یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۵

عشق موازی


ذهنم پر شده است. آنقدر پر که بدون اینکه کاری انجام بدهم، احساس خستگی می کنم. راجع به همه چیز می خواهم بنویسم و فکر کردنهایم را اینجا منظم کنم اما آنقدر زیادند که از خیر همه شان می گذرم.
فکر می کنم کاش همه چی را رها می کردم و بعد یکی یکی سراغ کارها می رفتم.
دارم به کارهای موازی. به رابطه های موازی. به آدمهای موازی. به احساس موازی. علاقه موازی. استعداد موازی. دوستهای موازی. دستهای موازی. رفتار موازی. اجبار موازی. خواسته های موازی. داشته های موازی و ... بقیه چیزهای موازی فکر می کنم.
چطور می شود کسی هم از ادبیات، هم از ریاضیات و فن، هم از حقوق، هم از هنر، هم از اجتماع و ارتباطات، هم از ورزش با هم لذت ببرد و در عین حال تو هیچ کدام هیچ .... نباشد؟
از خودم این روزها بسیار می رنجم. احساس بسیار بدی دارم. احساس می کنم این همه سال زندگی ام کاملن بیهوده بوده است. به نظرم هر بار از چیزی لذت می بردم، فقط توهم لذت را داشته ام. کاش می شد زمان یک هفته، فقط یک هقته متوقف می شد و به من فرصت فکر کردن می داد. کاش می شد جایی بروم. جایی خیلی دور از همه این چیزها. خیلی خسته ام. خیلی.
پی نوشت: عکس از فتوبلاگ م. بهتاش

هیچ نظری موجود نیست: