگانم؟
این آمپول های هورمنی لعنتی بدیشان این است که بعضی موارد برای سقط جنین در ماههای اولیه استفاده می شود.( گرچه در ماههای اول تا سوم هنوز نمی شود به آن لوبیا جنین گفت که حالا...).
یک جورایی پدر درآور است، دست کم برای من که همچنان گاهی مجبور می شوم ازشان استفاده کنم (البته نه به علت بالا)، هیچ وقت 2 تایش را همزمان نمی زنند و در عین حال نباید فاصله بین دو تایش هم بیشتر از 24 ساعت بشود.خلاصه که مصیبتی است کل این روند.
حالا به تو چه که ربطی به تو دارد یا نه؟ یا به تو چه که علتش چی است؟ یا به تو چه که چقدر مسئولیت این ماجرا با تو است؟ تو فقط به حرفهای خوب خوب روشنفکری و آزادی و حوزه شخصی و مسئولیت فردی فقط برای مخاطبت و ...فکر کن.
آمپول را که می زند، یک برگ کاغذ هم با خودش می آورد و می گوید حالا بلند نشو، یک کم دراز بکش بعد. می گوید این برگه آرایشگاه دوستم است که آدرس و شماره اش رویش است. من هم برای کارهای پرستاری در منزل مثل تزریقات، پانسمان و یا خدایی نکرده ( به شکمش دست می کشد و قد خوابیده من را برانداز می کند) زایمان( قیافه مبهوت من را که می بیند) می گوید زایمان زودرس و نخواسته ( تو دلم می گویم سقط دیگر) و یا مثلن ( باز روی چشمهای من دقیق می شود که با لبخند آرام نگاهش می کنم) اگر از دور و بریها کسی می خواهد پرده اش را بدوزد و خلاصه از این جور کارها خواستید، شماره من رویش است.
سعی می کنم بی قضاوت و با اعتماد بپرسم، می گویم چه جالب! هر جا باشد می آیید؟ و برگه را می گیرم و با دقت نگاه می کنم و تا می کنم و جلوی چشمش تو کیفم می گذارم.
می گوید آره زنگ بزنید هماهنگ می کنیم.
فقط درد خفه کننده پیچنده اش برای من می ماند. پرس و جو می کنم، بهیار بازنشسته یک بیمارستان دولتی است.
همین فقط یک درد خفه کننده و شاید دیگر هیچ برای من و کلی پز عالی برای تو. منصفانه است، نه؟
یک جورایی پدر درآور است، دست کم برای من که همچنان گاهی مجبور می شوم ازشان استفاده کنم (البته نه به علت بالا)، هیچ وقت 2 تایش را همزمان نمی زنند و در عین حال نباید فاصله بین دو تایش هم بیشتر از 24 ساعت بشود.خلاصه که مصیبتی است کل این روند.
حالا به تو چه که ربطی به تو دارد یا نه؟ یا به تو چه که علتش چی است؟ یا به تو چه که چقدر مسئولیت این ماجرا با تو است؟ تو فقط به حرفهای خوب خوب روشنفکری و آزادی و حوزه شخصی و مسئولیت فردی فقط برای مخاطبت و ...فکر کن.
آمپول را که می زند، یک برگ کاغذ هم با خودش می آورد و می گوید حالا بلند نشو، یک کم دراز بکش بعد. می گوید این برگه آرایشگاه دوستم است که آدرس و شماره اش رویش است. من هم برای کارهای پرستاری در منزل مثل تزریقات، پانسمان و یا خدایی نکرده ( به شکمش دست می کشد و قد خوابیده من را برانداز می کند) زایمان( قیافه مبهوت من را که می بیند) می گوید زایمان زودرس و نخواسته ( تو دلم می گویم سقط دیگر) و یا مثلن ( باز روی چشمهای من دقیق می شود که با لبخند آرام نگاهش می کنم) اگر از دور و بریها کسی می خواهد پرده اش را بدوزد و خلاصه از این جور کارها خواستید، شماره من رویش است.
سعی می کنم بی قضاوت و با اعتماد بپرسم، می گویم چه جالب! هر جا باشد می آیید؟ و برگه را می گیرم و با دقت نگاه می کنم و تا می کنم و جلوی چشمش تو کیفم می گذارم.
می گوید آره زنگ بزنید هماهنگ می کنیم.
فقط درد خفه کننده پیچنده اش برای من می ماند. پرس و جو می کنم، بهیار بازنشسته یک بیمارستان دولتی است.
همین فقط یک درد خفه کننده و شاید دیگر هیچ برای من و کلی پز عالی برای تو. منصفانه است، نه؟
جمعه، آذر ۲۲، ۱۳۸۷
زهره ارزنی
عادت ندارم از آدمها بنویسم، چه از زیبایی هایشان و چه از چیزهایی که اوضاع را مبهم می کند. اما وقتی فضا، بی اعتماد و نادوستانه می شود هر آدمی که اعتماد می آفریند را می خواهم بلند بلند تحسین کنم و دوست بدارم:
درست هفته پیش بود، صبح جمعه تماس گرفتم و قرار گذاشتیم. صدایش مثل همیشه گرم نبود، اما منطقی بود و حمایت کننده و در جواب پرس و جوی من از دلیل، موکول کرد به دیدارمان.
بعد از تماس بغض کرده بودم و می دانستم دلیلش گرمای نبوده در لحن است.
یکشنبه صبح، هوا سرد بود. من آماده بودم، پیش از همه برای بازجویی رفیقانه. بعد برای بازجویی امنیتی و نیز آماده برای به خانه برنگشتن. تنها امیدم این بود که من مطمئن بودم چه کردم و مطمئنم چه می خواهم و مطمئنم تا کجا می خواهم پیش بروم، یادت هست نفیسه جان راجع به این که هر کداممان تا کجا آماده ایم دور هم با هدی و سوسن و ... گپ زده بودیم.که قصد من رنجاندن نبود (که اگر بود رو بازی نمی کردم.) این که قصد من هیچ کدام از آن ها که گفته شد و شنیده شد نبود،( که اگر بود، این همه فرصت و این همه روشهای مسالمت آمیز و این همه زمان ساده تر و سریعتر بود برای آن انگیزه ها)
این که حرفه ای و خبره حرف می زد، دلگرم کننده بود؛ گرچه رنگ صدایش مشخص بود که از فضا دور نبوده است. من اصرار دارم در صحبت کردن، حتی از ناراحتی ها گفتن، حتی عصبانی سر هم فریاد زدن، حتی اشتباهها را بلند بلند برشمردن؛ اصرار دارم از هر چیزی که از قضاوت کردن و داوری جدایمان کند و در عوض راه تعامل را باز بگذارد.
پس ساده گفت، شنیده بود و چند جمله کلی اضافه کرد که قبلتر هم شنیده بودم گرچه نه با این رنگ، اما برایم غریبه نبود. و اضافه کرد که آن فضا جدا از کار او است و من با اطمینان سکوت کردم.
زیاد احساس خوبی نیست نگرانی از این که وکیلت، از پیش قاضی باشد، اما نبود. همین برای من کافی بود.
همین برای من تحسین برانگیز است وقتی در فشار بیرونی و درونی،در جو احساسات بد و خوب به تخصص کاری و خبرگی او بتوانی اعتماد کنی و با اطمینان، اعتقاد و ایمان و رفتارت را توضیح بدهی.
لحظه هایی که با آرامش و اعتبار کنارم نشسته بود، گاهی لبخند می زد، گاهی کلافه سر تکان می داد، گاهی وارد صحبت می شد، گاهی اشاره ای می کرد، گاهی همراهی می کرد و همه اینها دلگرمی و اطمینان خاطر بود، دوست داشتم دستهایش را گرم و محکم در دستهایم فشار بدهم، اما ندادم.
دوست داشتم وقتی وداع می کردم گرم در آغوش بگیرمش و همه اطمینان و اعتمادم را در آغوشم بهش نشان بدهم، اما چنین نکردم. هنوز هم فاصله های سنی- سابقه ای و اعتباری من را کند می کند. دوست داشتم باز هم صدایش را بشنوم، اما نشنیدم، چون من به اختیار آدمها احترام می گذارم. فضا ساخته شده در اطرافمان است و واهمه دارم از این که بخواهم برائت خودم را از قضاوتها به دلیل کاری تحمیل کنم.
اما دوست دارم همه احساسم، اطمینانم و اعتمادم را بدانی زهره جانم که هیچ وقت نتوانستم جز خانم ارزنی صدایتان کنم.
درست هفته پیش بود، صبح جمعه تماس گرفتم و قرار گذاشتیم. صدایش مثل همیشه گرم نبود، اما منطقی بود و حمایت کننده و در جواب پرس و جوی من از دلیل، موکول کرد به دیدارمان.
بعد از تماس بغض کرده بودم و می دانستم دلیلش گرمای نبوده در لحن است.
یکشنبه صبح، هوا سرد بود. من آماده بودم، پیش از همه برای بازجویی رفیقانه. بعد برای بازجویی امنیتی و نیز آماده برای به خانه برنگشتن. تنها امیدم این بود که من مطمئن بودم چه کردم و مطمئنم چه می خواهم و مطمئنم تا کجا می خواهم پیش بروم، یادت هست نفیسه جان راجع به این که هر کداممان تا کجا آماده ایم دور هم با هدی و سوسن و ... گپ زده بودیم.که قصد من رنجاندن نبود (که اگر بود رو بازی نمی کردم.) این که قصد من هیچ کدام از آن ها که گفته شد و شنیده شد نبود،( که اگر بود، این همه فرصت و این همه روشهای مسالمت آمیز و این همه زمان ساده تر و سریعتر بود برای آن انگیزه ها)
این که حرفه ای و خبره حرف می زد، دلگرم کننده بود؛ گرچه رنگ صدایش مشخص بود که از فضا دور نبوده است. من اصرار دارم در صحبت کردن، حتی از ناراحتی ها گفتن، حتی عصبانی سر هم فریاد زدن، حتی اشتباهها را بلند بلند برشمردن؛ اصرار دارم از هر چیزی که از قضاوت کردن و داوری جدایمان کند و در عوض راه تعامل را باز بگذارد.
پس ساده گفت، شنیده بود و چند جمله کلی اضافه کرد که قبلتر هم شنیده بودم گرچه نه با این رنگ، اما برایم غریبه نبود. و اضافه کرد که آن فضا جدا از کار او است و من با اطمینان سکوت کردم.
زیاد احساس خوبی نیست نگرانی از این که وکیلت، از پیش قاضی باشد، اما نبود. همین برای من کافی بود.
همین برای من تحسین برانگیز است وقتی در فشار بیرونی و درونی،در جو احساسات بد و خوب به تخصص کاری و خبرگی او بتوانی اعتماد کنی و با اطمینان، اعتقاد و ایمان و رفتارت را توضیح بدهی.
لحظه هایی که با آرامش و اعتبار کنارم نشسته بود، گاهی لبخند می زد، گاهی کلافه سر تکان می داد، گاهی وارد صحبت می شد، گاهی اشاره ای می کرد، گاهی همراهی می کرد و همه اینها دلگرمی و اطمینان خاطر بود، دوست داشتم دستهایش را گرم و محکم در دستهایم فشار بدهم، اما ندادم.
دوست داشتم وقتی وداع می کردم گرم در آغوش بگیرمش و همه اطمینان و اعتمادم را در آغوشم بهش نشان بدهم، اما چنین نکردم. هنوز هم فاصله های سنی- سابقه ای و اعتباری من را کند می کند. دوست داشتم باز هم صدایش را بشنوم، اما نشنیدم، چون من به اختیار آدمها احترام می گذارم. فضا ساخته شده در اطرافمان است و واهمه دارم از این که بخواهم برائت خودم را از قضاوتها به دلیل کاری تحمیل کنم.
اما دوست دارم همه احساسم، اطمینانم و اعتمادم را بدانی زهره جانم که هیچ وقت نتوانستم جز خانم ارزنی صدایتان کنم.
اشتراک در:
پستها (Atom)