يك جايي تو نوشتههاي كيوان سي و پنج درجه، خواندم كه هر وقت به مشكل ميخورد خودش را به آغوش كار ميانداخت تا راحت تر فراموش كند، فكر كردم هم روش جالبي است، براي فراموش كردن، همين كه ديگر پارازيت مشكلات زندگي رو كار خيلي خيلي كم تاثير ميشود.
دو هفته است كه روزي نه تا ده ساعت، بكوب دارم كار ميكنم. آنقدر خسته ميآيم خانه كه حتي توان خوابيدن هم ندارم.
بين كار شوك وارد ميشود مثل هميشه، اما انگار گوشهايم را با دو تا دستهايم گرفتهام نميشنوم.
تو تاكسي از خستگي وار رفته، به در ماشين تكيه دادهام و فكر ميكنم چقدر دلم ميخواهد، يكي بغلم ميكرد. بعد بالافاصله به خودم ميگويم چرند نگو، يكي نه! يا هر كي نه!
خانه كه ميرسم، آنقدر دير است و آنقدر خستهام كه نميتوانم بهانهاي براي بغل كردن مامان پيدا كنم. كاش كوچك بودم.
با دستگاه كلنجار ميروم، يك ساعت كامل، مطب دكتر كوچك است، آن بين مريض ميآيد و ميرود و سيستم قسمت عمدهاش زير ميز است و من تقريبن رو كف زمين زانو زدهام و دستهايم كف زمين است و سرم زير ميز، و دارم سيستم را راه مياندازم. دستگاه راه ميافتد،دكتر دارد تست ميگيرد و از دستگاه تعريف ميكند و با كلي شرمندگي به خاطر جايش تشكر. شربت را ميبلعم كه قبل از اين كه از سرگيجه بيافتم و چشمهايم به سياهي كامل برسد به شركت برسم. پشت فرمان كه ميشينم كار تمام است، فكر مي كنم كاش يكي، نه هركي، بغلم ميكرد.
ميگويم من هفته ديگر ميروم مرخصي، ميدانم و ميفهمد كه پروژه بهانه است. و فكر ميكنم كاش كوچك بودم و مامان بغلم ميكرد.
خانه كه ميرسم، مانتويم را كه در ميآورم، درست اتصال بازو به شانه، جايي كه آدمها تو بغل هم گم ميشوند، دوتا كبودي بزرگ است، تو آينه خيره ميمانم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر