دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۵

همه با هم اكبر را كشتيم

نمي‌دانم چي دارد مي‌گذرد. روز به روز تحملم در مقابل رفتار ديگران كمتر مي‌شود و سختگيرتر مي‌شوم و كوچكترين جزئيات رفتاري هم آزارم مي‌دهد.

اكبر محمدي مرد. به همين سادگي. من لحظه لحظهء 18 تير را يادم است. آن روزها كنكور داشتم. هراس از عقب افتادنش بود. اما من روزهاي آخر و نزديك به كنكور وسط آن درگيريها بودم و حالا يكي از آن بچه‌ها كه از آن روز تو زندان است مرد. هر چند بار ديگر هم تكرار كنم تو ذهنم هضم نمي‌شود.
وقتي خبر را از دوستي مي‌شنوم تو ميدان اعدامم. هيچ چيز فرقي نكرده است بعد از صد سال هنوز هم اينجا ميدان اعدام است. مي‌پرسد بهم ريخته‌اي؟

خواب مي‌بينم استاد پشت ميله‌هاست و مي‌گويد همراه با گنجي اعتصاب كرده است. مي‌روم دانشگاه. حتي وجود داشتنمان هم اهميت ندارد.

شايد همسنيم و يا شايد كمي او كوچكتر است. مدار جواب نمي‌دهد. كاسه كوزه‌مان را برمي‌داريم كه برويم تا تحقيق و آمادگي دوباره. لبخند مي‌زند. فكر مي‌كنم مي خواهد چيزي بگويد. مي‌پرسم به چي مي‌خنديد آقاي مهندس؟
يخ بهم مي‌گويد به چيزي نخنديدم و جوري مي‌گويد كه انگار حرف خيلي بدي زدم.

خواب مي‌بينم به اجبار اصرار مي‌كند و بعد از شاكي شدن من، تهديد به آبرو ريزي مي‌كند.
بعد از آن همه اصرار.... حالا يك دفعه.... . زمان همه چيز را تعريف مي‌كند
.

از هر كدام از استادها انتظار داشتم جز.... .

آدمهايي كه ظلم را تحمل مي‌كنيم. آدمهايي كه زور را تحمل مي كنيم. آدمهاي كه بي احترامي و توهين و كنايه را تحمل مي كنيم. ديگر حماقت را نمي‌خواهم تحمل كنم.
گاهي دلم براي احمقها مي‌سوخت. اما وقتي يك عمر براي احمقها دلسوزي كردم، فرقي بين خودم و آنها نمي‌ماند.

***پي نوشت: پراكنده نوشتم. ذهنم آشفته است.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

اين روزها بازار تبريك و تسليت گويي به مناسبت مرگ اكبر محمدي داغ داغ است. و همه وا اسفا گويان خواهان داد ستاني از اين بيداد هستند.
امروز همه مرثيه گوي مردي شده اند كه تا ديروز حتي كوچكترين خبري از او نداشتند و آناني هم كه مي شناختندش هيچ سراغي از او نمي گرفتند... او نيز همچون ديگراني كه به فراموشي سپرده شده اند، از يادها رفته بود. اگر چه به مناسبت هاي مختلف سرود يار دبستاني خوانده ميشود، در عمل، اما ، خيلي راحت يارانِ دبستانيِ دربند فراموش مي شوند. و همين فراموشي است كه سبب شده تا ايرانيان از يك ناحيه بارها ضربه بخورند. اينك پس از اين اتفاق همگان خبر دار شده اند كه فردي به نام اكبر محمدي كه روزگاري را به سختي در زندان گذرانده بود، براي رساندن فرياد اعتراض خود به آن سوي ديوارهاي بلند اوين، جانش را وسيله قرار داده است.
و اما ...
اگر همه ي دانشجويان در اعتراض به سركوب تظاهرات هجدهم تيرماه 78 و دستگيري همقطاران خود، رفتن به دانشگاه را تحريم مي كردند و تا آزادي ياران دبستاني خود دست از اعتراض و تحريم بر نمي داشتند مطمئنا امروز نيازي نبود تا رهايي اكبر محمدي را، از درد و رنج زنده ماندن، به سوگ بنشينند.
شايد هم راست گفته اند كه ايرانيان ملتي مرده پرستند.
حميد....

آزادیخواهان زاگرسی2 گفت...

سلام
با جمله باز هم پس از صد سال اینجا میذان اعدام است موافقم و بسیار متاثر و غمگین . به شنیدن خبر مرگ عزیزانمان معتاد شده ایم .کمرمان شکسته و شرفمان بر باد فنا رفته است .لاشک و لا غیر.
امیذوارم این روزها و سالهای شوم هر چه زودتر تمام شود و ما در بهار آزادی به کابوس خزان جمهوری اسلامی بیاندیشیم که چه شد که یک ملت عزیزترین دختر ها و پسرهایش را در سکوت به تیغ جلاد مقدس می سپرد؟